سیامک کاشی پور شاعر بزرگی نبود ....
سیامک کاشی پور شاعر بزرگی نبود .خودش هم می دانست که نیست .حاصل تلاش همه ی عمرش در حیطه ی ادبیات بیست و یک شعر* بود در یک کتاب زرشکی کوچک با تیراژ هزار نسخه که تقدیمش کرده بود به خانم سمیه نادری. سیامک دلش می خواست شاعر شناخته شده ای باشد .در واقع اینطور نبود که شکست خوردن را حتی به ظاهر ستایش کند.همیشه از گلشیری نقل می کرد که در ادبیات سرباز گمنام نداریم . می گفت وقتی خرده ای استعداد در خودت کشف کردی باید به هر دری بزنی که نمایشش بدهی .نه فقط بخاطر خودت . بخاطر تعهدی که به زیبایی و ادبیات داری .باید سعی کنی بالا رفتن از این این نردبان را جدی کنی .فقط در این صورت است که شاعران بزرگ و اصلا آدمهای بزرگ می توانند احساس بزرگی کنند و غنی تر بشوند . می گفت این ژست های بی تفاوتی باعث می شود آدمی که به اوج رسیده احساس حماقت کند .احساس کاسبکار بودن چنین آدمی را (بخصوص اگر کمی حساس باشد) خرد خواهد کرد.
او از زمانه ای گله می کرد که در ذهن مردمش آدمهای کار نکرده جدی تربه نظر می رسند .او ترنر و استراچی را برتر از ویرجینیا ولف نمی دانست . معتقد نبود که سالوادور دالی از یکی مثل مارسل دوشان احمق تر است . حتی عصبانی می شد .یکی از چیزهایی که واقعا عصبانی اش می کرد همین بود .بخصوص وقتی برق ستایش را در چشمهای کسی ( اغلب من) می دید نمی توانست روی صندلی بنشیند . بلند می شد و ناسزای معصومانه اش را با جدیت تمام پرتاب می کرد "خیلی خری"
سیامک امروز مرد . پنجاه و نه ساله بود .برای پنجاه و نه ساله ماندن و نرسیدن به شصت سالگی خیلی چانه می زد . سمیه خانم معتقد بود پنجاه و نه سال شوهرش تمام شده و مدتی است که شصت ساله محسوب می شود . سیامک می گفت این وارد شدن و تمام شدن و اینها اختراع مادرها است که دوست دارند بچه شان زودتر بزرگ بشود.سمیه خانم از این کنایه دلگیر بود....
یکی از آنها را بخوانید :
شعر نوستاژیک و عاشقانه در سه مصرع
در کودکی گنجشکی را از سر شاخه ای با تیرکمانی چوبی – چرمی زدم. گنجشک افتاد روی پشت بام همسایه. رفتم بیاورمش .نبود که نبود. دیشب رفتم پشت بام آنتن را بچرخانم که مهران مدیری را ببینم. گنجشکی مرده دیدم . به زنم گفتم این همان نیست. خندید که خل شدی.معلوم است که همان نیست .درآمدم که خل نشدم.می دانم که همان نیست. گفت اگر این همان بود که خیلی شاعرانه می شد.گفتم حالا که همان نیست شاعرانه است.
گفت:
شاید .
سلاموبلاگ جالبی داریلذت بردمبه قلب شکسته ی من هم سر بزنانتظار سخته منتظرم نذاربای بای
پاسخحذفوه چه شعر خوبی از تمام شاملو چسبیده تر بود
پاسخحذفبا درودتصادف ارزنده ای بود توقفم در اندیشه سرای شما. من متاسفانه تا به حال نام این عزیز از دست رفته را نشنیده بودم خدا بیامرزدش.در عرصه ی شعر بسیارند کسانی که حتی با کتاب قطورشان هیچ جایی در نظر مردم باز نکرده اند و چه بسا شاعری تنها با یک قطعه ماندگار میشود و چه بسا که مردم علاقه ای هم به سایر شعرهای این شاعر نشان ندهند شاید بشه از شاعری به نام حیدر علی رقابی نام برد که شعر ترانه ی "مرا ببوس " او را کمتر کسی زمزمه نکرده باشد حتم دارم که با من موافق هستید که حتی بسیاری سراینده ی مرا ببوس را هم کس دیگری میدانند...شعر آنلاین شما را هم خواندم که نشان از آمادگی برای ب9هتر سرودن دارد . این شعر چون قالب مثنوی داشت انتظار این بود که منسجم تر باشد برای اینکه در مثنوی قیوداتی مثل قالبهای غزل در بین نیست.جسارتم را ببخشیدموفق باشیدعاکف
پاسخحذفبه مصطفی :سلام.مرسی . چشم . در اسرع وقت به قلب شکسته ی شما سر میزنم.----------به ابو : از طرف آن مرحوم از شما تشکر می کنم:)---------به عاکف :درود متقابل . جناب عاکف من از شما معذرت می خواهم . فکر می کردم برای خوانندگان معدود این وبلاگ روشن باشد که شاعری بنام سیامک کاشی پور وجود ندارد و اگر وجود داشته باشد من نمی شناسمش . اما شما کاملا حق دارید که در اولین ورودتان به کدهای این نوشته اعتماد کرده باشید و گمان کرده باشید که چنین شخصی وجود داشته و مرحوم شده. از این بابت است که معذرت خواستم از شما.در مورد شعر انلاین اما کد به قدر کافی وجود دارد که مطلقا نوشته ای جدی نیست و مسخره بازی صرف است!راستی من هم جناب حیدر علی رقابی را نمی شناختم و نمی دانستم این ترانه سروده ی ایشان است.با سپاس.
پاسخحذفاول سلاممکابیز جان از اینکه دوباره مرا به یاد بورخس انداختید سپاس گذارم
پاسخحذفمن هم از جناب ابو {وه چه شعر خوبی از تمام شاملو چسبیده تر بود}تشكر ميكنم.(البته من ال دد نشدم ها)---------حالا كجا خاكش كردن؟ بعضي وقتها بريم براش عربي بخونيم.
پاسخحذفیک کپی بد و مزخرف از قصه نسبتا خوب بورخس.
پاسخحذفسلام من تصادفا وبلاگتو کشف!!!کردم بخاطر تشابه اسمش با رمانی که دلم می خواد دوباره بخونمش.از مطالبت خوشم اومد اما آدرس وبم رو نمی دم چون بی رحمانه نظرت رو می گی و من دلشو ندارمشایستی بعدا که ترسم ریخت ازت خواستم بیای سر بزنی و نظر تو بگی (چون حس می کنم نظرت در عین بی رحمی درسته)فقط گمونم در راست و دروغ مطالبت باید تامل کنم نه؟تا بعد
پاسخحذفبه ایکار : سلام .از لطفت ممنونم .-------------------به zaagato :امامزاده طاهر:)------------------به حامد:همینکه این نوشته شما را به یاد بورخس بیندازد باعث خوشحالی نویسنده اش است.ولی خوب مقایسه اش با داستان عالی بورخس ظلم است . به ادبیات البته !----------------به رها آزاد :سلام . من هم دلم می خواد دوباره بخونمش این رمانو...
پاسخحذفراحت شد !! آدما یه بار وقتی به طرز وحشتناکی جیش دارن و "گلاب به روتون" میرن راحت میشن .. یه بارم وقتی میمیرن ! البته این مورد آخر کلاً یه باره ، اما می ارزه !!!
پاسخحذفخدایش بیامرزد . . . !!
پاسخحذف