۱۳۹۴/۳/۲۴

ارنجمنت بای هومن

وقتی پیشم آمد هجده نوزده‌ساله بود. دبیرستان را رها کرده بود و سربازی‌ش هم تمام شده بود. در یک رابطه پیچیده با کسی به اسم سحر. این سحر را من هیچوقت ندیدم. البته واقعی بود. گاهی موبایل‌ش را میگذاشت روی بلندگو بشنوم. اغلب وقتی که سحر داشت فحش می‌داد. رکیک‌ترین فحش‌های ممکن. این موبایل را می‌گذاشت روی زمین. سر تکان می‌داد و ادای خنده در می‌آود. ولی عصبی بود. عصبی می‌شد.
کس دیگری که با او ارتباط داشت، آدمی بود به اسم هومن. هومن از اینها بود که با یک لپ‌تاپ توی خانه آهنگ درست می‌کنند و برای اینها هم آهنگ درست می‌کرد. اینها که می‌گویم هفت‌هشت نفر بودند که پی‌ام‌سی سقف آرزوهایشان بود. آهنگ‌هایشان را گاهی برایم می‌گذاشت. احتمالا شما هم شنیده‌اید. درباره اتاق و تنهایی و سیاهی و دود سیگار و رگ‌زدن و چت‌کردن و رد دادن و اینجور چیزها. با صداهایی که به زور می‌خواستند  خسته به نظر برسد. این هومن بالای خانه پدرمادرش یک آلونک داشت. من هیچوقت نرفتم ولی از توصیف‌هایی که می‌کرد می‌شد فهمید چطور آلونکی بود. از همین اتاق‌ها که معلوم نیست از روی کلیشه‌ی فیلم‌های موسیقی زیرزمینی ساخته می‌شود یا فیلم‌ها را از روی اینها می‌سازند. بانورهای تند و مستقیم. با انبوهی از شلوار جین و بسته خالی و مچاله شده سیگار.
نمی‌خواهم بیفتم توی چاله توصیف اتاق و روابط و مناسبات آن هفت هشت نفر. وقتی آمد پیش من از آنها بریده بود و یک رابطه پیچیده هم با هومن داشت. هومن شیشه می‌کشید. شب و روز نداشت. این هم شب و روز نداشت ولی مدعی بود بعد از سربازی چیزی نمی‌کشد. من بارها تاکید کرده بودم چیزی کشیدن یا نکشیدنش به من ربطی ندارد. ولی فکر می‌کنم پنهانکاری‌اش غریزی بود. با این حال چند ساعتی غیب‌ش می‌زد و بعد خسته‌تر و عصبی‌تر از قبل باز می‌گشت. این من را گیج می‌کرد. بالاخره اگر کشیده باشد باید حالش خوب باشد. ولی همیشه طوری بود که انگار طاقت‌ش همین الان تمام می‌شود. ظرف غذا را می‌گذاشتم جلویش و طوری نگاه می‌کرد انگار خبر بد بهش رسیده. بهت زده به غذا نگاه می‌کرد. بعد سس های مختلف می‌ریخت روی غذا. هر سس و سرکه‌ای که موجود بود. اما دست نمی‌زد به محتوای بشقاب. حتی بازی هم نمی‌کرد. انقدر معطل می‌کرد تا موبایلش زنگ بخورد. بعد بر می‌داشت و چهار تا نه و بله می‌گفت. می‌گذاشت روی بلنگو و صدای خشدار دختری بیست ساله می‌آمد که هرچه فحش کافدار بود را ردیف می‌کرد پشت هم. اینهم همانطور که گفتم می‌زد روی پیشانی‌اش وعصبی می‌خندید.
از حرفهای مورد علاقه‌اش حرف زدن درباره دوران اعتیادش بود (معتقد بود زمانی معتاد بوده و الان نیست. قبل از سربازی طبعا). اینکه چقدر زیاده‌روی می‌کرده و چطور رد می‌داد و چطور توهم‌هایی داشته و اینها. بعد از مدتی من ساختار داستانهایش را پیدا کرده بودم. می‌رفت در مکان الف. در آنجا با شخص ب آشنا می‌شد. از غفلت‌ش استفاده می‌کرد و شیشه‌ی او را می‌کشید. نیمه شب می‌آمد بیرون. در مکان ج به هوش می‌آمد و می‌فهمید یک ماه گذشته. یک ماهی که فکر می‌کرده گربه یا اسب یا فیل یا هلی‌کوپتر است و اصلا نبوده در این دنیا.
