رفته بودم خانهی داییام و زنداییم را بعد از ده سال دیدم. داستانی که اینطور شروع بشود وعدهای اشتباه میدهد به خواننده که قرار است با تازه شدن داغ یک عشق (یا هیجان شهوانی قدیمی) آغاز شود. لیکن خیالتان را راحت کنم، از این خبرها نیست. آنچه در ادامه خواهید خواند شرح مصیبت است بیشتر (یا شاید حتی مقداری کمدی خانوادگی)
زنداییام گفت ائه، فلان خان (پشت اسم من خان میگذارد، به نظرم نیت درستی ندارد از این کار، هیچ بوی دوستی از چنین پسوندی به مشامم نمیرسد) فلان خان شما کجا و اینجا کجا که چیزی مبهم در پاسخش گفتم. اگر کسی خیلی دقت کند مثلا یک «ای بابا» ممکن است وسط چیزهایی که اینجور وقتها در جواب میگوییم تشخیص بدهد اما بنظرم کسی به این چیزها دقت نمیکند و از لحن میفهمند طرف دارد سعی میکند با حسن نیت پاسخ تعارف را بدهد. (این البته شاید کلا نادرست باشد و طرف اصلا به بود و نبودِ آدم فکر نکند. در واقع همینطور است. کسی که تعارف میکند در واقع پشت تعارفش این ایده را خوابانده که کوچکترین اهمیتی به شما نمیدهد و شما صرفا برایش مهرهای هستید که باید در روزمره از پسش بر بیاید. مگر اینکه کسی فکر کند مثلا وقتی یک راننده تاکسی میگوید «قابل نداره» واقعا دارد به مسافرش فکر میکند؛ من که اینطور فکر نمیکنم. هرچور نگاه کنید از همینجا میتوان مسیر داستان را تغییر داد. هر چند در نهایت تفاوتی نمیکند و آخرش میخواهم به این نتیجه برسم که کسی برای کسی اهمیت واقعی ندارد و ما یک مقداری همه در حال فریب خودمان هستیم و از این حرفها)
در اینجا لازم است توضیحاتی خدمتتان عرض کنم. خشایار رفته بود از چیزفروشیِ محله (نوعی سوپرمارکت مثلا) یک بطری گلیسیرین خریده بود حدود پنج هزار تومان، زنداییام معتقد بود این خیلی گران به پسرش فروخته شده. داییام معتقد بود وضع از این حرفها خرابتر است و این رسما توهین به شعور مخاطب است. (مخاطب در اینجا بطور مستقیم پسرداییم بود و غیر مستقیم داییام و حتی کل خاندان که خودش به نحوی دستی بر آتشِ کلاهبرداری دارد.)
در واقع داییام فکر میکرد آن مابهالتفاوت نهایتا دو سه هزارتومانی میتواند به نوعی آغازِ پایانِ خاندان باشد. جایی که کاسبهای خردهپا متوجه شدهاند که شیرِعرصهی کلاهبرداری پیر شده و مثل شغال آمدهاند بالای سرش و اولین لگد را با دو سه هزارتومان گرانتر فروختنِ گلیسیرین زدهاند. بنابراین واکنش او و زنداییام نمیتوانست جز واکنشی قاطع و حتی همراه با بسیج بقیهی اعضای خاندان باشد. اما از بقیهی اعضای خاندان کسی جز من آنجا نبود و من اصلا نمیدانستم گلیسیرین چند است و اگر یکی بهم میگفت پنجاه هزار تومان به قیمتش شک نمیکردم. میخواهم بیشتر روی وضعیت غمانگیز داییام تاکید کنم. لگد محکمی از شغالها خورده بود و تنها کسی که برای اتحاد در دسترسش بود، یک اختلالِ تکاملی در عرصهی کاسبی محسوب میشد. ولی دایی و زندایی به تبع او، ناامید نبودند. تلاش میکردند به من عمق فاجعه را حالی کنند.
