اینکه ادبیات و فیلم و بطور کلی هنرهای دراماتیک تسکینم نمیدهد، شاید دلیلش افزایش سن و سال باشد. ادبیات با جهانهای ممکن سروکار دارد، چیزی از ضرورت جهان کم میکند و به تو میگوید جورهای دیگری هم هست. از این نظر شبیه مخدر است (احتمالا). اما برای هر کس زمانی میرسد که به آن واقعبینی ناخوشایند دچار میشود که در هر لحظه، بداند در جهانِ ضروری حاضر است. انعطافش برای خروج کم میشود. این خیلی از راهها را بر وجدِ زیباییشناختی از طریق کشف آزادی در جهانِ دیگر میبندد؛ جهانِ ممکنی که موقتا به آن داخل میشویم و از کشفِ آزادی و حضورمان در آن به وجد میآییم. (بله، تعبیر از سارتر است)
اما راههای دیگری هم برای تجربهی زیباییشناختی هست. یعنی صرفا مکانیسمِ خروج نیست که به تجربهی آن لحظهی زیباشناختی منجر میشود. شکلهایی از این تجربه وجود دارد که در آن فرد، خارج نمیشود؛ با شخصیتهایی غیر از خودش همذات پنداری نمیکند؛ رویای جهان دیگری را نمیبیند، بلکه لحظاتش در همان جایی که حضور دارد ساکن و غنی میشود.
موسیقی اغلب اینطور کار میکند، و شعر و دیدنِ زیباییِ طبیعت. دیدنِ آتش، دیدنِ آب و تماشای آسمان. بطور کلی عادتهای پیرمردی (و اگر شما مؤنث هستید پیرزنی)، آنطور که پیرها مینشینند کنار آب و زل میزنند به آتش، بدونِ اینکه در رویای آینده و امکانات تازه باشند. بدونِ یاریگریِ همذاتپنداری با قهرمان و فرورفتن دررویا.
موسیقی اغلب اینطور کار میکند، و شعر و دیدنِ زیباییِ طبیعت. دیدنِ آتش، دیدنِ آب و تماشای آسمان. بطور کلی عادتهای پیرمردی (و اگر شما مؤنث هستید پیرزنی)، آنطور که پیرها مینشینند کنار آب و زل میزنند به آتش، بدونِ اینکه در رویای آینده و امکانات تازه باشند. بدونِ یاریگریِ همذاتپنداری با قهرمان و فرورفتن دررویا.
در اینجا دو روایت وجود دارد: طبق اولی، رسیدن (یا عقبگرد) به این مرحله (چون از جهاتی شبیه کودکی است) ، شور و وجد را در نگاه به زیبایی (و بطور خاص هنر) کم میکند و از شدت تجربه میکاهد. به همین دلیل مخاطبِ آنطور از زیبایی که به رویای بالقوه ممکنشونده احتیاج دارد، امیدواراناند. اما طبق رویت دوم، تنها در صورت از دست دادن امید است که درک زیبایی میتواند در تمامیت خودش، و بدون اغراضِ مبتنی بر رویایِ تغییر، اتفاق بیفتد. طبق این روایت اصولا زیبایی پاداش کوچک و اغلب بطورکامل واصل نشوندهای برای ناامیدان است. امیدواران در درام، جهانهای دیگر و تخیلِ زندگیِ دیگری تسکین و شادی پیدا میکنند و ناامیدها ساعتها زل میزنند به قوطی خالی نوشابه که با یک تکه پلاستیک به سنگی در جوی کثیف خیابان چسبیده و با حرکت آب مدام به سنگ میخورد و صدا میدهد. به زیبایی در شکل خالص خود نگاه میکنند بدون اینکه پاداشی را جز تجربهی خود آن لحظه متصور باشند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر