یکی هست که همیشه نشئه است. سر کلاس. وقت امتحان. در اوقات فراغت بین کلاسها. حدودا پنجاه ساله ودر ظاهر پیرتر از از پنجاهسالهها (شصت یا حتی هفتاد ساله به نظر میرسد). کارتش را به من میدهد. کارتش و خودش میگوید که تهیهکننده تلویزیون است و آنجا "آشنا ماشنا" زیاد دارد. من زیاد وارد نیستم. نمیدانم تهیهکننده تلویزیون چطور چیزی است. چند کتاب هم نوشته و تقدیم به "حضرتعالی" میکند. الان میخواهد فوق لیسانس بگیرد تا دستش برای برگزاری کلاسهای آموزشی باز شود. (راست و دروغش با خودش).
نگران نمرهش است. میخواهد رشوه بدهد. میگوید داریم برنامهای میسازیم و احتیاج به کارشناسی با تخصص شما داریم (تخصص من؟ این دیگر چه مزخرفیاست؟ یادم باشد دفعه بعد از خودش بپرسم). بیش از آنکه پیشنهادش عصبانیم کند غمگین میشوم.
بعد میگوید "ما قیطریه میشینیم". قیطریه برایش یک جای مهم است. "یک خونهی مجردی هم پاسداران داریم که خوشحال میشم تشریف بیارید." و دیگر اینکه "همه چیز هست اونجا". این یکی رشوه حتی از اولی هم غمانگیزتر است. آدم نباید اینطوری شود. منصفانه نیست. یعنی برای این وضعیت طراحی نشده یا مثلا برای اینکه دوتا ساعت رولکس دستش کند و بگیرد جلوی دوربین. آدم برای این طراحی شده که اینجور وقتها از خجالت به بهانهی بستن بند کفش یا برداشتن یک چیز نامعلوم خم شود و امیدوار باشد تا وقتی که بلند میشود همهی این چیزها ازگسترهی دیدش بیرون رفته باشد.
میتوانم حدس بزنم وقتی بست هشتم یا نهم را کشیده، دارد کنار گاز برای رفیقش دربارهی پروژهی بعدیش حرف میزند. دربارهی فتوحاتش در نیم قرن اخیر. سفر اروپایش (کجای اروپا آخر؟ اروپا قاره است برادر. باید بگویی کجایش)، دخترهایی که توی دست و بالش بودهاند. دخترها و دست و بال. مطمئنم معمولا از همین ترکیب استفاده میکند. با من هنوز رودربایستی دارد.
دهانش سر (به کسر سین) شده. خشک خشک. دو تا چایی دارم (خوب بعله. من چایی احتکار میکنم) یکیش را میدهم بهش. دو قلپ میخورد و دوباره با مردمکهای کدر شده نگاه میکند. یعنی با مردمک ها نگاه نمیکند. همینطوری نگاه میکند ولی من همهش مردمکها را نگاه میکنم. وقتی حرف میزند مدام حواسم میرود به جریان خون که کند میشود.چیزهایی که توی خون پخش میشود. برای او در این لحظه همه چیز شدنیاست. میشود با پیشنهاد دعوت به تلویزیون (کجا مثلا؟ شبکهی معارف، ورزش،آموزش یا چی؟) و دعوت به خونهی مجردی، دعوت به فرو دادن دود تریاک یا شاید هم نوشیدن الکل، نمره گرفت.فوق لیسانس گرفت و یک کلاس آموزش بازیگری باز کرد که دست و بال آدم از جهت "دخترمختر" بازتر بشود. (این را اضافه کنم که چند بار طرز بولد شده واژه ی "لامپ" را بکار برد و هی نگاه کرد ببیند من واکنشی نشان میدهم یا نه. بعد که دید واکنشی دریافت نمیشود از ادامهی بحث منصرف شد. از یک جهت چیز زیادی را از دست ندادهم. احتمالا میخواست از تمثیل مستراح استفاده کند در جهت جا انداختن لزوم روسپیخانه برای میهن).
نمره که سهل است. دلم میخواهد یک فوق لیسانس پیدا کنم و طوری که کسی نبیند بچپانم توی جیبش (مثل این خًٍیرهایی که توی سریالها کمک خیرخواهانه شان را فرو میکنند توی جیب طرف و بعد مج دستش را میگیرند و رخ به رخ توی چشمهایش میگویند "چیزی نیست. فکر کن قرضه"). بله کاش میشد که فوق لیسانس را بچپانم توی جیبش و بعد بهش بگویم "فکرشم نکن. فقط برو".
توی تاکسی، یک پیرمرد حدودا هفتاد ساله قبض را نگاه میکند. به من هم نشان میدهد. اگر لهجه نداشت و من هم نیکی کریمی بودم و خودش هم انقدر خوشهیکل نبود میتوانست با کاراکتر پدریوسف درفیلم حاتمیکیا اشتباه گرفته شود. قیمت دقیق. بیست و دو هزار و پانصد تومن. همان اولش میگوید که پول خرد ندارد. روی داشبوردش سه عکس کنار هم چسبانده. از این عکسهایی که برای شهدای جنگ درست میکنند. زیرشان نوشته شده "شهدا قلب تاریخاند" با گل و شمعی که دارد آب میشود. پسرها حدودا هجده تا بیست و چهار پنج سالهاند.پسر بزرگتر کاملا نسخهی جوانی پدر است. تازه موهایش شروع به ریختن کرده بوده که رفته روی مین، یا تیرخورده توی شکمش یا مانده زیر تانک یا نارنجک توی سنگرش منفجر شده یا هرچه. پول خرد ندارد که پانصد تومن بقیه پولم را بدهد. بدون اغراق بیشتر از ده بار معذرتخواهی میکند و حلالیت میطلبد.
من آدمها را دوست دارم. من از آدمها متنفرم. من حسی نسبت به آدمها ندارم. این حرفها همهش چرند است. چرا؟ خوب یک کم صبر کنید تا دلیلش را برایتان بگویم. چونکه آدمها با هم فرق میکنند.
*عنوان مطلب ربط مستقیمی به مطلب ندارد ولی مدتها است که دوست دارم پستی با این عنوان بنویسم و فرصتش پیش نمیآید واز آنجا که فوکو گفته است اگر منتظر پیش آمدن فرصت برای انتخاب عنوان پست وبلاگتان بمانید ممکن است هیچگاه چنین فرصتی فراهم نشود این کار را کردم. امیدوارم این عنوان باعث دلخوری خاندان معزز پهلوی نشود.
نگران نمرهش است. میخواهد رشوه بدهد. میگوید داریم برنامهای میسازیم و احتیاج به کارشناسی با تخصص شما داریم (تخصص من؟ این دیگر چه مزخرفیاست؟ یادم باشد دفعه بعد از خودش بپرسم). بیش از آنکه پیشنهادش عصبانیم کند غمگین میشوم.
بعد میگوید "ما قیطریه میشینیم". قیطریه برایش یک جای مهم است. "یک خونهی مجردی هم پاسداران داریم که خوشحال میشم تشریف بیارید." و دیگر اینکه "همه چیز هست اونجا". این یکی رشوه حتی از اولی هم غمانگیزتر است. آدم نباید اینطوری شود. منصفانه نیست. یعنی برای این وضعیت طراحی نشده یا مثلا برای اینکه دوتا ساعت رولکس دستش کند و بگیرد جلوی دوربین. آدم برای این طراحی شده که اینجور وقتها از خجالت به بهانهی بستن بند کفش یا برداشتن یک چیز نامعلوم خم شود و امیدوار باشد تا وقتی که بلند میشود همهی این چیزها ازگسترهی دیدش بیرون رفته باشد.
میتوانم حدس بزنم وقتی بست هشتم یا نهم را کشیده، دارد کنار گاز برای رفیقش دربارهی پروژهی بعدیش حرف میزند. دربارهی فتوحاتش در نیم قرن اخیر. سفر اروپایش (کجای اروپا آخر؟ اروپا قاره است برادر. باید بگویی کجایش)، دخترهایی که توی دست و بالش بودهاند. دخترها و دست و بال. مطمئنم معمولا از همین ترکیب استفاده میکند. با من هنوز رودربایستی دارد.
دهانش سر (به کسر سین) شده. خشک خشک. دو تا چایی دارم (خوب بعله. من چایی احتکار میکنم) یکیش را میدهم بهش. دو قلپ میخورد و دوباره با مردمکهای کدر شده نگاه میکند. یعنی با مردمک ها نگاه نمیکند. همینطوری نگاه میکند ولی من همهش مردمکها را نگاه میکنم. وقتی حرف میزند مدام حواسم میرود به جریان خون که کند میشود.چیزهایی که توی خون پخش میشود. برای او در این لحظه همه چیز شدنیاست. میشود با پیشنهاد دعوت به تلویزیون (کجا مثلا؟ شبکهی معارف، ورزش،آموزش یا چی؟) و دعوت به خونهی مجردی، دعوت به فرو دادن دود تریاک یا شاید هم نوشیدن الکل، نمره گرفت.فوق لیسانس گرفت و یک کلاس آموزش بازیگری باز کرد که دست و بال آدم از جهت "دخترمختر" بازتر بشود. (این را اضافه کنم که چند بار طرز بولد شده واژه ی "لامپ" را بکار برد و هی نگاه کرد ببیند من واکنشی نشان میدهم یا نه. بعد که دید واکنشی دریافت نمیشود از ادامهی بحث منصرف شد. از یک جهت چیز زیادی را از دست ندادهم. احتمالا میخواست از تمثیل مستراح استفاده کند در جهت جا انداختن لزوم روسپیخانه برای میهن).
نمره که سهل است. دلم میخواهد یک فوق لیسانس پیدا کنم و طوری که کسی نبیند بچپانم توی جیبش (مثل این خًٍیرهایی که توی سریالها کمک خیرخواهانه شان را فرو میکنند توی جیب طرف و بعد مج دستش را میگیرند و رخ به رخ توی چشمهایش میگویند "چیزی نیست. فکر کن قرضه"). بله کاش میشد که فوق لیسانس را بچپانم توی جیبش و بعد بهش بگویم "فکرشم نکن. فقط برو".
توی تاکسی، یک پیرمرد حدودا هفتاد ساله قبض را نگاه میکند. به من هم نشان میدهد. اگر لهجه نداشت و من هم نیکی کریمی بودم و خودش هم انقدر خوشهیکل نبود میتوانست با کاراکتر پدریوسف درفیلم حاتمیکیا اشتباه گرفته شود. قیمت دقیق. بیست و دو هزار و پانصد تومن. همان اولش میگوید که پول خرد ندارد. روی داشبوردش سه عکس کنار هم چسبانده. از این عکسهایی که برای شهدای جنگ درست میکنند. زیرشان نوشته شده "شهدا قلب تاریخاند" با گل و شمعی که دارد آب میشود. پسرها حدودا هجده تا بیست و چهار پنج سالهاند.پسر بزرگتر کاملا نسخهی جوانی پدر است. تازه موهایش شروع به ریختن کرده بوده که رفته روی مین، یا تیرخورده توی شکمش یا مانده زیر تانک یا نارنجک توی سنگرش منفجر شده یا هرچه. پول خرد ندارد که پانصد تومن بقیه پولم را بدهد. بدون اغراق بیشتر از ده بار معذرتخواهی میکند و حلالیت میطلبد.
من آدمها را دوست دارم. من از آدمها متنفرم. من حسی نسبت به آدمها ندارم. این حرفها همهش چرند است. چرا؟ خوب یک کم صبر کنید تا دلیلش را برایتان بگویم. چونکه آدمها با هم فرق میکنند.
*عنوان مطلب ربط مستقیمی به مطلب ندارد ولی مدتها است که دوست دارم پستی با این عنوان بنویسم و فرصتش پیش نمیآید واز آنجا که فوکو گفته است اگر منتظر پیش آمدن فرصت برای انتخاب عنوان پست وبلاگتان بمانید ممکن است هیچگاه چنین فرصتی فراهم نشود این کار را کردم. امیدوارم این عنوان باعث دلخوری خاندان معزز پهلوی نشود.
Well said:)
پاسخحذفخیلی خوب. خیلی.
پاسخحذفدمت گرم.
پاسخحذف