 یک شب حدود سه بعد از نیمه شب در واقع، اس‌ام‌اس داد. من جواب ندادم. زمستان بود. نیم ساعت بعد حس کردم کسی با سنگ می‌زند به شیشه. دیدم در خیابان روبروی خانه آتش روشن کرده. آستین های کاپشن‌اش را داده پایین و عملا دارد یخ می‌زند. وقتی آمد داخل انگار یک دفعه وسط خانه، جنگل آتش گرفته باشد. هم از لحاظ بو و هم حسی که ایجاد کرد. من عصبانی بودم. گفتم برایم مهم نیست چه می‌کند. ولی حق ندارد من را توی این ساعت از خواب بیدار کند. گفت پدرش به خانه راهش نداده. گفت بهش تهمت زده‌اند. رفتم خوابیدم و صبح رفتم بیرون. برگشتم دیدم توی اتاق تکیه داده به دیوار نشسته. از این مدلهایی که سربازهای خسته بعد از راحت‌یاش می‌نشینند. گفت دارد می‌رود سفر. کمی پول بهش دادم گفتم هرجا می‌خواهد برود. گفت پول نمی‌خواهم ولی بهرحال گرفت. فکر کردم می‌رود خانه. ولی نرفته بود.
 یک هفته بعد از رفتنش پدرش پرسان پرسان من را پیدا کرد. گفت بهش بگویم بیاید. گفتم پیش من نیست. گفت کاریش ندارد و شکایت هم نکرده. گفتم واقعا در جریان نیستم ولی گفته می‌رود سفر. منظور یک آدم نوزده ساله از سفر هم شمال و مشخصا چالوس است. پدرش گفت طلاهای خانه را برداشته. می‌ترسد کسی بخاطر طلاها بلایی سرش بیاورد. گفت در میانشان جواهر هم بوده. کم‌کم صد ملیون طلاجواهر بوده. گفت برای کمترش هم آدم می‌کشند. گفتم واقعا خبر نداشتم و فکرهم نمی‌کنم اینطور باشد. اگر اینطور بود پول از من قرض نمی‌گرفت. گفتم اگر خبری شد اطلاع می‌دهم. او هم قرار شد اطلاع بدهد. دو هفته بعدش پیدایش شد. مستاصل‌تر از همیشه. وقتی داشتم در را باز می‌کردم از پشت بهم نزدیک شد. واقعا حوصله‌اش را نداشتم. گفتم به پدرش خبر بدهد. گفتم فکرمی‌کنند طلاهای مادرش را دزدیده. گفت دزدی نبوده. سهم‌الارثم را برداشته‌ام. گفتم بهرحال بهش بگو. یک وقت می‌بینی پلیس پیدایت می‌کند. قبول کرد. من هم پیگیری نکردم. طلاها را پانزده ملیون فروخته بود. و همه‌اش را به علاوه موبایلش در شمال همراه سحر خرج کرده بود. پیگیر جزییات این یکی هم نشدم. گفت مزاحم نمیشود. فقط آمده بگوید اگر سحر زنگ زد بهش بگویم شماره‌اش را ندارد. شماره روی گوشی بوده. گوشی را هم که خودش می‌داند. گفتم برود به خود سحر بگوید. گفت جای مشخصی ندارد. گفتم اگر زنگ زد پیغامت را می‌رسانم. که زنگ هم نزد بهرحال.

پارسال منتظر تاکسی بودم در خیابان که دیدمش. چاق شده بود. نامزد کرده بود. شغل آزاد داشت و یک پژوی دویست و شش. سوار ماشینش شدم و دیدم دارد آهنگ‌های خودش را گوش می‌کند. ارجمنت بای هومن. مسیرم تا خانه کوتاه بود. گفتم کار دارم و تعارف نمی‌کنم بیاید داخل. ولی خوب‌است که به یک ثباتی رسیده. او هم به نوبه خودش ابراز خوشحالی کرد. آمدم بالا و از پنجره نگاه کردم دیدم همچنان نشسته توی ماشین و حرکت نمی‌کند. به خودش نگفتم ولی از همیشه مستاصل‌تر به نظر می‌رسید، به علاوه‌ی رگه‌ای از ناامیدی که در بدترین شرایط هم توی صورتش ندیده بودم.

۱ نظر: