حالا خوب یادم نیست. جلال همتی پیر شده بود و آلزایمر گرفته بود. رفیقاش باهاش آمده بود تلویزیون. چه تلویزیونی و اینها را هم یادم نیست. رفیقش که ساز هم میزد (تمبک احتمالا) پر از تشویش و به دست و پا افتاده و توضیح دهنده به نظر میرسید. نگران حالش و بیشتراز آن، وجههاش بود. بعد در پاسخ به سئوالهای مختلف مجری میگفت "از اون موضوع چیزی یادش نیست" و بعد اضافه میکرد "ولی متن ترانهها و ریتمها یادش مانده." خواستند بخواند و همتی با راهنمایی و تشویق رفیقش یکی از کارهایش را خواند. نصفهنیمه . هاج واج. بعد پیرمرد به مجری که خورده بود توی ذوقش گفت "بعضی روزا بهتره."
سالها بعد عشق هانکه را دیدم. قصهی زوال جسمی و روحی یکی از طرفین و تلاش یارٍ سالمتر برای حفظ پرستیژ معشوق. کاری طاقت فرسا و مسئولیتی سنگین. معشوقی که جسم دارد و دستگاه عصبی و معده و روده و بودنش به اینها وابسته است. مسئله نه مرگ و زندگی یا آنطور که دوست دارند با طنین شاعرانه بگویند "بودن و نبودن" که حفظ حرمت و بیحرمتی است.
آنچه عشق هانکه را از نمونههای مشابه جدا میکرد برجسته کردن موضوعٍ معذبٍ جسم بهجای موضوعٍ مرگ بود. مرگ در کنارٍعشق یک اسطورهی رمانتیک است. تمیز و هیجانانگیز. حالی شبیه ولوله و دلشورهای که با قطع ناگهانی برق در خانه ایجاد میشود. جسم اما کثافتکاری دارد. به این راحتیها نیست. در مقابل دوگانهی رومانتیک و بارها تکرارشدهی "عشق و مرگ"، اگر "عشق و جسم" بگذاریم، نتیجه زیاد مطابق با انتظارات ما نخواهد بود.
آنچه عشق هانکه را از نمونههای مشابه جدا میکرد برجسته کردن موضوعٍ معذبٍ جسم بهجای موضوعٍ مرگ بود. مرگ در کنارٍعشق یک اسطورهی رمانتیک است. تمیز و هیجانانگیز. حالی شبیه ولوله و دلشورهای که با قطع ناگهانی برق در خانه ایجاد میشود. جسم اما کثافتکاری دارد. به این راحتیها نیست. در مقابل دوگانهی رومانتیک و بارها تکرارشدهی "عشق و مرگ"، اگر "عشق و جسم" بگذاریم، نتیجه زیاد مطابق با انتظارات ما نخواهد بود.
در قسمتی از خاطرات پیری، سیمون دوبوار اشاره میکند به تلاشش برای پنهان کردن این موضوع که سارتر کنترلی بر ادرار خود نداشته است. صحنهای را تصور کنید که سارتر خودش را کثیف کرده، پیر و حواسپرت و ستایشگران پشت در ایستادهاند. تلاش دوبوار برای محافظت از او، ممکن است با افشاگریهای مکتوبش درباره موقعیت جسمانی سارتر در تضاد به نظر برسد. ولی خوب موقع انتشار آن حرفها سارتر دیگر از دروازهی رستگاری گذشته و مرده بود. دیگر معشوقی وجود نداشت که لازم باشد پرستیژش حفظ شود. صحبت از عشق است و نه آبروداری بطور کلی. عشق میان دو آدم زنده. با توجه به این نکته احتمالا میتوانیم نتیجه بگیریم آنچه دوبواربعدا انجام میدهد ربطی به موقعیت عاشقانهی قبلیش ندارد.
در فیلمٍ عشق، مرد، همسرٍ رو به تباهیاش را میکشد و عشقٍ خودش را نجات میدهد. اما بیننده میبیند که مفهوم عشق، در مقابل جسم، چقدر شکننده است.در اینجا کشتن از روی ترحم در کار نیست. حتی کشتن از روی عشق به طرف مقابل هم نیست. بلکه کشتن بخاطر این است که مفهومی مثل عشق بیش از این رسوا نشود. حذف جسم برای رهایی عشق از دوگانهای که در نهایت نابودش خواهد کرد.
حالا اگرکسی از من بخواهد چند صحنهی عاشقانه را نام ببرم. قطعا یکیاش صحنهی حضور دو پیرمرد(همتی و رفیقش) در آن برنامهی تلویزیونی خواهد بود. صحنهای که عشق، با صورت زخم خورده و درد کشیده و نگران و مهمتر از همه، .شرمندهاش در برابر جسم، نمایان است.ولی اگر به من بگویند یک جملهی عاشقانه بگو، یکی و نه بیشتر، احتمالا همان جملهی پیرمرد را میگویم:
"بعضی روزا بهتره"
اگر بتوانم بخشی از امیدٍ ناامیدانهای را که در آن پنهان شده، نشان بدهم.
پ.ن: واژهی عشق از آن واژههایی است که بر سرش دعوا است. من اینجا صرفا دربارهی معنایی ازعشق حرف میزنم که در این نوشته توضیحش دادهام.
فهمش برام سخت بود رفیق... خیلی سخت
پاسخحذف