این رفیق ما یک اتاق در زیرزمین خانهشان داشت و یک رسیور و یک پیکنیک برای کشیدن تریاک و البته یک تلویزیون که در چهار دستهی مورد علاقهاش همیشه در حال پخش برنامه بود:
1. پورن
2. ضیاآتابای
3. آگهیهای بازرگانی چند کانالِ ترکیهای
4. حمید شبخیز
1. پورن
2. ضیاآتابای
3. آگهیهای بازرگانی چند کانالِ ترکیهای
4. حمید شبخیز
این چهارمی را البته باید غافلگیرش میکردی تا متوجه میشدی تماشا میکند. خودش انکار میکرد. با پورن اما مشکلی نداشت و ساعتِ پخش برنامهها را میشناخت و فرقی نداشت تنها باشد یا نه، برنامهی مورد نظرش را از دست نمیداد.
یکسری عقاید سیاسی داشت. ضد رژیم بود. اما به نحوی کاملا انتزاعی ضد رژیم بود. مثلا غیر از رهبر و رییس جمهور وقت و احیانا علیاکبر ولایتی کسی را در رژیم نمیشناخت. رفته بود کارت بسیج هم گرفته بود چون فکر میکرد ممکن است جایی کارش را راه بیندازد (که خب در مورد او راه نمیانداخت و نینداخته بود). میدانست اینها باید بروند و رفتنیاند. میدانست یکسری آدم هستند که این رفتن را به تعویق میاندازند. با بیتوجهی به مبارزه و از آن بدتر، پرت کردنِ حواسِ مردم از مبارزه. وقتی راجع به اینها(این لاشخورها) حرف میزد بارقههایی از خشم هم هویدا میشد در صورتاش (به قول معروف). اما اگر میپرسیدی منظورت دقیقا چه کسانی هستند یک اسم بیشتر به دهانش نمیآمد (و به ذهنش هم نمیرسید طبعا): «حمید شبخیز».
. حمید شبخیز که با مشغول کردن مردم به آهنگهای درخواستی و جنگِ آبی و قرمز (در برنامهای که دو فرد بنامهای رندی و کورش اجرا میکردند) آب به آسیاب اینها میریخت. از طرفی از مردم تحت عنوان تلهتان پول تلکه میکرد و سبد هزینهی اهدای پول به تلویزونِ خانوارِ ایرانی را که میتوانست یکسره خرج تلویزیون ایران(آتابای) شود، دچار خُردگی میکرد، از طرف دیگر خشمی را که از نبودِ آزادیهای اجتماعی میتوانست لبریز شود و به خروش مردمی بینجامد تسکین میداد. آدمهای جان به لب رسیده از ندیدن شهره و لیلافروهر در تلویزیون، میزدند کانال شبخیز و حالشان بهتر میشد و در نتیجه چه؟ انقلاب به تاخیر میافتاد.
. حمید شبخیز که با مشغول کردن مردم به آهنگهای درخواستی و جنگِ آبی و قرمز (در برنامهای که دو فرد بنامهای رندی و کورش اجرا میکردند) آب به آسیاب اینها میریخت. از طرفی از مردم تحت عنوان تلهتان پول تلکه میکرد و سبد هزینهی اهدای پول به تلویزونِ خانوارِ ایرانی را که میتوانست یکسره خرج تلویزیون ایران(آتابای) شود، دچار خُردگی میکرد، از طرف دیگر خشمی را که از نبودِ آزادیهای اجتماعی میتوانست لبریز شود و به خروش مردمی بینجامد تسکین میداد. آدمهای جان به لب رسیده از ندیدن شهره و لیلافروهر در تلویزیون، میزدند کانال شبخیز و حالشان بهتر میشد و در نتیجه چه؟ انقلاب به تاخیر میافتاد.
شبخیز رذائلِ دیگری هم داشت. مثلا چشمچران بود و این میتوانستِ فرمِ تلویزیونِ ماهوارهایِ بیست و چهارساعتهی ایرانی را به چیزی تبدیل کند که از دیدگاه این رفیق ما، بر ضد آن طراحی شده بود: دختربازی.
با ادبیاتِ امروزی، بدنِ پسرِ تحریک شده در جستجوی سوژهی دختر بازی میتوانست به سوژهی جمعیِِ سیاسی تبدیل شود، اما در عوض مینشست پای آهنگهای درخواستی با الهام جون و به سوژهی جمعیِ هیچ چیز تبدیل نمیشد.
گاهی که ته دلش گرم و روشن بود (اغلب به کمک مشتقات مرفین) با نوعی شفقت و احترام از مصائب آتابای برای راهاندازی تلویزون ایران میگفت. اینکه خانهاش را فروخته، زنش آواره شده، مریض و درهمشکسته شده و توانسته تلویزیون را راه بیندازد و بعد ناگهان خشم زبانه میکشید: « آنوقت این بچه ک..نی-شبخیز- آمده تلویزیون راه انداخته و اسمش را هم گذاشته ایران»
عقایدش در مورد سکس و رابطهی جنسی و عاطفی هم همینقدر انتزاعی بود. همانطور که سیاست را از تلویزیون آتابای آموخته بود رابطهی جنسی را هم از فیلمهای پورن میشناخت. فیالمثل معتقد بود زنان وقتی میگویند نه، منظورشان بله است. معتقد بود تنها مانعِ دستیابی به سکسِ مجانی با هر زنی که در خیابان میدید، یک چیز بود و بس: «نداشتنِ سرزبان»، در واقع معتقد بود نوعی چربزبانیِ جادویی وجود دارد که میتواند لباسهای هر زنی را از تنش بکند و در انتها معتقد بود اگرچه خودش نسبت به قدیم خیلی بهتر شده و بقولی، سرزباندارتر شده، اما هنوز تا رسیدن به مرحلهای که بتواند قدرتهای این سوپرپاورِ جدید را تحت کنترل خودش در بیاورد راه دارد. در آن مرحله، یکجور اسپایدرمنِ در حال تمرینِ افکندنِ تارهایش بود که داشت از طریقِ پراندنِ «چطوری جیگر» به زنان کوچه و خیابان خودش را ارتقا میداد.
یکسری کانالِ ترکیهای بود (اسم از من نخواهید الان، بعدا هم همینطور) که بیست و چهارساعته آگهی نشان میدادند و گاهی یک یا دو ساعت هم سریالی چیزی پخش میکردند. طبعا او سریالها را نمیدید و در مواقعی که توانِ سیاست و رمقِ پورن نداشت، آگهی تماشا میکرد. از نظرش در این آگهیها شکلی از زندگی در جریان بود. زندگیِ آنها که بلد بودند چطور لباس بپوشند و دلبری کنند و آدامس بجوند و بله، رسیدیم به جای خوبش: مشروب بخورند.
معتقد بود (شاید حتی به درستی؛ کسی نمیداند؛ تحقیق نشده یا من خبر ندارم) اگر میتوانست برود بار و مشروب سفارش دهد گرفتار این کوفتی (اشاره به پیکنیک و قلقلی) نمیشد. یه جوون مگه چی میخواد، غیر اینه که بره بار، دو گیلاس مشروب بزنه و با یه خانم خوشگل بره خونه؟ تو خونه هم مامانش بهش غر نزنه؟ یه جوون واقعا چی میخواد؟ واقعا برایش سئوال بود.
این سئوال خونش را به جوش میآورد و در جستجوی راه حل، میزد کانال آتابای تا رافی خاچیطوریان برایش راهِ حلِ خلاصی از معضل را بگوید: رفتنِ اینها؛ و مانعِ فعلیِ تحققِ این امر چه کسی بود؟ حمید شبخیز.
در گیر و دار هشتاد و هشت من جایی او را دیدم، مدتها بود که از رافی و ضیا خبری نبود یا بود و من دیگر نمیدانستم. خیابان بود و آن اتفاقها که خودتان میدانید. گفت گولشان را نخور اینها همه با هماند و دعوای زرگری است و بعد به باسن دختری که از جلویمان رد میشد اشاره کرد و بلند گفت «اوف». هنوز داشت روی مسئلهی سر و زباناش کار میکرد و خدا میداند، شاید حالا که هفت سال دیگر هم گذشته، وقتش رسیده باشد که تارهایش را به سرِ آسمانخراشهای مخزنی پرتاب کند و تاب بخورد میانِ همبسترهای بالقوهاش که به دلایل نامعلومی، اصرار داشتند بجای بله، بگویند «نه»
* ماندانا شخص خاصی نیست. بیشتر دوست داشتم یادی کنم از این اسمِ زیبا که نمیدانم چرا از رواج افتاد.
https://en.wikipedia.org/wiki/Straw_man#Structure
پاسخحذفhttps://en.wikipedia.org/wiki/Short_story
حذفhttps://en.wikipedia.org/wiki/God_complex#Description
حذف:)