میگفت تنها است و به نظرم تنهایی بیشتر اسم رمز علاقهاش به خیانت بود (روراست همچین فکری میکردم که هشت سال زندگی زناشویی خستهاش کرده و دوست دارد اسم میلش به تفنن را بگذارد «احساس تنهایی») ولی یک حالت مریضی داشت پیامهاش. میترسیدم در واقع ازش. از عشقهای پرشور میترسم، از آن علاقههایی که باعث میشود طرف به اصطلاح خانهزندگیش را رها کند (یا حالا هر جای امنی که دارد) از هر نوع دیوانهبازیای، از داد زدن توی تونل، بیرون آوردن کله از پنجرهی ماشین، تند رانندگی کردن و اصلا رانندگی کردن، مواد را بیحساب اسنیف کردن، تزریق هروئین توی رگ، اشتیاق جمعی و توافق بر سر یک موضوع در میهمانی و خندهی ناگهانی پس از کشف این همصدایی، اصلا از خود میهمانی.
وقتی او میگفت «تنهام» من همهی این چیزها به ذهنم میآمد و چارهای نمیماند جز اینکه پشت تظاهرم به نفهمی پنهان شوم. مثلا میگفتم ممدآقا (اسم همسرش) کجاست بگو بیاد پیشت تنها نباشی، بعد میگفت ممد نیست، ممد هیچوقت نیست و از اینجور حرفها. حالا ممد شاید هم واقعا نبود اما به نظر نمیرسید از نبودنش ناراحت باشد. چی میخواست؟ هیچی یا شاید هم چیزهای خیلی عمیق. چه کسی میتواند فرق بگذارد بین کسی که خیلی ساده حوصلهاش سر رفته و اگر یک سریال بگیراند حالش بهتر میشود با کسی که در آستانهی کشف پوچی زندگی است و ممکن است چند دقیقه بعد در را روی خلبان ببندد و هواپیما را با مسافرانش بکوباند به کوه (و از این قبیل دیوانهبازیها) یعنی اینها واقعا قابل تفکیک نیست، حوصلهات سررفته، از زندگیت حس نارضایتی داری، دسته (یا هر وسیلهی دیگری که اسمش را نمیدانم) جلوت است و خلبان هم رفته توالت، موبایل آنتن نمیدهد که به دوستدختر سابقت که حالا متاهل شده پیام بدهی بگویی «تنهام» و دسته را میدهی پایین (یا بالا) وقیژ، هواپیما را میکوبانی به کوه. حالا خلبان هم آن پشت دارد با تبر میکوبد به در لیکن چه فایده، همهی تلاش ما در مقابل کسی که تصمیم گرفته دیوانهبازی در بیاورد بیثمر است.میگفتم بلند شو دست شایلن (اسم دخترش) را بگیر ببر پارکی چیزی، میگفت شایلن مدرسهاست، برگردد هم مشق دارد باید بنویسد. بعد هم خودش را سرزنش میکرد که مادر بدی است از من میپرسید مادر بدی هستم؟ که خب من میگفتم بله (اگر میگفتم نه باید برایش ثابت میکردم نیست که سختتر و زمانبرتر بود) میگفت چرا؟ میگفتم چون هیچ حسی از مسئولیت نداری و از این قبیل حرفها که آدم ممکن است به عقل ناقصش برسد. (حال آنکه اصولا من هیچ تصوری از مسئولیت مادری نداشتم، راستش اهمیتی هم نمیدادم.)
میگفت بیا فرار کنیم. میگفتم مغازه را ول کنم کجا بیایم؟ تو جایت خوب من جایم خوب، شایلن هم وضعش نسبتا مناسب، ممدآقا هم تقریبا راضی. این خواستهها اشتباه است. اما خب این داستان مغازه هم جدی نبود، من نهایتش هفتهای یکبار میرفتم برای حساب و کتاب و کل امورات را شریکم اداره میکرد، من میماندم خانه که با نازی پیام رد و بدل کنم، سریال تماشا کنم و گاهی هم دم غروب، کمی الکل بنوشم.
همه چیز اینطورها پیش میرفت تا گفت بیا ممدآقا را ببین. نمیدانم هاوس اف کارد دیده بود یا چه ولی فکر میکرد ممدآقا قرار است من را بعنوان بخشی از خواستههای زنش به رسمیت ببشناسد و من هم دور و بر خودش و بچه و شوهرش بپلکم و ممدآقا هم برود برسد به کارش (که طبعا ادارهی ایالات متحده نبود، ادارهی یک مغازه بود که در آن امور مربوط به تعمیرات لوازم برقی انجام میشد) یعنی یک همچین فانتزیهای غریبی داشت و به من هم تسری داده بود. این را داشته باشید تا برویم چند روز بعد.
ممد آقا خیلی با ظرافت ودکا را ریخت توی لیوان و یک پر پرتقال گذاشت کنار بشقابم، نازی هم ذوقزده و برافروخته من را موقع نوشیدن تماشا میکرد. نمیدانم تاکید بر این نکته که خیلی معذب بودم چقدر اهمیت دارد ولی بهرحال خیلی معذب بودم. ممد آقا گفت «ببینید آقا، نازی از شما خیلی تعریف کرده و حرف نازی حرف من است.» گفتم کدام حرف؟ گفت «هرچه گفته.» گفتم نمیدانم چه گفته. گفت «من تا بحال بزرگش کردهام، دیگر نمیتوانم. نازی بخواهد بیاید سربزند اشکالی ندارد؛ خودم هم گاهی میآیم ولی (دیدم صورتش را، عجیب بود صورتش، منقبض و در آستانهی انفجار) ولی نازی مطمئن است و حرف نازی حرف من است.» من به امید اینکه اشتباه فهمیده باشم گفتم کدام حرف؟ تاکتیکام را فهمید: «شایلن دخترشما است. من شما را قضاوت نمیکنم نازی را هم قضاوت نمیکنم اما دختر باید پیش پدرش باشه» نمیدانم این مدل حرف زدن از کجا آمده بود ولی به همین بیمزگی گفت: شما را قضاوت نمیکنم و اینها. گفتم ولی من شما را قضاوت میکنم این چطور مسخرهبازیای است؟ «از کجا معلوم اصلا که..» یکدفعه شایلن وارد شد. خودم بودم در هیئت یک دختر هشت ساله. البته خودی زیباتر، تازهتر و احتمالا بهتر. ولی خودم بودم. شایلن گفت «بابا» و پرید بغل من. عجیب بود. محکم فشارش دادم و چشمهایم را بستم و سعی کردم حس پدری، حس مسئولیت پدری را از تن بچه داخل رگهایم کنم. نازی میگفت ول کن بچه را ممد، ممد جان بچه را ول کن، شایلن میگفت (با گریه) بابا دردم میاد ولی من نمیتوانستم رها کنم. توی بغلم بچه را گرفتم و دویدم توی اتاق. در را قفل کردم و چشمهایم را بستم. بعد آرزو کردم کوهی باشد تا بشود کل این خانه را با سرعت کوباند بهش. داشتند با تبر یا چیزی شبیه به آن در را میشکستند ولی من مطمئن بودم زودتر از آنها به کوه میرسیم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر