tag:blogger.com,1999:blog-9187640916494386731.post7534499378345295503..comments2024-02-06T22:13:01.346+03:30Comments on سفر به انتهای شب: رویت هلال(3)zenohttp://www.blogger.com/profile/08417709184437635225noreply@blogger.comBlogger5125tag:blogger.com,1999:blog-9187640916494386731.post-13133671254629939462014-08-24T00:55:53.580+04:302014-08-24T00:55:53.580+04:30برای پویا:
سلام . کامنتت را طبیعتا عمومی نکردم. ا...برای پویا:<br />سلام . کامنتت را طبیعتا عمومی نکردم. ان ایمیل دیگر کار نمیکند.<br />ایمیلت را برایم کامنت بگذار بهت ایمیل بزنم.<br />مخلص.zenohttps://www.blogger.com/profile/08417709184437635225noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-9187640916494386731.post-21184586338012621212014-08-12T05:23:44.330+04:302014-08-12T05:23:44.330+04:30از کابوسای این دو سال اخیرم اینه که دارم با یه کسی...از کابوسای این دو سال اخیرم اینه که دارم با یه کسی-معمولن برادرم- (به خاطر مشکلات خاصی که پیدا کرده) حرف میزنم سعی میکنم دلیل بیارمو قانعش کنم... اما میدونم حرفام به گوشش نمیرسه آخرش از شدت گریه به حالت خفگی میفتم و بعد بیدار میشم! چیزی که عجیبه دو سه باری تو خوابم از به یاد آوردن حصر موسوی همین حالت هیستریک گریه و خفگی بهم دست داده...حال آنکه در بیداری همچی شدت و حدتی هیچ وقت نداشتم...انگار بحران انقدر شدیده که خودآگاه خودش زده به کوچه علی چپ و حصر موسوی از ضمیر ناخوداگاه سر بر میکشه...صبا رزبینnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-9187640916494386731.post-57251594227024860362014-08-01T15:38:07.986+04:302014-08-01T15:38:07.986+04:30مرسی. خوب بود.مرسی. خوب بود.بامدادhttp://bamdadi.comnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-9187640916494386731.post-62381016598590023562014-07-30T23:18:12.876+04:302014-07-30T23:18:12.876+04:30سلام.
آن دوستان که انقدر به چپ پیچیدند که از راست ...سلام.<br />آن دوستان که انقدر به چپ پیچیدند که از راست سر درآوردند و متحد بالفعل فاشیست-لیبرالیستها شدهاند بیشتر در فیسبوک حضور دارند احتمالا:) <br />در مورد بخش اول کامنتتان که موافقم طبیعتا. <br />ولی دربارهی نوشته خودم. راستش میپذیرم ایراد پیچیدگی را. ولی خوب یک مقداری حالت درد دل شخصی داشت و فکر کردم بگذارم همینطور بماند. دست کم برای رجوع شخصی خودم در آینده (رویت هلالهای قبلی هم همین کارکرد را دارد<br />ثبت حال و هوا است.).<br />ایده یکجور بازخوانی داستان داوری کافکا است. ولی خوب حول حضور موسوی در حصر که انگار نقطهی فشردهی "یادآوری" و "داوری"است. میخواهیم اش چون که یادمان میاندازد و نمیخواهیمش چون که یادمان میاندازد و این یادآوری بدون داوری نیست. حضور موسوی (و البته رهنورد و کروبی) به این معنی هم یادآوری است و هم قضاوت. راوی سعی میکند با ایده های کارکردگرایانه بر این زخم مرهم بگذارد و "حضور" حصر نمیگذارد. استخوان لای زخم است به معنای مثبتش. به همان معنایی که درد آدم را بیدار نگه میدارد. اگر موسوی در حصر نبود هشتاد و هشت با قطار حوادث میرفت. ولی او آنجا است و زمان را و همهی حوادث را مثل یک سیاهچاله درخودش گیر انداخته. جای همهی ما دارد تجربهای را که رو به سرد شدن میرود زنده نگه میدارد. <br /> یک کمی سخت است برایم حرف زدن دربارهش. به همین دلیل پیچیده میشود.<br />ولی تعبیر شما دور نبود از آنچه حس میکردم.zenohttps://www.blogger.com/profile/08417709184437635225noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-9187640916494386731.post-81009935633380715202014-07-30T20:34:35.924+04:302014-07-30T20:34:35.924+04:30سلام
خوب اعتراف می کنم این یکی از نوشته های سخت مک...سلام<br />خوب اعتراف می کنم این یکی از نوشته های سخت مکابیز بود که برای تحلیل و تامل در آن نیاز به کمک خودت دارم.<br />ولی قبل از آن که بروم سر آنچه از نوشته ات درک کردم؛ یک مطلبی است که در ذهنم بود و این جمله ات که "چرا رهایش نمی کنیم...." به حکم تداعی معانی مرا به یادش انداخت.<br />حتم دارم خیلی از این حضرات -به قول لئون - چپ هپروتی- که الان مدتها است اصلا نمی نویسند. اصلا و مطلقا ساکتند و هیچ به پر کردن وب فارسی (که خبرش برسد الان دیگر ضریب نفوذ قابل اعتنایی در جامعه دارد) از نام محصورین نمی اندیشند و برایشان این سالهای حصر (دیگر هفته ها و ماهها نیست. واقعا سالهاست که میر و همسرش و شیخ در حصرند) هیچ معنایی را حامل نیست. اگر فردا روزی به هر دلیل و به حکم هر تحلیلی اگر محصورین چراغ سبزی به حاکمیت بدهند و اصلا تو بگو به درگاه دیکتاتور توبه کنند؛ همین حضرات با کوشایی و همت قابل تاملی در وصف خیانت میرحسین و کروبی و معامله ی قابل پیش بینی اینان با دیکتاتوری بر سر سهمی از قدرت برای جناح اقلیت و کوفت و زهرمار خواهند نوشت و به یقین نگاه عاقل اندر سفیهی هم به حضرتعالی و سایر رفقایی که از سر جهالت به پیروان خمینی اعتماد کرده بودید خواهند انداخت که "انچه در آینه جوان بیند....." آنچه اما تاسف انگیز است این نیست که این بندگان خدا خودشان رذل و بی شرف هستند و آرزو رذالت و بیشرفی دیگران وجودشان را تسخیر کرده است. نه اگر این بود ؛ که تکلیف روشنتر و ساده تر بود. مشکل حتی در ترسی و رعبی که اعلان علنی مرگ زیر شکنجه ی ستار بهشتی و حوادثی از این در جامعه ی ایران تزریق می کند نیست. مشکل مسئله ی فرار از مسئولیت است. طلب حضور قهرمان هیچ بد نیست. گرم و مست شدن از تماشای زیبایی امری طبیعی است. حتی خلاصه کردن همه ی آرزوهای خود در وجود پهلوانی که خود به تنهایی باید بر اهریمن غلبه کند بخشی از ادبیات (تو بخوان تاریخ راستین) ما است و می توان اگر نه تایید لااقل درکش کرد. اما این مسئولیت گریزی؛ این در سکوت محض نگریستن و این انتظار به زانو درآمدن آن که اصلا توبگو نه به نیابت ما؛ بلکه به واسطه ی غروری شخصی بر حقی پای می فشارد (تا بعدش هم بیایی و در حضور لبخند شیطان بر جنازه اش تف بیاندازی) از جنس رذالت هم که نباشد برای من آیینه ای از انحطاط است.<br /> این خفقان محض در لحظاتی که باید پر از فریاد باشد آنقدر تلخ نیست که آن آرزوی زیرجلکی بعضی برای شکست آنچه شکستش را پیش بینی کرده بودند و خیانت آن که خائنش خوانده بودند. خواندم که یکی از این حضرات موسوی و کروبی را "به تاریخ پیوسته" (در متن معنای پایان یافته را افاده می کرد) خوانده بود. انگار نه انگار که مقاومت این سه تن در حصر امروز بزرگترین ادعانامه علیه مشروعیت هر ادعای حاکمیت ج ا است. انگار نه انگار که همین دروغگوییهای امثال بادامچیان و .. در اتهام به موسوی خود حاکی از وحشت حاکمیت از او است. انگار نه انگار که دیکتاتور چه در سخنرانیهای خود و چه در جیغهایی که از گلوی نوچه هایش می زند از هیچ مخالفی به اندازه اینان اظهار تنفر نمی کند. انگار نه انگار که حصر این سه؛ موجب تجسد کل جنبش سبز و بلکه کلیت جنبش آزادیخواهی در وجود اینان شده است. و حالا باز هم تداعی معانی مرا به این جمله ات می رساند که گویی ما در حصر هستیم و موسوی برای رفع این حصر به تلاشی عجیب و باورنکردنی دست زده است<br />حالا برسیم به سخن شما در نوشته. از سرنوشت آنان که واقعا خواسته اند بدانند ؛ ببینند یا به یاد آورند هیچ خبری در دست نیست.<br />یک تعبیرش می تواند اشاره به آن نوشته ی دیگرت باشد که احساس شرم نخستین قدم برای تغییر است. آن که حقیقت را ببیند؛ هر دیدگاهی درباره ی موسوی داشته باشد باید احساس شرم کند. این که نخست وزیر خمینی اینقدر رشد کند و ببالد و تو آزادیخواه چپگرا؛ تو ستمکشیده ی سالیان سال نه در پله ی اول بلکه در قهقرای "اعتراف کن. از من طلب عفو کن. یا من ساکت و راکد را قهرمان بدان یا خائن باش " باشی به راستی مایه ی شرمساری است. و باز این که جنبش پرچم را به اهتزاز در نیاورد بلکه این پرچم باشد که به تن خویش ؛ به حصر چند ساله ی خویش؛ به همه ی رنجهایی که در نه گفتن به استبداد می برد؛ جنبش را نمایندگی کند و زنده بودن آن را گواهی دهد مایه ی شرمساری است. اگر کسی به یاد آورد و ببیند؛ احساس شرم را تجربه خواهد کرد و این لحظه ی تغییر است و سرنوشت چنین کسی به راستی مشخص نیست.<br />برای من این تعبیر ممکن است (ممکن است با آن موافق باشم یا آن را قابل بحث بدانم) اما راستش با تجربه ای که از طرز نوشتن مکابیز داشته ام و اینقدرها سخت و پیچیده نبود نوشتنت. به خودم می گویم شاید موضوع خیلی ساده تر از آن باشد که فکر کرده ام. این است که فکر کنم بهتر باشد یک طلب توضیحی کنیم ببینیم خیلی از موضوع پرت افتاده ام یا چه<br />irajnoreply@blogger.com