نشسته بودیم در ایوان، فلاسک چای هم گذاشته بودیم کنارمان غروب را تماشا کنیم که خب، غروب که شد دیدیم خورشید میرود پشت ساختمان خیابان روبرو و یک چیز کثیف تماشانکردنیای میشود. من بودم و ساناز بود و سعید و شهره و محمد و یکی دیگه که امیدوارم تا وسطای نوشته اسمش یادم بیاد.
بلند شدیم چراغها را روشن کردیم، چایی را توی فلاسک تجدید کردیم، یک کمی پسته و شکلات از داخل آوردیم، هوا یک کمی سوز داشت سه چهار تا پتو هم گذاشتیم دم دست گفتیم علف بپیچیم شب خاطرهانگیز شود. ساناز گفت هفت هشت ده تا بپیچیم وسطش وقفه نیفتد (کلا با وقفه مشکل داشت و پیشنهاد پتو آوردن هم از خودش بود) محمد و ساناز شروع کردند به پیچیدن و یک مقداری هم به نظرم در دقتشان اغراق بود ولی بهرحال میپیچیدند و من داشتم سعی میکردم نگاهم به نگاه شهره گره نخورد (خدا میداند چرا یک همچین وسواسی داشتم آن شب. هیچ تاریخچهای نداشتیم ولی فکر میکردم شب مستعد دعواهایی است که پشتش تنش جنسی خوابیده و از این فکرم هم گفتن ندارد که خجالتزده بودم)
نازی (یادم آمد اسمش) گفت «دوازده تا بپیچید نفری دوتا برسه» و محمد هم به نظرم خوشش نیامد از این حرف که حق داشت. بهرحال سیگاری را توی دو تا حلقهی سه تایی رد میکردیم و تعدادش مهم نبود. به من نگاه کرد گفتم «بپیچ حالا» (بدون صدا با اشاره و لبخند) و او هم ادامه داد به پیچیدن.
هفت یا هشت تا آماده شده بود ردیف توی یک بشقاب میوهخوری که سعید گفت میخواد جمعه بره شمال از صبح تا شب فقط انیمه ببینه. ساناز گفت «خب حالا منظور؟» من رفتم نشستم بینشان گفتم «واقعا بحث مناسبی نیست الان». سعید گفت «حامد نیکپیای تو؟» گفتم «استیج نمیبینم نکتهش چیه؟» گفت «میبینی نکتهش هم واضحه.» گفتم «دیدهام ولی نه اونقدر که بفهمم تیر کلام قشنگات دقیقا به کجام میخوره.» سعید گفت «حالا هرچی، نمیخواد میونداری کنی.» ساناز گفت «نه بگذار بگه منظورشو». سعید گفت «منظوری ندارم، میخوام برم انیمه ببینم.» محمد گفت« تو آخه انیمهببین نبودی هیچوقت. حالا این هیچی چرا داری اعلام میکنی؟» نازی گفت «اعلام میکنه دیگه، سعید کاراشو اعلام میکنه، گیر دادین به بندهی خدا.»
دوازده تا آماده شده بود محمد و ساناز سیگاریها را روشن کردند گفتیم سه تایی بگردونیم دیدیم هیچ تقسیمبندیای بهتر از تفکیک جنسیتی نیست، از این نظر که اونا که رژلب دارند از اونا که ندارند جدا بشن. نازی گفت «چه ربطی داره؟ اولا که فقط شهره رژ داره. دوما پاک میکنه. سوما از کی تاحالا شماها از سیگار رژ لبی بدتون میاد؟» محمد گفت «من بدم نمیاد اگه رژلبش بدون سرب باشه». شهره گفت «سرب نداره ولی هرکی برا خودش روشن کنه بحثم نمیکنم». اینجا همه به درایت نازی پی بردیم و در دل درودی نثارش کردیم.
سعید گفت «شمام پاشید برید رایهاتونو بدید». این ادامهی جملهی شمالش بود ولی خوب نتوانسته بود متصل کند. یک مقداری هم تقصیر فضا بود. فضا را بخواهم برایتان تشریح کنم اینطور بود که صدای ماشین زیاد میآمد، صدای سریال جمتی وی هم از خانهی کناری قشنگ توی گوشمان بود. کمکم پشهها پیدایشان شده بود. نور چراغها زیادی سفید و تیز بود. پتوها برای همه کم بودند هیچکس حال نداشت برود پتوی بیشتر بیاورد و هیچکس هم حوصله برنامهریزی برای تقسیم پتو نداشت. تقصیر هرچه بود جملهی سعید خیلی ناجور توی هوا ماند. من گفتم «چشم رایهامونم میدیم ولی این چه بحثیه آخه؟» ساناز گفت «من میدونم چه بحثیه. بگو سعید جان. بگو رای نمیدم ما پنج شش نفری مچل شیم قانعت کنیم رای بدی». سعید گفت «بگذار صادقانه بگم ساناز. بقیهم گوش کنن. به تخمم نیست کی رای میده کی رای نمیده. کلا هیچکدومتون به تخمم نیستید. ولی خب ته دلم همهتونو تحقیر میکنم». محمد گفت «بیخیال داداشی» و خب یکطوری این جمله را گفت که معلوم شد این بحث بدون زخمهای عمیق روحی زدن به همدیگر تمام نمیشود.
سعید گفت «خیلی ابلهی ممد. جدی میگم خیلی ابلهی. از این حامد نیکپی (با من بود احتمالا) هم ابلهتری». محمد قاه قاه میخندید (کام سوم یا چهارمش بود و مطمئنا خندهی چتی نبود) نازی گفت «برای چی این بحثو الان پیش کشیدید بابا. ما اگه سر وقتش زاد و ولد کرده بودیم الان بچههامون رای دومی بودند. یعنی مجلسو لااقل رای داده بودند». سعید گفت «کاش به موقع زاد و ولد کرده بودیم بچههامون تو چشامون نگاه میکردند شاید شرمنده میشدیم».
شهره گفت «شرمندهی چی سعید جان؟ شرمندهی مبارزات شما تو دانشگاه هنر؟» سعید تو جبس کام بود جواب نداد ولی به ساناز برخورد. «شهره جان با همه چی شوخی نمیکنیم اینجا» شهره به من گفت « تو چی؟» من گفتم «نظری ندارم ولی خوب اصلا نمیفهمم دعوا سر چیه».
ساناز گفت «دعوا نیست. این بحث رای ندادن هم یه جور تظاهر به خودکشیه. آخر سر هم میره همون شمال یا هر جهنمدرهای هست رایشو میده فقط الان توجه میخواد که من یکی بهش نمیدم».
سعید دود را نصفه داد بیرون بلند شد تقریبا فریاد زد «بابا همهمون ریدیم نمیفهمید چرا. بحث اصلا رای دادن رای ندادن نیست. چقدر ذهنتون منجمد شده آخه»
محمد گفت «خب شما بگو بحث چیه داداشی». سعید گفت «تو زر نزن چهار ساله داری با این لحن داداشی مزه میریزی». شهره گفت «بچهها من واقعا نمیفهمم». من گفتم «منم مثل تو ام» و خب بله، نگاهمان به هم گره خورد. گفتم رژ لبات رفته شهره گفت «آره بابا از اولم نداشتم». گفتم «ولش کن»، ظرف پسته را برداشتم رفتم گوشه ایوان بهش اشاره کردم. گفت «اینا همیشه اینجورین؟» گفتم « جمع بیشتر از سه تا مریض میشه همیشه». کلهها سنگین (اصطلاح درستترش سبک) بود و من طوری که انگار حواسم نیست دود را دادم توی صورتش. دودی که او فوت کرد توی صورتم خنک بود و نمیدانم بخاطر چی انقدر تحریک شدم.
در پسزمینه صدای نازی میآمد «خدایا خدایا...فاز گریه» و صدای گریهی سعید و ساناز و دوبلور جم تیوی که از سویدای جان (قبول کنید استفاده از این ترکیب در یک متن امروزی خودش امتیاز داره) فریاد میزد: «خدا لعنتتون کنه...خدا همهتونو لعنت کنه»
بلند شدیم چراغها را روشن کردیم، چایی را توی فلاسک تجدید کردیم، یک کمی پسته و شکلات از داخل آوردیم، هوا یک کمی سوز داشت سه چهار تا پتو هم گذاشتیم دم دست گفتیم علف بپیچیم شب خاطرهانگیز شود. ساناز گفت هفت هشت ده تا بپیچیم وسطش وقفه نیفتد (کلا با وقفه مشکل داشت و پیشنهاد پتو آوردن هم از خودش بود) محمد و ساناز شروع کردند به پیچیدن و یک مقداری هم به نظرم در دقتشان اغراق بود ولی بهرحال میپیچیدند و من داشتم سعی میکردم نگاهم به نگاه شهره گره نخورد (خدا میداند چرا یک همچین وسواسی داشتم آن شب. هیچ تاریخچهای نداشتیم ولی فکر میکردم شب مستعد دعواهایی است که پشتش تنش جنسی خوابیده و از این فکرم هم گفتن ندارد که خجالتزده بودم)
نازی (یادم آمد اسمش) گفت «دوازده تا بپیچید نفری دوتا برسه» و محمد هم به نظرم خوشش نیامد از این حرف که حق داشت. بهرحال سیگاری را توی دو تا حلقهی سه تایی رد میکردیم و تعدادش مهم نبود. به من نگاه کرد گفتم «بپیچ حالا» (بدون صدا با اشاره و لبخند) و او هم ادامه داد به پیچیدن.
هفت یا هشت تا آماده شده بود ردیف توی یک بشقاب میوهخوری که سعید گفت میخواد جمعه بره شمال از صبح تا شب فقط انیمه ببینه. ساناز گفت «خب حالا منظور؟» من رفتم نشستم بینشان گفتم «واقعا بحث مناسبی نیست الان». سعید گفت «حامد نیکپیای تو؟» گفتم «استیج نمیبینم نکتهش چیه؟» گفت «میبینی نکتهش هم واضحه.» گفتم «دیدهام ولی نه اونقدر که بفهمم تیر کلام قشنگات دقیقا به کجام میخوره.» سعید گفت «حالا هرچی، نمیخواد میونداری کنی.» ساناز گفت «نه بگذار بگه منظورشو». سعید گفت «منظوری ندارم، میخوام برم انیمه ببینم.» محمد گفت« تو آخه انیمهببین نبودی هیچوقت. حالا این هیچی چرا داری اعلام میکنی؟» نازی گفت «اعلام میکنه دیگه، سعید کاراشو اعلام میکنه، گیر دادین به بندهی خدا.»
دوازده تا آماده شده بود محمد و ساناز سیگاریها را روشن کردند گفتیم سه تایی بگردونیم دیدیم هیچ تقسیمبندیای بهتر از تفکیک جنسیتی نیست، از این نظر که اونا که رژلب دارند از اونا که ندارند جدا بشن. نازی گفت «چه ربطی داره؟ اولا که فقط شهره رژ داره. دوما پاک میکنه. سوما از کی تاحالا شماها از سیگار رژ لبی بدتون میاد؟» محمد گفت «من بدم نمیاد اگه رژلبش بدون سرب باشه». شهره گفت «سرب نداره ولی هرکی برا خودش روشن کنه بحثم نمیکنم». اینجا همه به درایت نازی پی بردیم و در دل درودی نثارش کردیم.
سعید گفت «شمام پاشید برید رایهاتونو بدید». این ادامهی جملهی شمالش بود ولی خوب نتوانسته بود متصل کند. یک مقداری هم تقصیر فضا بود. فضا را بخواهم برایتان تشریح کنم اینطور بود که صدای ماشین زیاد میآمد، صدای سریال جمتی وی هم از خانهی کناری قشنگ توی گوشمان بود. کمکم پشهها پیدایشان شده بود. نور چراغها زیادی سفید و تیز بود. پتوها برای همه کم بودند هیچکس حال نداشت برود پتوی بیشتر بیاورد و هیچکس هم حوصله برنامهریزی برای تقسیم پتو نداشت. تقصیر هرچه بود جملهی سعید خیلی ناجور توی هوا ماند. من گفتم «چشم رایهامونم میدیم ولی این چه بحثیه آخه؟» ساناز گفت «من میدونم چه بحثیه. بگو سعید جان. بگو رای نمیدم ما پنج شش نفری مچل شیم قانعت کنیم رای بدی». سعید گفت «بگذار صادقانه بگم ساناز. بقیهم گوش کنن. به تخمم نیست کی رای میده کی رای نمیده. کلا هیچکدومتون به تخمم نیستید. ولی خب ته دلم همهتونو تحقیر میکنم». محمد گفت «بیخیال داداشی» و خب یکطوری این جمله را گفت که معلوم شد این بحث بدون زخمهای عمیق روحی زدن به همدیگر تمام نمیشود.
سعید گفت «خیلی ابلهی ممد. جدی میگم خیلی ابلهی. از این حامد نیکپی (با من بود احتمالا) هم ابلهتری». محمد قاه قاه میخندید (کام سوم یا چهارمش بود و مطمئنا خندهی چتی نبود) نازی گفت «برای چی این بحثو الان پیش کشیدید بابا. ما اگه سر وقتش زاد و ولد کرده بودیم الان بچههامون رای دومی بودند. یعنی مجلسو لااقل رای داده بودند». سعید گفت «کاش به موقع زاد و ولد کرده بودیم بچههامون تو چشامون نگاه میکردند شاید شرمنده میشدیم».
شهره گفت «شرمندهی چی سعید جان؟ شرمندهی مبارزات شما تو دانشگاه هنر؟» سعید تو جبس کام بود جواب نداد ولی به ساناز برخورد. «شهره جان با همه چی شوخی نمیکنیم اینجا» شهره به من گفت « تو چی؟» من گفتم «نظری ندارم ولی خوب اصلا نمیفهمم دعوا سر چیه».
ساناز گفت «دعوا نیست. این بحث رای ندادن هم یه جور تظاهر به خودکشیه. آخر سر هم میره همون شمال یا هر جهنمدرهای هست رایشو میده فقط الان توجه میخواد که من یکی بهش نمیدم».
سعید دود را نصفه داد بیرون بلند شد تقریبا فریاد زد «بابا همهمون ریدیم نمیفهمید چرا. بحث اصلا رای دادن رای ندادن نیست. چقدر ذهنتون منجمد شده آخه»
محمد گفت «خب شما بگو بحث چیه داداشی». سعید گفت «تو زر نزن چهار ساله داری با این لحن داداشی مزه میریزی». شهره گفت «بچهها من واقعا نمیفهمم». من گفتم «منم مثل تو ام» و خب بله، نگاهمان به هم گره خورد. گفتم رژ لبات رفته شهره گفت «آره بابا از اولم نداشتم». گفتم «ولش کن»، ظرف پسته را برداشتم رفتم گوشه ایوان بهش اشاره کردم. گفت «اینا همیشه اینجورین؟» گفتم « جمع بیشتر از سه تا مریض میشه همیشه». کلهها سنگین (اصطلاح درستترش سبک) بود و من طوری که انگار حواسم نیست دود را دادم توی صورتش. دودی که او فوت کرد توی صورتم خنک بود و نمیدانم بخاطر چی انقدر تحریک شدم.
در پسزمینه صدای نازی میآمد «خدایا خدایا...فاز گریه» و صدای گریهی سعید و ساناز و دوبلور جم تیوی که از سویدای جان (قبول کنید استفاده از این ترکیب در یک متن امروزی خودش امتیاز داره) فریاد میزد: «خدا لعنتتون کنه...خدا همهتونو لعنت کنه»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر