زمانی عده ای رفتند که هلال را رویت کنند.روی یک تپهمانند. در میان شور و اشتیاق جمع برای اول شدن یک نفر گفت "اجازه دهید رفقا". همه فکر کردند هلال را رویت کرده. رفتند برای تائید. از او خواستند که جای دقیقش را نشان بدهد. یارو که لابد عارفی چیزی هم بود گفت من از اطمینان شما تعجب میکنم. مطمئناید که میخواهید هلال را ببینید؟ آنها هم که در این قصه نمیدانم چرا نمایندهی متشرعین فاقد عرفان و اینها هستند یکصدا گفتند "بله" روی فیلم زیر نویس میشود که از سرنوشت هیچکدام از آنها خبری در دست نیست. ما هم پیشان را نمیگیریم. طبیعتا.
چهرهها کم کم محو میشوند. این را از یک سنی به بعد همه متوجه میشوند. از خودشان میپرسند "کجا رفت". کی این چیزها را میداند؟ کی بغیر از معلمها؟ ... تجربهی محو شدن و ناپدید شدن چیزها به تنهایی، چیز ترسناکی نیست. مثل فرو رفتن تدریجی در یک مایع غلیظ شیری رنگ است. تجربهی به یاد آوردن آنیٍ آن چیزها هولناک است. ناگهان چشم باز کردن و خود را در جای دیگری پیدا کردن. موضوع خیلی داستانها همین است. یعنی سعی میکنند چیزهایی بنویسند که به آنجا برسند. که به همین سئوال جواب بدهند. رمان پروست نمونهی بسیار معروف روایت این تجربه است. لحظهی غافلگیری. لحظهای که بهجای چهرههای آشنا صورتک هایی غریبه میبینی. بعد از خودت میپرسی صورتهای آشنا کجا رفتند.
کافکا هم نوشته که مواجهه با کهنسالان ترسناک است. آنها طوری برخورد میکنند که گویی نمیدانند. بعد یک دفعه متوجه میشوی تا تهاش را خوانده اند. مثل رویا که ناگهان میبینی صورت آشنایی که با آن داری صحبت میکنی حفره ای خالی و ترسناک است. شاید کهنسالان ناگهان به یاد میآورند که چه چیزهایی را از یاد برده اند. آن حفرهی ترسناک از آنجا پیدا میشود. بازتاب این آگاهیٍ سنگین مخاطب را میترساند. در داستان "داوری" این آگاهی حکم نهایی را میسازد. حکم به غرق شدن. حکمی که چون و چرا ندارد و راوی میپذیرد که برود خودش را در خیابان میان غریبهها غرق کند.
من هم مثل خیلی آدمها در آینه که نگاه میکنم تجربه ای از تمامیت صورت خودم ندارم. همان سکانس کلیشهای خیلی از فیلمها که یارو در آینه از صورت خودش میپرسد "تو کی هستی...چی میخوای". تلاش برای درک این موضوع که آن تمامیت آشنا کجا رفته، تلاشی خطرناک است. بخاطر همین قدیمیها میگویند کسی که زیاد در آینه نگاه کند خل میشود. میرود خودش را در خیابان غرق میکند مثلا.
در تلاشی بی وقفه برای دیوانه نشدن. برای پرهیز از زل زدن به درون آینه (و خوب. باز هم کافکا نوشته است که اگر عمر ابدی ممکن بود دروننگری محالش میکرد. تاکیدی بر جنبهی ویرانگر به آینه نگاه کردن). بله در این تلاش بی وقفه چیزهایی اختراع شده است. سرگرمی از هر نوع: عشق، سیاست، ماجرا، هنر، مذهب. هر کاری کردن برای اینکه نگاهت به آینه نیفتد.
تصویری هست از موسوی که ازپشت شییشهی بارون زده گرفته شده. تصویری مستعد برای هرگونه شعر. اعم از زیبا و مزخرف. گاهی به این تصویر نگاه میکنم. زیاد نه. مثلا چند ثانیه. ما از موسوی چه میخواهیم؟ قرار است کدام دردها را تسکین بدهد؟ چرا رهایش نمیکنیم که سالهای پایانی عمر را مثل آخر قصه ها با خوبی و خوشی در کنار زهرا رهنورد زندگی کند. اصلا این که حکومت چنین هپی اندی را برای دو همسر، برای دو عاشق ساخته است دستمریزاد ندارد؟ تنها مثل آدم و حوا. در زمینی که تازه به آن هبوط کرده اند. بعد ناگهان تصویر به من نگاه میکند. چشم انداز عوض میشود. به حفرهای خالی و ترسناک تبدیل میشود و خودم میشوم موضوع نگاه. ای داد. قدیمیها حق داشتند. نباید زیاد به آینه نگاه کرد.
داستانی نوشته شده دربارهی کسی به آکواریوم زل میزند. روایت طوری است که گویی آدمی دارد دربارهی ماهی مینویسد. بعد کم کم متوجه میشوی ماهی است که دارد دربارهی آدم روایت میکند.این هم دربارهی زل زدن است. دربارهی لحظه ای که این حس بیرون میزند که من پشت شیشه ام یا او. من ماندهام یا او. تعبیری است که میگوید موسوی رفته است و ما مانده ایم. تعبیری هم به عکسش معتقد است. (آوینی در نریشن معروفش همین را دربارهی شهدا میگفت) هر دو میتواند درست باشد. ولی موضوع دربارهی رفتن و نرفتن نیست. موضوع دربارهی لحظه تغییر چشمانداز است. موضوع دربارهی لحظهی به یاد آوردن است. و کیست که واقعا بخواهد به یاد بیاورد؟ زیر نویس میگوید از سرنوشت آنها که واقعا خواسته اند خبری در دست نیست.
پ.ن: این سومین رویت هلال این وبلاگ است. نسبت به اولی بیتفاوتم و از مدل نوشتن دومی خوشم نمیآید و حتی میشود گفت متنفرم. بخاطر همین لینک هیچکدامشان را نمیگذارم.
سلام
پاسخحذفخوب اعتراف می کنم این یکی از نوشته های سخت مکابیز بود که برای تحلیل و تامل در آن نیاز به کمک خودت دارم.
ولی قبل از آن که بروم سر آنچه از نوشته ات درک کردم؛ یک مطلبی است که در ذهنم بود و این جمله ات که "چرا رهایش نمی کنیم...." به حکم تداعی معانی مرا به یادش انداخت.
حتم دارم خیلی از این حضرات -به قول لئون - چپ هپروتی- که الان مدتها است اصلا نمی نویسند. اصلا و مطلقا ساکتند و هیچ به پر کردن وب فارسی (که خبرش برسد الان دیگر ضریب نفوذ قابل اعتنایی در جامعه دارد) از نام محصورین نمی اندیشند و برایشان این سالهای حصر (دیگر هفته ها و ماهها نیست. واقعا سالهاست که میر و همسرش و شیخ در حصرند) هیچ معنایی را حامل نیست. اگر فردا روزی به هر دلیل و به حکم هر تحلیلی اگر محصورین چراغ سبزی به حاکمیت بدهند و اصلا تو بگو به درگاه دیکتاتور توبه کنند؛ همین حضرات با کوشایی و همت قابل تاملی در وصف خیانت میرحسین و کروبی و معامله ی قابل پیش بینی اینان با دیکتاتوری بر سر سهمی از قدرت برای جناح اقلیت و کوفت و زهرمار خواهند نوشت و به یقین نگاه عاقل اندر سفیهی هم به حضرتعالی و سایر رفقایی که از سر جهالت به پیروان خمینی اعتماد کرده بودید خواهند انداخت که "انچه در آینه جوان بیند....." آنچه اما تاسف انگیز است این نیست که این بندگان خدا خودشان رذل و بی شرف هستند و آرزو رذالت و بیشرفی دیگران وجودشان را تسخیر کرده است. نه اگر این بود ؛ که تکلیف روشنتر و ساده تر بود. مشکل حتی در ترسی و رعبی که اعلان علنی مرگ زیر شکنجه ی ستار بهشتی و حوادثی از این در جامعه ی ایران تزریق می کند نیست. مشکل مسئله ی فرار از مسئولیت است. طلب حضور قهرمان هیچ بد نیست. گرم و مست شدن از تماشای زیبایی امری طبیعی است. حتی خلاصه کردن همه ی آرزوهای خود در وجود پهلوانی که خود به تنهایی باید بر اهریمن غلبه کند بخشی از ادبیات (تو بخوان تاریخ راستین) ما است و می توان اگر نه تایید لااقل درکش کرد. اما این مسئولیت گریزی؛ این در سکوت محض نگریستن و این انتظار به زانو درآمدن آن که اصلا توبگو نه به نیابت ما؛ بلکه به واسطه ی غروری شخصی بر حقی پای می فشارد (تا بعدش هم بیایی و در حضور لبخند شیطان بر جنازه اش تف بیاندازی) از جنس رذالت هم که نباشد برای من آیینه ای از انحطاط است.
این خفقان محض در لحظاتی که باید پر از فریاد باشد آنقدر تلخ نیست که آن آرزوی زیرجلکی بعضی برای شکست آنچه شکستش را پیش بینی کرده بودند و خیانت آن که خائنش خوانده بودند. خواندم که یکی از این حضرات موسوی و کروبی را "به تاریخ پیوسته" (در متن معنای پایان یافته را افاده می کرد) خوانده بود. انگار نه انگار که مقاومت این سه تن در حصر امروز بزرگترین ادعانامه علیه مشروعیت هر ادعای حاکمیت ج ا است. انگار نه انگار که همین دروغگوییهای امثال بادامچیان و .. در اتهام به موسوی خود حاکی از وحشت حاکمیت از او است. انگار نه انگار که دیکتاتور چه در سخنرانیهای خود و چه در جیغهایی که از گلوی نوچه هایش می زند از هیچ مخالفی به اندازه اینان اظهار تنفر نمی کند. انگار نه انگار که حصر این سه؛ موجب تجسد کل جنبش سبز و بلکه کلیت جنبش آزادیخواهی در وجود اینان شده است. و حالا باز هم تداعی معانی مرا به این جمله ات می رساند که گویی ما در حصر هستیم و موسوی برای رفع این حصر به تلاشی عجیب و باورنکردنی دست زده است
حالا برسیم به سخن شما در نوشته. از سرنوشت آنان که واقعا خواسته اند بدانند ؛ ببینند یا به یاد آورند هیچ خبری در دست نیست.
یک تعبیرش می تواند اشاره به آن نوشته ی دیگرت باشد که احساس شرم نخستین قدم برای تغییر است. آن که حقیقت را ببیند؛ هر دیدگاهی درباره ی موسوی داشته باشد باید احساس شرم کند. این که نخست وزیر خمینی اینقدر رشد کند و ببالد و تو آزادیخواه چپگرا؛ تو ستمکشیده ی سالیان سال نه در پله ی اول بلکه در قهقرای "اعتراف کن. از من طلب عفو کن. یا من ساکت و راکد را قهرمان بدان یا خائن باش " باشی به راستی مایه ی شرمساری است. و باز این که جنبش پرچم را به اهتزاز در نیاورد بلکه این پرچم باشد که به تن خویش ؛ به حصر چند ساله ی خویش؛ به همه ی رنجهایی که در نه گفتن به استبداد می برد؛ جنبش را نمایندگی کند و زنده بودن آن را گواهی دهد مایه ی شرمساری است. اگر کسی به یاد آورد و ببیند؛ احساس شرم را تجربه خواهد کرد و این لحظه ی تغییر است و سرنوشت چنین کسی به راستی مشخص نیست.
برای من این تعبیر ممکن است (ممکن است با آن موافق باشم یا آن را قابل بحث بدانم) اما راستش با تجربه ای که از طرز نوشتن مکابیز داشته ام و اینقدرها سخت و پیچیده نبود نوشتنت. به خودم می گویم شاید موضوع خیلی ساده تر از آن باشد که فکر کرده ام. این است که فکر کنم بهتر باشد یک طلب توضیحی کنیم ببینیم خیلی از موضوع پرت افتاده ام یا چه
سلام.
حذفآن دوستان که انقدر به چپ پیچیدند که از راست سر درآوردند و متحد بالفعل فاشیست-لیبرالیستها شدهاند بیشتر در فیسبوک حضور دارند احتمالا:)
در مورد بخش اول کامنتتان که موافقم طبیعتا.
ولی دربارهی نوشته خودم. راستش میپذیرم ایراد پیچیدگی را. ولی خوب یک مقداری حالت درد دل شخصی داشت و فکر کردم بگذارم همینطور بماند. دست کم برای رجوع شخصی خودم در آینده (رویت هلالهای قبلی هم همین کارکرد را دارد
ثبت حال و هوا است.).
ایده یکجور بازخوانی داستان داوری کافکا است. ولی خوب حول حضور موسوی در حصر که انگار نقطهی فشردهی "یادآوری" و "داوری"است. میخواهیم اش چون که یادمان میاندازد و نمیخواهیمش چون که یادمان میاندازد و این یادآوری بدون داوری نیست. حضور موسوی (و البته رهنورد و کروبی) به این معنی هم یادآوری است و هم قضاوت. راوی سعی میکند با ایده های کارکردگرایانه بر این زخم مرهم بگذارد و "حضور" حصر نمیگذارد. استخوان لای زخم است به معنای مثبتش. به همان معنایی که درد آدم را بیدار نگه میدارد. اگر موسوی در حصر نبود هشتاد و هشت با قطار حوادث میرفت. ولی او آنجا است و زمان را و همهی حوادث را مثل یک سیاهچاله درخودش گیر انداخته. جای همهی ما دارد تجربهای را که رو به سرد شدن میرود زنده نگه میدارد.
یک کمی سخت است برایم حرف زدن دربارهش. به همین دلیل پیچیده میشود.
ولی تعبیر شما دور نبود از آنچه حس میکردم.
مرسی. خوب بود.
پاسخحذفاز کابوسای این دو سال اخیرم اینه که دارم با یه کسی-معمولن برادرم- (به خاطر مشکلات خاصی که پیدا کرده) حرف میزنم سعی میکنم دلیل بیارمو قانعش کنم... اما میدونم حرفام به گوشش نمیرسه آخرش از شدت گریه به حالت خفگی میفتم و بعد بیدار میشم! چیزی که عجیبه دو سه باری تو خوابم از به یاد آوردن حصر موسوی همین حالت هیستریک گریه و خفگی بهم دست داده...حال آنکه در بیداری همچی شدت و حدتی هیچ وقت نداشتم...انگار بحران انقدر شدیده که خودآگاه خودش زده به کوچه علی چپ و حصر موسوی از ضمیر ناخوداگاه سر بر میکشه...
پاسخحذفبرای پویا:
پاسخحذفسلام . کامنتت را طبیعتا عمومی نکردم. ان ایمیل دیگر کار نمیکند.
ایمیلت را برایم کامنت بگذار بهت ایمیل بزنم.
مخلص.