زندایی گفت این بطری گلیسیرین را ماه پیش خریده «بگو چند؟» من گفتم «چهار هزار تومان؟» که کاش نمیگفتم. یکدفعه داییِام پتوی بیماری (پتوی بیماری نوعی پتوی معمولی است که بیمارها، عملکردهها، نقاهتگذرندگان روی خودشان میاندازند و اگرچه گرمشان میشود اما به نحوی آن را مثلِ تاجِ سنگین و معذب سلطنت تحمل میکنند)، باری دایی پتوی بیماری را پرت کرد و نیم خیز شد : «نخیر، هزار و پونصد تومن»
زنداییام گفت ائه، فلان خان (پشت اسم من خان میگذارد، به نظرم نیت درستی ندارد از این کار، هیچ بوی دوستی از چنین پسوندی به مشامم نمیرسد) فلان خان شما کجا و اینجا کجا که چیزی مبهم در پاسخش گفتم. اگر کسی خیلی دقت کند مثلا یک «ای بابا» ممکن است وسط چیزهایی که اینجور وقتها در جواب میگوییم تشخیص بدهد اما بنظرم کسی به این چیزها دقت نمیکند و از لحن میفهمند طرف دارد سعی میکند با حسن نیت پاسخ تعارف را بدهد. (این البته شاید کلا نادرست باشد و طرف اصلا به بود و نبودِ آدم فکر نکند. در واقع همینطور است. کسی که تعارف میکند در واقع پشت تعارفش این ایده را خوابانده که کوچکترین اهمیتی به شما نمیدهد و شما صرفا برایش مهرهای هستید که باید در روزمره از پسش بر بیاید. مگر اینکه کسی فکر کند مثلا وقتی یک راننده تاکسی میگوید «قابل نداره» واقعا دارد به مسافرش فکر میکند؛ من که اینطور فکر نمیکنم. هرچور نگاه کنید از همینجا میتوان مسیر داستان را تغییر داد. هر چند در نهایت تفاوتی نمیکند و آخرش میخواهم به این نتیجه برسم که کسی برای کسی اهمیت واقعی ندارد و ما یک مقداری همه در حال فریب خودمان هستیم و از این حرفها)
خلاصه بعد از اینکه معلوم شد من برای زنداییام و بالعکس اهمیتی نداریم، رفتم نشستم رو کاناپهی کنار تلویزیون. این کاناپه برای کسی طراحی شده که میخواهد بجای تلویزیون به آدمها نگاه کند. من چنین کسی نیستم قطعا تلویزیون را ترجیح میدهم لیکن همانجا خالی بود و نشستم همانجا که برایم چیز آوردند. شربتی که واقعا نمیدانم از چه درست شده بود اما عجیب خوشمزه و گوارا بود (از این واژه هم استفاده کردم مهندس)
بعد از نوشیدن شربت گوارا حالی از داییام پرسیدم با این جمله : «بهترید انشالله؟» و خودم از ترکیب جاافتادهای که بکار برم مقداری لذت بردم طوری که فکر کردم صلاحیت دارم به مکالمه با پرسیدن وضع مملکت ادامه بدهم، اما واقعیت این است که معلوم شد داییام اصلا متوجه احوالپرسی من نشده است، بخاطر همین مجبور شدم تکرار کنم «بهترین؟» و دایی که همیشه استاد گفتن پاسخهای کلیشهای بود احتمالا تحت تاثیر داروی بیهوشی (که عزیزان! باید خیلی مایعات بخورید تا از بدنتان دفع شود. توجه کنید که مریض باید خودش خوب شدنش را بخواهد. مریضی که خوب نمیشود حتما ریگی به کفشش بوده یا یواشکی سیگار میکشد یا عسل و آیلیمو به قدر کافی نمیخورد و یا از اصل خوردن مایعات غافل است، بهرحال تقصیر خودِ نسناساش است (از این واژه هم استفاده کردم مهندس)) بهرحال دایی تحت تاثیر هر چه بود یک دفعه نسبت به دلالتهای کلمات حساس شده بود چون در پاسخ «بهترین؟» گفت «نسبت به کِی» و من در اینجا متوجه شدم آماده مکالمه واقعی نیستم. دایی تشخیص داد و خودش بحث را جمع کرد «از دیروز و پریروز بهترم اما از یکشنبه بهتر نیستم» که زندایی پرید وسط که نخیر، یکشنبه اصلا خوب نبودی. دایی گفت من حال خودم را بهتر میفهمم یا تو (این را با لحنی گفت که حسن روحانی به علمالهدیاینها بدون آوردن اسم متلک میگوید. یک چیز خیلی بومی میهنی در این شکل از متلک گویی هست که واقعا کاش ما قدر داشتههایمان را بدانیم و بیشتر رویش سرمایهگذاری کنیم) زندایی بازی را ادامه داد و رو به من گفت «یکشنبه مرفین زیاد زده بود ولی خیلی نفستنگی داشت» و دایی گویی زنداییم مقصر نفستنگیاش باشد گفت «هه. نفستنگی که همیشه دارم. کی نداشتم. کی تونستم نفس بکشم» که زندایی رفت تا باقیش را نشنود. من احساس کردم اگر زنداییام میماند داییام ممکن بود در ادامه حتی شعری دربارهی نفس کشیدن و اضطرابهای وجودی بسراید و حتی ممکن است با یک نگاه خیاموار از بیهودگی الزام ورود اکسیژن به بدن در حالیکه ما همهاش را در نهایت میدیم بیرون گلایه کند. خطر (یا شاید هم امکانِ قشنگِ مخاطبِ شعربودن) از بیخ گوشم گذشت. زندایی احتملا خودش تشخیص داده بود که کی باید برود تا جلوی این واقعهی محتمل را بگیرد. من خواستم فضا را عوض کنم گفتم « ولی الان که بنظر خوب میاید» و زندایی که غیب شده بود یک دفعه هویدا شد و گفت «منم همینو میگم فلان خان. بهتره خیلی بهتره» و بعد دایی نرم شد و گفت « اره شکر خدا بهترم» و داستان همینطور داشت خوب پیش میرفت که یک دفعه خشایار (پسر کوچک داییم) با یک بطری کوچک گلیسرین در یک پلاستیک بزرگ وارد شد.در اینجا لازم است توضیحاتی خدمتتان عرض کنم. خشایار رفته بود از چیزفروشیِ محله (نوعی سوپرمارکت مثلا) یک بطری گلیسیرین خریده بود حدود پنج هزار تومان، زنداییام معتقد بود این خیلی گران به پسرش فروخته شده. داییام معتقد بود وضع از این حرفها خرابتر است و این رسما توهین به شعور مخاطب است. (مخاطب در اینجا بطور مستقیم پسرداییم بود و غیر مستقیم داییام و حتی کل خاندان که خودش به نحوی دستی بر آتشِ کلاهبرداری دارد.)
در واقع داییام فکر میکرد آن مابهالتفاوت نهایتا دو سه هزارتومانی میتواند به نوعی آغازِ پایانِ خاندان باشد. جایی که کاسبهای خردهپا متوجه شدهاند که شیرِعرصهی کلاهبرداری پیر شده و مثل شغال آمدهاند بالای سرش و اولین لگد را با دو سه هزارتومان گرانتر فروختنِ گلیسیرین زدهاند. بنابراین واکنش او و زنداییام نمیتوانست جز واکنشی قاطع و حتی همراه با بسیج بقیهی اعضای خاندان باشد. اما از بقیهی اعضای خاندان کسی جز من آنجا نبود و من اصلا نمیدانستم گلیسیرین چند است و اگر یکی بهم میگفت پنجاه هزار تومان به قیمتش شک نمیکردم. میخواهم بیشتر روی وضعیت غمانگیز داییام تاکید کنم. لگد محکمی از شغالها خورده بود و تنها کسی که برای اتحاد در دسترسش بود، یک اختلالِ تکاملی در عرصهی کاسبی محسوب میشد. ولی دایی و زندایی به تبع او، ناامید نبودند. تلاش میکردند به من عمق فاجعه را حالی کنند.
زندایی گفت این بطری گلیسیرین را ماه پیش خریده «بگو چند؟» من گفتم «چهار هزار تومان؟» که کاش نمیگفتم. یکدفعه داییِام پتوی بیماری (پتوی بیماری نوعی پتوی معمولی است که بیمارها، عملکردهها، نقاهتگذرندگان روی خودشان میاندازند و اگرچه گرمشان میشود اما به نحوی آن را مثلِ تاجِ سنگین و معذب سلطنت تحمل میکنند)، باری دایی پتوی بیماری را پرت کرد و نیم خیز شد : «نخیر، هزار و پونصد تومن»
زنداییم یک دفعه هول شد که نکند بخیههایی داییام پاره شود و دوید طرفش. بعد هم اخمِ ظاهرا مجبتآمیز اما آغشته به تحقیری به من کرد. من آمدم ماجرا را رفع و رجوع کنم و گفتم «اوه. ای بابا. یعنی الان سه برابر شده؟» که واقعا نباید همچین حرفی میزدم. دایی و زندایی و حتی خشایار (چهارده ساله) گفتند «نه» زندایی گفت «نشده مگه میشه یک ماهه سه برابر بشه فلان خان» و دیگر شک نداشتم که این خان شکلی از فحش است. به نظرم بیش از آنچه آن موقع تصور میکردم در موقعیت بدی بودم. گفتم الان هر کلمهای میتواند جمع را منفجر کند و بهتر است سکوت کنم. تقصیر خودم بود و باید تاوانش را با سکوت میدادم. اما ظاهرا سکوت بدترین کاری بود که میشد کرد. دایی و زندایی و خشایار (که از متهم به همدست دادستان تبدیل شده بود) به من زل زده بودند تا گندی را که زده بودم رفع و رجوع کنم. هر ثانیهای که چیزی نمیگفتم بتظر میرسید خشمشان بیشتر میشود. گفتم «عجب آدمهای بیانصافی هستند» زندایی به غریزه بلند شد ایستاد کنار دایی، من فکر کردم جملهی مناسب را گفتمام بالاخره تا اینکه دیدم دایی دارد تلاش میکند از روی مبل بلند شود و زنداییم دارد قربان صدقهاش میرود آراماش میکند. «بیانصاف نیستند بیشرفاند» این را خشایار گفت. وارثِ تاج و تخت دایی، آن بچهای که همهی امیدها به او بود و من فکر میکردم باید مقداری حضور آنلاینش کنترل شود. فضا طوری بود که انتظار داشتم پایین جملهاش هشتگ «نه به وقاحت» شکوفه بزند. داییام گفت «شرافت ندارند عوضش تا دلت بخواهد وقاحت دارند» زنداییام گفت «وقاحت و بیشرفی» و زمان نگرفتم اما شاید حدود پنج دقیقه شین شرافت و قاف وقاحت در فضا بود تا آرام شدند. در اینجا بیتوجه به حضور من جمع داشت دربارهی شیوهی عکسالعمل به فروشندهی گلیسیرین مشورت میکرد. خشایار اما از آنجایی که متوجه شده بود خودش باید نتیجهی مشورت را عملی کند نگران به نظر میرسید. دایی نظرش این بود که شیشهی گلیسیرین باید پرت شود توی صورت طرف. زندایی هم مخالف پرتاب نبود ولی مشخصا روی «صورت» بحث داشت. خشایار گلیسیرین را برداشت و گفت «میگذارم رو میزش میام» من و دایی و زندایی با هم گفتیم «نه» من گفتم «اون یارو از خداشه هم پنج تومان گرفته هم گلیسیرینو میفروشه به یکی دیگه.» خشایار گفت «درشو باز میکنم نتونه بفروشه». خیلی خونسرد و سرد و گرمچشیده به داییم گفتم «اینها وقیحتر از این حرفان به یک بدبخت ناشی میفروشه. باید پولشو پس بگیرید ازش.» زنداییم گفت «مسئله پنج تومن ده تومن نیست ولی فلان خان (خانش دیگر محبتآمیز بود) راست میگه، مسئله چیزه.» داییم گفت «شرافت» خشایار گفت بگذار زنگ بزنم به محسن (پسر بزرگ داییم) بیاد با هم بریم. زندایی گفت «میخوای اون بدبختو از اونور شهر بکشی اینجا خودت عرضه نداری مامان جان؟» بعد همه منتظر بودند من بگویم با خشایار میروم اما من چیزی نگفتم طبعا. رو به دایی گفتم «انشالله بهتر میشید کاری چیزی اگر بود...» واین از آن جملهها است که آدم در شرایط عادی هم به پایان نمیبرد. چه برسد وقتی که دارد رسما از مهلکه فرار میکند. به صحنه نگاهی اجمالی انداختم و به عنوان یک بیشرفِ بیعُرضه اما با خوشحالیِ نسبی آمدم بیرون. آنقدر خوشحال و مسلط بر اوضاع بودم که رو به دایی و زندایی گفتم «سلام برسونید» و رو به خشایار که دههی هشتادی محسوب میشد بطور تخصصی گفتم «مراقبت کن»؛ ملاحظه میکنید آنقدرها هم که از دور به نظر میرسد سخت نیست این چیزها.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر