۱۳۹۱/۱/۱۴

لایف ویداوت داگ


«تو زندگی ! یه ذره سرگرمی واسه همه لازمه. بگو یه چیز الکی. ولی وقتی چیزی لازمه دیگه الکی نیس»
لایف ویداوت داگ- شخصیت زن.

خوب توقع همچین دیالوگ فیلمیکی را نداشتم و یک لحظه من را ترساند. انگار مستقیما به خود من گفت. فکر کنم خودِ مرد هم جا خورد. چون یک دفعه ولو شد روی کاناپه و از این  پوف های صدادار کرد. اسم فیلم را گذاشته بودم "لایف ویداوت داگ"  انگلیسی خیلی خوب بلد نیستم.ولی احتمالا اگر هالیود فیلمی با این مضمون می ساخت اسمش در همین مایه ها می شد. بعد شاید حتی مختصرش هم می کردند " ویداوت داگ" یا اصلا خود "لایف" .چرا شکسته نفسی کنم؟ من با سینمای غرب چندان غریبه نیستم. خیر سرم هنر خوانده ام  توی دانشگاه. بگذریم. ما ملافه پیچ  نشسته بودیم و همین فیلمه را تماشا می کردیم. مادربزرگم ملقب به مامان جون عادت داشت موقع فیلم دیدن تخمه بخورد ولی من نمی توانستم. موقعی که فیلم به صحنه های معاشقه می رسید مامان جون زوم می کرد روی ظرف آجیل که مثلا یک تخمه کدوی بدون انحنا پیدا کند. شخصیت مردِ فیلم، زن را بلند  کرد و زن جیغ و ویغ کن وانمود می کرد می خواهد خودش  را از دست مرد خلاص کند. مادر بزرگم تخمه کدو را گذاشته بود کنار بشقابش و مثلا (شاید هم واقعا) دنبال تخمه ژاپنی می گشت. فکر کردم چند دقیقه  بزنم روی کانال تلویزیون  تا همه ی تخمه ها را دستمالی نکرده که دیدم "صحنه" تمام شده. یعنی توی اتاق خواب بودند و فقط صدای خفیفی می آمد و چشم انداز جلوی دوریسن خالی بود. ولی مادربزرگم ول نمی کرد. همچنان دنبال تخمه می گشت .زن با عصبانیت از اتاق خواب اومد بیرون. گفتم مامان جون. گفت «بله». گفتم مامان جون صحنه اش رفت. گفت «می دونم»  گفتم پس چرا  تخمه ها رو ول نمی کنی.. گفت «آها باشه».  زن رفت نشست روی کاناپه رو به دوربین. گفتم نگاه کن. بدها دارن پیروز می شن. گفت «شوخی نکن». گفتم به جان خودم. گفت «این فیلما بد و خوب ندارن». گفتم این یکی داره. شکلک در آورد (از همین شکلک ها که معمولا باهاش می گویند "یه یه یه یه" و سر را تکان می دهند) که «پس لابد مرده پارتیزانه، زنه آلمانی؟»  گفتم نه. زنه معلمه. مرده هم ظاهرا تاجره. البته هنوز کاملا معلوم نیست. ولی یه آدم بدجنسی (چلیکی چشمک زدم) هست که سگشون رو دزدیده و زندگیشون داره می پاشه. گفت «بخاطر سگه ؟» گفتم آره. گفت «مگه میشه؟» . گفتم آره دیگه. نگاه کن ببین چطور زندگیشون می پاشه. گفت «برای چی یارو سگه رو دزدیده؟» گفتم به دلایل صد درصد  شخصی ( طبیعتا دوباره از همون چشمک ها. زدم واقعا باید چشمک ها چلیک صدا بدهند که اثر لازم را روی مخاطب بگذارند). بعد بیست دقیقه دیگر از فیلم رفت. حالا زن و مرد فیلم هم نشسته بودند و تخمه می خوردند جلوی تلویزیون. گفت «اینا که نپاشید زندگیشون. دارن مثل ما تخمه می خورن.» گفتم چرا پاشیده. الان ببین سکوتشون چقدر سنگینه. ببین چه نگاهشون شیشه ایه. گفت «شیشه ای چه صیغه ایه. دارن فیلم می بینن دیگه».  گفتم نه. وقتی توی فیلمها مردها و زنها از هم متنفر می شن میشینن رو کاناپه تلویزیون نگاه می کنند. یعنی خسته ان از هم. گفت «این که نشد حرف. فقط  مسیحی ها طلاق ندارن».  گفتم  تازه اونام الان طلاق می گیرن. گفت «پس به گمونم مشکلشون جدی نباشه». گفتم چرا هست. اگه جدی نبود دعوا می کردن. گفت «بخاطر سگه؟»  گفتم اره. ولی سگ نشون دهنده ی فقدانه. گفت «چی می گی تو؟»  گفتم فقدان. یعنی یه جور کم و کسری. گفت «اره معلومه».  گفتم واقعا معلومه؟  گفت «آره دیگه. نگاه کن حتی مرده سیگار نمی کشه».  گفتم چه ربطی داره به سیگار. گفت «مردا اینجور وقتا باید سیگار بکشن». گفتم بهرحال مرده سیگاری نیست. بعد از ازدواجش مثل همه ی عوضی ها ها ترک کرده. ولی شمام انقدر تخمه ژاپنی نخور. دندون داری مگه.  گفت  «نه. می زارم نمکش خیس بخوره». گفتم خوب نیست براتون. گفت «چرا. خوبه.  من فشارم پایینه.خوبه برام».  بعد یکدفعه سرو کله ی سگه پیدا شد و پرید بغل من. گفت «سگ نگه می داری؟»  گفتم آره. گفت «نمی دونی نجسه؟»  گفتم چرا . ولی تو اتاق نمازخونه نمی گذارم بره. گفت «باشه.  نجسه ». گفتم  میدونم خودم. گفت «این فیلم چرا تموم نمیشه؟» گفتم چون مرده دل نمی کنه. گفت «نبایدم بکنه. زن به این خوشگلی»  گفتم ولی دوستش نداره. همه پیوند زندگیشون همین سگه است. گفت «گناهه.من میرم خونه خودم. نکن مامان جون. سرتاپای کارت گناهه» گفتم منو قضاوت نکن. گفت «چی؟» گفتم منو قضاوت نکن. گفت «این چه حرفیه؟ »  گفتم یعنی درباره ی من قضاوت نکن که کدوم کارم خوبه کدوم کارم بد. گفت «چرا نکنم؟ خجالت نمی کشی؟» گفتم نه. گفت «چرا؟» گفتم نمی دونم.

پ.ن: نباید می گفتم نمی دونم. باید بدون اینکه وارد جزئیات بشوم درباره ی  سختی های زندگی و  شغلم برایش توضیح می دادم.اون هم بالاخره می فهمید بقول زنه: « تو زندگی ! یه ذره سرگرمی واسه همه لازمه. بگو یه چیز الکی. ولی وقتی چیزی لازمه دیگه الکی نیس.»

۶ نظر:

  1. قسم میخورم که این «پ.ن» در فاصله سفید بین خطوط داستان به طرز جذابی اومده بود!

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. حرف حساب جواب نداره. فقط نویسنده های خنگ فکر می کنند از خواننده باهوش ترند. حذفش می کنم.

      حذف
  2. پاسخ‌ها
    1. والله دست کم در زمینه های مربوط به داستان من اصلا فروتن نیستم و عموما سلیقه ی خودم رو بهتر از بقیه می دونم:) ولی خوب وقتی با چیزی موافقم دیگه موافقم. نمی تونم کتمانش کنم. اون چیزی هم که در مورد پیش فرض هوش خواننده گفتم یکی از معیارهام برای نویسنده ی خوب بودنه و سعی می کنم همیشه رعایتش کنم. کامنتگیر بدرد همین یه کار می خوره دیگه.
      -------------
      پ.ن: ضمنا دوستانی که این کامنت ها را می خونند و می خواهند بدانند چی در واکنش به کامنت اول مانی حذف شده می توانند با کلیک کردن و کشیدن موس بر روی قسمت خالی پایین داستان ظاهرش کنند.ماین فریک

      حذف
  3. حرکت لینچی و به غایت جالب مالب بود .

    پاسخحذف
  4. البته بدون پی نوشت خیلی بهتره

    پاسخحذف