از بالا داد زد بیا بالا و این از پایین میخواست بگوید دارم میآیم نمیتوانست. صدایش در نمیآمد. تنگی نفس و خشکی گلو. آن بالا نشست که این برسد. بعد یکسری فکرهای عجیب کرد. اینکه آدمها با هم پیر نمیشوند. چند سال پیش باهم راه میافتادند با هم میرسیدند. حالا ولی اینهمه فاصله افتاده و صدایش هم خش دارد و یک بویی هم گرفته. بوی خوشآیندی نیست. بد نیست ولی خوب هم نیست. بعد یک لحظه تصویر هول دادنش توی سرش رد شد. این که میرسد بالا بیاستد دودستی فشار بدهد روی سینهاش پرتاش کند پایین. تصویر را با دست توی هوا پاک کرد. دوباره گفت بیا بالا. انگار که کمکی کند.
یکبار توی غذاخوری دستهایش را دراز به موازات گذاشته بود روی میز. تقریبا خودش را خم کرده بود که دستهایش برسد وسط میز و این بگیرد. یا دستهایش را بگذارد روی دستهایش مثل تصاویر عاشقانهی معمول در سینما و تلویزیون. این اما دستمال را با آب دهان خیس کرده بود و لکهی روی شیشهی ساعتاش را برایش پاک کرده بود. همانجا باید بلند میشد. پول غذا را حساب میکرد میرفت. ولی بلند نشده بود. نشسته بود همانجا گذاشته بود این شیشهی ساعتاش را برق بیندازد.
در سکس گیج میشد. کاندوم را میگذاشت دم دست بعد موقع لزوم هر چه میگشتند پیدایش نمیکردند. بلند میشدند پتو را از روی تخت کنار میزدند. دوتایی چمباتمه میزدند زیر تخت را نگاه میکردند. بعد همیشه یک چیز دیگر زیر تخت پیدا میشد. دست دراز میکردند کف زمین زیر تخت. هیچ وقت هم نشده بود اتفاقی آن زیر دستشان به هم بخورد. همیشه وسیله را پیدا میکردند. یک گلولهیجوراب یا دفتر یا باطری قلمی استفاده شده. باطری اگر بود میانداختند توی ساعت رومیزی ببینند کار میکند یا نه. جوراب اگر بود بو میکردند ببینند کثف است یا تمیز. دفتر اگر بود مینشستند همانجا میخواندند. بعد این دست میکرد توی جیباش کاندوم را میگذاشت توی کمد. خم میشدند ببینند در ادامه دفتر، چه برای گفتن دارد. حتی جوراب و باطری چه برای گفتن دارند.
رسید بالا کیسهی توی دستش را گذاشت زمین. کلیدش را از توی کیفش پیدا کرد در را باز کرد رفتند تو و هنوز ننشسته، دو جملهی همیشگی رد و بدل شد:
-آسانسورو کی درست میکنن؟
- چی بگم والله
از بیرون اگر کسی میدید فکر میکرد نه خوشبختاند نه بدبخت. ولی اشتباه فکر میکرد. خوشبخت بودند حتی میشود گفت خیلی خوشبخت بودند که خب، از بیرون دیده نمیشد طبعا.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر