ما یک معلمی داشتیم اسمش اقای علومی بود. بچهها برای رفتن به "دشویی" مدام از ایشان اجازه میگرفتند و چون سن و سالی از ایشان گذشته بود، فراموش میکرد که به چه کسی اجازه داده. تا اینجایش مشکلی نبود. مشکل این بود که یادش نمیماند که طرف چه زمانی رفته بیرون. بچه ها میرفتند یک ساعت بیرون و گاهی، دیگر بر نمیگشتند (صحبت از اول راهنمایی است). این است که از اصلی استفاده کرد که مسئله را مدیریت کند. سه نفر حق داشتند بروند بیرون و هر کس که میرفت بیرون یک ماژیک (داریم دربارهی دوران اوج تحول نظام آموزشی از بلک بورد به وایت بورد صحبت میکنیم). یله یک ماژیک میگذاشت روی میز و تا وقتی که هر سه نفر برنمیگشتند (و طبیعتا او هم هر سه ماژیک را از روی میز بر نمیداشت) روادید جدید صادر نمیکرد. به این ترتیب آنهایی که میرفتند و بر نمیگشتند باید پاسخگوی بچههای لیست انتظار دستشویی رفتن میشدند. فوکو (یا دکتر حسابی یا هر کی) هم گفته که بهترین شیوهی کنترل، خودکنترلی است (در اینجا جا دارد یادی کنم از طرح نبوغ آمیزی که میخواست از طریق تجاوز به زنان بدحجاب مکانیزم خودکنترلی شان را فعال کند).
این حکم با استقبال مواجه شد. بچه ها ازدحام میکردند که نفر بعدی باشند و سر نوبت دعواهای الکی و راستگی راه میانداختند.
از اینجا به بعدش را باید اداموف یا یونسکو نوشته باشد، ولی بهرحال من فقط روایت میکنم. آقای علومی برای حفظ نظم، گفتند که نمیشود همش همه دستشان بالا باشد. هر کس که میخواهد برود بیرون برود گوشهی کلاس صف بیاستد. خوب طبیعی است که نتیجه این شد که نصف بیشتر کلاس صف کشیدند و برای اولین بار اپوزوسیون، مرئی شد و "بدنها" به چشم آمدند.(سلام به دوستای تحلیلگر توی خونه. بوس به تک تکتون)
علومی که تاحالا فکر میکرد صرفا مشتی خس و خاشاک اند که دستشان را بالا میکنند تا جلوی سیل خروشان دانشآموزان گوش به معلم را سد کنند ( والبته نمیتوانند...ملت آنها را با خودش خواهد برد) یک دفعه دید که نه، بیشتر بچهها کنار دیوار ایستادهاند. (بله بله. اما شان نزول انادر بریک این د وال اینجا نیست. هر چند از نظر حسی اشکالی ندارد زمزمهاش اما مرتبط نیست واقعا).
اینحا باز هم آقای علومی کوتاه نیامد، سعی کرد با جابجا کردن چند عامل جزئی، کل سیستم را نجات بدهد.
گفت کسی که واقعا دشویی داره باید هزینه بدهد (از واژهی دیگه ای استفاده کرد. البته چون نقل قول است برای حفظ حال و هوا من خجالت و حیامانعی* معمولم را کنار میگذارم و عینن نقل می کنم) . عرض کنم که فرمود "هر کی شاش داره باید کشیده بخوره" در واقع منظورشان این بود که به نحوی متقاضی خروج بتواند ثابت کند که واقعا در "داخل" تحت فشار است.
سی دقیقه فیلم را بزنید جلو. صفی تشکیل شده بود از بچههایی که میرسیدند سر صف. چک میخوردند و بر میگشتند ته صف. حتی بیرون هم نمیرفتند. چون خود کلاس تبدیل به بیرون شده بود. کسی هم حرف درس را پیش نمیکشید. نه معلم، نه بچهها. خیلی هم مفرح. **
*حیامانع اصطلاح کردی است به معنای ماخوذ به حیا و من در توییتر از sin alef یاد گرفتم.
** این نوشته، علی رغم همهی شواهد استعاری نیست و صرفا ثبت خاطره است. ولی بالاخره خاطرهها هم ریشهای در واقعیت دارند و این واقعیتها در مناسبتهای دیگر، نقشهای تازه و خاطرههای تازه تولید (یا بازتولید) میکنند.
خوب اینجا آقای علومی توانسته نظمی را مستقر کند و از طریق تعریف راه خروج، و فعال کردن مکانیسمی درونی برای کنترل، مانع فروپاشیاش شود. احسنت به او و طرز تفکر لیبرالش. منتهی بچه مدرسه ایها در آن سن و سال بخصوص بیشتر به باکونین (اگر نگوییم نچایف) گرایش دارند و در نهایت سیستم حسابگر و حسابشده را (با عرض پوزش) به گند میکشند.
این شد که بچهها میرفتند و سی ثانیه بعد بر میگشتند. و هنوز سرجایشان ننشسته، دستشان را برای بیرون رفتن بالا میکردند. به این ترتیب و تحت تاثیر سرعت عمل دانشآموزانٍ دشوییدار، سر رشتهی ماژیک ها از دست آقای علومی در رفت و ایشان طی حکمی، گفتند ماژیک و اینها نداریم. یک نفر میتونه بره بیرون. تا برنگشته دیگه نمیشه کسی بره. این حکم با استقبال مواجه شد. بچه ها ازدحام میکردند که نفر بعدی باشند و سر نوبت دعواهای الکی و راستگی راه میانداختند.
از اینجا به بعدش را باید اداموف یا یونسکو نوشته باشد، ولی بهرحال من فقط روایت میکنم. آقای علومی برای حفظ نظم، گفتند که نمیشود همش همه دستشان بالا باشد. هر کس که میخواهد برود بیرون برود گوشهی کلاس صف بیاستد. خوب طبیعی است که نتیجه این شد که نصف بیشتر کلاس صف کشیدند و برای اولین بار اپوزوسیون، مرئی شد و "بدنها" به چشم آمدند.(سلام به دوستای تحلیلگر توی خونه. بوس به تک تکتون)
علومی که تاحالا فکر میکرد صرفا مشتی خس و خاشاک اند که دستشان را بالا میکنند تا جلوی سیل خروشان دانشآموزان گوش به معلم را سد کنند ( والبته نمیتوانند...ملت آنها را با خودش خواهد برد) یک دفعه دید که نه، بیشتر بچهها کنار دیوار ایستادهاند. (بله بله. اما شان نزول انادر بریک این د وال اینجا نیست. هر چند از نظر حسی اشکالی ندارد زمزمهاش اما مرتبط نیست واقعا).
اینحا باز هم آقای علومی کوتاه نیامد، سعی کرد با جابجا کردن چند عامل جزئی، کل سیستم را نجات بدهد.
گفت کسی که واقعا دشویی داره باید هزینه بدهد (از واژهی دیگه ای استفاده کرد. البته چون نقل قول است برای حفظ حال و هوا من خجالت و حیامانعی* معمولم را کنار میگذارم و عینن نقل می کنم) . عرض کنم که فرمود "هر کی شاش داره باید کشیده بخوره" در واقع منظورشان این بود که به نحوی متقاضی خروج بتواند ثابت کند که واقعا در "داخل" تحت فشار است.
سی دقیقه فیلم را بزنید جلو. صفی تشکیل شده بود از بچههایی که میرسیدند سر صف. چک میخوردند و بر میگشتند ته صف. حتی بیرون هم نمیرفتند. چون خود کلاس تبدیل به بیرون شده بود. کسی هم حرف درس را پیش نمیکشید. نه معلم، نه بچهها. خیلی هم مفرح. **
*حیامانع اصطلاح کردی است به معنای ماخوذ به حیا و من در توییتر از sin alef یاد گرفتم.
** این نوشته، علی رغم همهی شواهد استعاری نیست و صرفا ثبت خاطره است. ولی بالاخره خاطرهها هم ریشهای در واقعیت دارند و این واقعیتها در مناسبتهای دیگر، نقشهای تازه و خاطرههای تازه تولید (یا بازتولید) میکنند.
یعنی حرف نداره این وبلاگت. بنویس جان من. بنویس.
پاسخحذفالان میرم تو توییتر هم پیدات کنم پی بگیرمت.
سلام مکابیز بزرگ در فیس بوک هم تشریف دارین ؟
پاسخحذفورگ: ممنون.
پاسخحذف----------
ناشناس: سلام. بزرگ دیگه چی بود؟:)
خیر در فیسبوک فقط خواننده ام.
چقدر خندیدم؛ مثل نیکولاکوچولوها بود.
پاسخحذف