اسلوموشن، پیانیک و خیلی محو
من در خیابان سئول عاشق شدم. یک روز پاییزی. خیلی
حسی و خیلی پیانیک (ایک در فارسی مسبوق به سابقه است. تار-ایک، نزد-ایک)، پالتوی بلند،
رنگش و عبورش. و عبورش... رد که شد یک بوی تلخی زد توی دهنم. بوی بادام تلخ. بوی خردل. اشک آور...اشکهایم الان دارند گلوله میشوند در چشمها. همانجا است که هنوز میبینمش که رد میشود.
از روی صندلیهای سیمانی. از روی جدولهای سیاه و سفید و زرد. سدهاشم دلداریام میدهد.
«خوب میشه دلنمک. خوب میشه عزیزجانٌم. همهٔ اینا مث باد دی ماهی روی پوست بنی آدٍمه.
جیر جیرٌکٍم.. مٌسوزه ولی پوست میاندازی ولکٍم» ولی خوب نمیشه. خاطراتم هی دور و
نزدیک میشوند. هی میآیند بالا بعد میروند پایین. آن روز که اسلوموشن، پیانیک و خیلی محو،
با بوتهای مات قهوهای سوخته از جلوم رد شد. صدای خنده هاش که اکو میکرد. میماند
توی سرم و بیرون نمیآمد. بیرون نیامده لعنتی. سد هاشم دلداریام میدهد «نکن ایجور
با خودت بٍچوکٍم. عطراشٍ بو نٍکٍن بچوکجونٍم» ولی عطرش رد میشود و قلب آدم میایستد.
عطرش. عطرش «، توی خانهاش هستیم. موسیقی است. مجار. موسیقی مجار دل آدم را از جا میکند.
زن میخواند «همه چیزم را به تو میدهم. دست و چشمها و این قایق بادبانی کوچک را»
و من یاد شعر آندره برتون میافتم «زنم با چشمهایی از قلب مار، با سینههایی از کاج».
سیگار را
میگیرانم روی لبهٔ فنجان. گیر نمیکند. چتام؟ نشئهام؟ مستم؟ چهام شده. کجاست؟ کجایم؟
سد هاشم میگوید «تب داری روله کٌم. تب داری گل گلدون کاشونه م». چه غم هماهنگی جریان
دارد در همه چیز. چقدر همه چیز ساکت و شیک است. چقدر همه چیز سیاه سفید و زرد است.
حالا توی وان دراز کشیدهام. سد قاسم را صدا میزنم. حوله روی دست میآید. اشکهایم
جاری است. بخار چقدر خوب است. اشک را روان میکند. سد قاسم حوله را میاندازد روی صورتم.
خیس است حوله. خیس و یخ. سردم میشود. میگویم نکن سد قاسم. ولی بس نمیکند.«هیچ چی
نی حمیدٍم. هم الانه جونٌت در میاد»، مثل سگ زوزه میکشم. هنوز هم دارم زوزه میکشم.
به همین دلیل من را «حمیدٍ زوژه چون سگ» صدا میکنند.
من و حاجی در میانهٔ هرم
به حاجی گفتم باید فرهنگ سازی کرد. حاجی انگار که
تابحال این واژه را نشنیده باشد گفت «باریکلا... فرهنگ سازی»، میدانستم که تکه کلامش
باریکلا است با این حال ذوق کردم. گفتم «فرهنگ سازی الان در همه جای دنیا اولویت علمی
پژوهشی دارد»، حاجی اخم کرد. اخم دوستانه. اخم عجیبی که فقط آدم وقتی استکان چایی داغ
توی دستش داشته باشد درکش میکند.
«یارو خیلی گنده دماغهها» تائید کردم. «انگار از دماغ فیل افتاده.
خیلی گنده دماغه» تائید کردم. «خوب یه چیزی بگو»، گفتم یارو خیلی گنده دماغه. «باریکلا...
گنده دماغ» رفتم چایی را عوض کردم. گذاشتم روی میزش. اخمش تلخ شد. مطمئن شدم اشتباه
کوچکی کردهام. حاجی با همان اخم مردانه چرخید که پرده را بکشد. کنجکاو شدم. ساعت
هنوز دو نشده و دارد پرده را میکشد؟ ولی بعد کنجکاویام بر طرف شد. ناخن گیرش را از
جیب کتش در آورد و چاقویش را باز کرد و صاف گذاشت توی شکم من. اولش فکر کردم دارم مثل
این فیلمها خیال میکنم و الان صحنه بر میگردد به سی ثانیه قبل که دارد پردهها را
میکشد. ولی فیلم نبود. چاقوی ناخن گیر در شکم من ماند. این اسم از همان روز روی
من مانده. «احمد دلخونگیر»
.
مسئول جلسه
خوب داستان دو نفر ازروحهای سرگردان عزیز را شنیدیم.
با اسمها و القابشان اشنا شدیم. فقط دوستان توجه داشته باشند که همهٔ ما نه بخاطر
شیوهٔ زندگی و مرگمان، که بخاطر شیوهٔ تعریف کردنش در اینجا جمع شدهایم. من مطمئنم
حال همهتان یک روز خوب میشود و میتوانید مثل آدم داستانهایتان را تعریف کنید.
ولی تا آن زمان لطفا کسی بعد از تعریف کردن داستانش زل نزند توی چشم دیگران و منتظر
تشویق نباشد. یک انتراکت میدهیم و بعد آن اقای میانسالی که تازه از خارج برگشته و
دنبال عشق جوانیاش میگردد و آن اقایی که پوزخند بر لب دارد و از همسایههای متوسط
الحالش متنفر است والبته آن خانمی که فنجان قهوه توی دستش است و زل زده به دوردست،
قصههایشان را تعریف میکنند. در راهرو هم همدیگر را هول ندهید.
بسیار زیبا بود
پاسخحذفاولویت علمی پژوهشی :)))
پاسخحذف