تاثیز گذارترین کتاب ها روی آدم معمولا بهترینشان نیستند. بنابراین وقتی با سئوالی شبیه به این مواجه می شویم که "کدام کتاب ها بیشترین تاثیر را بر شما گذاشته اند" درست تر آن است که بجای اینکه سعی کنیم طرحی از سلیقه ی ادبی-هنری مان رسم کنیم آن کتاب هایی را بخاطر بیاوریم که واقعا توانسته اند ما را تغییر دهند. به این ترتیب از نظر من کتاب های درسی بیشترین تاثیر را روی شکل گیری شخصیت ما داشته اند . یعنی نوع رابطه ی ما با آنها، اینکه مقهور آنها بوده ایم یا نه. اینکه جلد و مشما می کردیمشان ی نه. اینکه اسممان را با خط خوش و دورنگ رویشان می نوشته ایم یانه ترسیم کننده ی سرنوشت ما و مشخص کننده ی نوع نگاه ما به جهان و انسانها بوده اند. آنهایی که از این کتاب ها همچون بت نگه داری می کردند از همان موقع نشان داده اند بت پرست های خوبی هستند و معمولا در بززگسالی همان احترام را به رییس شان در اداره و رهبرشان در حکومت می گذارند. من باورم نمی شود کسی که کتاب مزخرف تعلیما دینی یا اجتماعی را جلد و مشما می کرده و همه ی نگرانی اش این بوده که لبه ی جلدش تا نخورد اصولا در بزرگسالی به وضع موجود معترض باشد یا با معترضین همدلی کند.بنابراین به عنوان تاثیر گذار ترین کتاب من کتاب های درسی را معرفی می کنم. روی خودم و البته روی دیگران.
کتاب دیگری که توانست من را به عمل وادار کند و مستقیما روی زندگی بیرونی ام تاثیر بگذارد "چه باید کرد" نبود. کتابی بود به قطع پالتویی و در پنجاه شصت صفحه که عنوانش چیزی بود در این مایه ها"چگونه هواپیما بسازیم" ...و من طبق دستورات این کتاب و البته با نوآوری های غلط غلوط خودم توانستم یک کایت کوچک بسازم که قبل از ینکه خودم آزمایشش کنم مادرم متوجه شد و جانم را نجات داد. از آنجایی که کسی اگر در راه هدفی علمی کشته شود شهید محسوب می شود این کتاب من را تا آستانه ی شهادت برده و این تاثیر کمی نیست. همچنین این تنها کتابی است که باعث شده بنده بعد از خواندنش حرکتی به غیر از سیگار کشیدن یا چایی خوردن انجام دهم.
کتاب دیگری که خیلی روی من تاثیر گذاشت کتابی بود که الان اسمش یادم نیست. اما نویسنده اش فهمیمه رحیمی است و قصه ی پسری منزوی است که بخاطر انتقام گیری از مردی که خواهرش را آزار داده در گوشه ای از خانه ی بسیار بزرگشان یک دستگاه شکنجه ی شخصی می سازد و مقداری جانور( به گمانم زالو) می اندازد به بدن مرد کذایی و او را در محفظه ای شیشه ای زندانی می کند. پس از آن کتاب من دانستم که می توان منزوی بود و منزوی بودن در جهان یکی از حالت های زندگی کردن است. تازه باعث می شود دخترهای خوشگل هم تلاش کنند آدم را از انزوا خارج کنند و این خیلی لذت بخش است. اسم دختره( اگر با دوست خاله ام در آن سالها اشتباهش نکرده باشم) هنگامه بود.
دو کتاب سفر به انتهای شب و وجدان زنو هم خیلی رویم تاثیر گذاشته اند. دست کم تا آن اندازه که اسم وبلاگم را بر اساس شان انتخاب کنم. البته شاید دلیل تاثیر گذاری بیش از حد جفت شان آن است که آنها را در سن خیلی کم خواندم. همچنین می توانم کتاب های آمریکای کافکا و ژان کریستف رومن رولان را نام ببرم که هر کدام در مقطعی بسیار بنده را احساسی و اینها کردند.کتاب هایی هم که در بزرگسالی خیلی تاثیر گذار بودند در جستجوی پروست و کتاب های رولان بارت و ویتگنشتاین و خاطرات اگوستین قدیس بودند که بخش روشنفکرانه و آبرومند کتاب های تاثیر گذار من را تشکیل می دهند. اگر چیزی یادم بیاید اضافه می کنم.
پ.ن: این نوعی بازی وبلاگی است که نمی دانم چه کسی راهش انداخته اما من به دعوت و توصیه لئون در آن شرکت کردم .هر کسی که این مطلب را می خواند لطفا در این بازی شرکت کند. بخاطر مادر دوبچه که الان در کما است و هر لحظه احتمال مرگش میرود لطفا در این بازی شرکت کرده و دیگران را به شرکت هرچه پرشکوه تر در آن تشویق کنید.
به "تاثیز گذارترین کتاب ها روی آدم معمولا بهترینشان نیستند":حیاط پشتی مدرسه عدل افاق-8 یا 9سالگی- یادم نیست نویسنده کی بود. انقدر خودمو جای کاوه می گذاشتم و خیالپردازی می کردم که حالا بعد از اینهمه سال مطمئن نیستم اخر کتاب دقیقا چی می شد. اما میدونم این اولین کتابی بود که واقعا روی من اثر گذاشت.بقیه اش چندان جالب نیست یعنی مثل مال بقیه است. همان نویسنده ها و کارکترهایی که یکهو از توی کتاب درمیان و میخوابونن زیر گوش ادم:) اگه حوصله ای بود میام و مینویسم.پ.ن. با قدردانی از هفت هشت صفحه اول "رزفرانس" (از همان نه یا دهسالگی تا اگر خدا بخواهد چهل و هفت هشت سالگی). کتاب همان روزها گم و گور شد و من میدونم کار کدوم ندید بدیدی بود.
پاسخحذفگمانم خیلی هم جدی ننوشته بودی. راجع به کتاب های درسی، مال من همیشه جلد کنده و پاره بود که نمی دانم نشان دهنده ی چی هست. من هم توی این بازی شرکت کردم اما خیلی جدی نوشته ام. منتظر ناسزاهای دوستان هستیم!
پاسخحذفسلام.راستش موافق نیستم بتوان کتابهای درسی را جزو کتابهای تاثیرگذار به حساب آورد. البته حرف من درباره ی صحت یا سقم تحلیل-پیش بینی-پیشگویی روانشناسانه ات نیست. بحث من بر سر ماهیت و موقعیت کتابهای درسی است.کتابهای نیچه بر ذهن مخبط هیتلر هیچ تاثیری نداشتند (او را ذره ای عاقلتر یا شمه ای آراسته به زیور جنون از نوع نیچه ای نکردند. بلکه او را صرفا همان الاغی که بود باقی نهادند). حال هرقدر آن مردک عامی (ویلیام شایرر) جیغ و هوار کند که بله لوتر و نیچه و هگل بودند که زمینه ساز پیدایش هیتلر شدند، بنده و جنابعالی که نباید زیربار برویم و مثلا نوشته های نیچه را عامل موثر پیدایش داخائو و آشویتس به حساب آورده و از این جهت آنها را "تاثیرگذار" بخوانیم!از سویی کتابهای درسی از این جهت که تقریبا پوچ هستند و مایه ی آگاهی انسانی در آنها چیزی در حد صفر است (مگر کتابهای درسی دوره دبستان که خوب تا حدی املا و ضرب و تقسیم و این صحبتها را آموزش می دهند و البته کتب مرتبط با ریاضیات در دیگر دوره های تحصیلی ) نمی توانند موجد اثری انسانی بر خواننده های مجبور خود باشند. اصولا کتابی که بابت خواندن آن به آدمیزاد امتیازی غیر از آگاهی تعلق گیرد (نمره و پذیرش در دانشگاه و ...) تکلیفش روشن است که به قول نجف دریابندری تنها از نظر شکل و شمایل کتاب خوانده می شود و ماهیتا چیزی جز "کتاب" است.بر این اساس از نظر من کتاب تاثیرگذار جدا از آگاهی آفرینی خود میباید کتابی باشد که خواننده را به خواندن کتاب یا کتابهایی دیگر دعوت کند (مثلا صدسال تنهایی که خواننده را دعوت می کند ادبیات آمریکای لاتین را بخواند یا 1984 که خواننده را به خواندن همه ی دیگر آثار اورول دعوت می کند)با توجه به سن و سال بنده باید حدس زده باشید که نخستین کتاب تاثیرگذار عمر من مجموعه کتابهای "تن تن و میلو" بوده است. اینها کتابهایی بودند که به یک کودک هفت هشت ساله نشان دادند "خواندن" می تواند لذتبخش باشد. تا پیش از آشنایی با اینها تنها دلیل من برای خواندن، خودنمایی و بهره مندی از تشویق بزرگترها بود.
پاسخحذفوای. اینجا هم که کد گذاشته اند!
پاسخحذفاسم دختره فاخته بود. هنگامه داستان دوم همون کتاب بود. یه زن با شوهر سرد و جذاب.بهارنارنج و شیراز و شوهری که محض انتقام گیری از بابای دختره معشوقه دیروز را می چزاند.
پاسخحذفاین دعوت برای مادری که در کما است چه صیغه ایست؟ مانده ایم باور کنیم ؟ مهم است؟
پاسخحذففهیمه رحیمی رو خوب اومدی . مخلصیم رفیق .
پاسخحذفمعاونت وبلاگ سفر به انتهای شب: قبل از هر چیز بگم که این کد رو من نگذاشتم. فی الواقع پیرو نظریه ی مورچه و کله پاچه من عمرا برای این وبلاگ از اینجور کارها نمی کنم. نمیدونم چجوری این کد توی کامنتگیرم سبز شده. ولی همین الان دیدمش و بعد از ارسال این کامنت می روم و تمام دانش فنی ام را بکار می گیرم تا حذفش کنم.در این فاصله هم از تمامی دوستانی که مجبور به نوشتن کد شده اند و خواهند شد عاشقانه معذرت می خواهم.--------------------- kathygol: در آن سن و سال کتاب های ژول ورن هم بود.نمی دانم شما اهلش بودید یا نه. ولی الان که فکرش را می کنم می بینم نقاشی های درپیت روی جلدشان برای مکابیز ده ساله چقدر س.کس.ی و دعوت کننده محسوب می شدند.بخصوص نقاشی روی جلد بیست هزار فرسنگ زیر دریا که عکس یک هشت پا با مقدار متنابهی چشم را نشان می داد و آدم را نشئه می کرد. ضمنا سعی کنید حوصله کنید و به وعده ای که در پانوشت کامنت تان داده اید عمل بفرمایید.------------------رویا: نه واقعا جدی نوشتم.چرا فکر کردید جدی نبوده؟ جلد کتاب های شما نشان دهنده ی خیلی چیزهاست. در واقع جلد کتاب مثل اثر انگشت می ماند و حتی از رویش می توان زمان مرگ و چگونگی آن را حدس زد. ضمنا می تواند موضوع کنجکاوی باشد. مثلا شما حدس بزنید چه گوارا یا سید علی خامنه ای اسمشان را چگونه و دقیقا کجای کتاب شان می نوشتند؟ مثلا این فخر آور من مطمئنم اسمش را با سبز می نوشته فامیلش را با قرمز. بجای نقطه ی فخز هم ستاره می گذاشته و با مداد رنگی توی ستاره را زرد می کرده.
پاسخحذفایرج: سلام. درباره ی اینکه کتاب های هگل روی هیتلر تاثیری جر بر روی غضلات دستش نداشته با شما موافقم. اما اینکه کتاب های درسی به دلیل محتوای خنثایشان نی توانسته تاثیر گذر باشد موافق نیستم. نوع برخورد ما با این کتاب ها واقعا سرنوشت ساز هستند.اینکه کسی هر آنچه را که در یک کتاب درسی آمده بعنوان حقیقتی غیر قابل خدشه بپذیرد( چیزی که کتاب های درسی از خوانندگانشان می خواهند) او را تبدیل به کارشناس خواهد کرد.من نخواستم تحلیل روانشناسانه بکنم.دور. صرفا با مقداری اغراق و نیش و کنایه خواستم این مطلب را یادآوری کنم. مثل وقتی که می گوییم اگر در میدان ونک یک عدد هایدگری مشغول دید زدن کیف های ویترین چرم مشهد باشد آدمی که تازه از میرداداماد راه افتاده بیاید سمت ونک می تواند وجود یک هایدگری را در نزدیکی های خودش حس کند.-----------------رزا: درباره ی کد در کامنت قبلی توضیح دادم. هر چند الان متوجه شدم کار بلاگفا است و از دست من و شما کاری درباره اش ساخته نیست. از بابت یاد آوری اسم فاخته هم ممنونم. درست است. هنگامه دوست خاله ام بود.----------------بی نام: برای شما از این پیغام ها نمی آید؟ به نظرتان جدی است؟---------------امید: تو پاورقی های محققی را می خواندی؟ بازپرس ویژه ی قتل عمد که در یکی از این مجله های "عکس بچه ی تپل روی جلد بنداز" مطلب می نوشت؟ یکی از پاورقی هایش که بعد ها کتاب شد اسمش بود نیلوفر. این کتاب به طرزی ویتگنشتاینی به کتاب هی فهیمه رحیمی پهلو میزد. چاکریم.
پاسخحذفرزاجان چند روز پيش مديريت بلاگفا، كل وبلاگاشون رو به دو دسته خاكي و افادهاي تقسيم كرد. خب، وبلاگايي مثل مال من و تو كه به شدت خاكي و دوستداشتنياند كمافيسابق براي كامنت گذاشتن مشكلي ندارن اما در مقابل وبلاگاي افادهاي از اين ادا اطواراي كد و مد گذاشتن براي خودشون، فكر كردن خبريه
پاسخحذفمرسی. اگر بتوانید تاریخ مرگ حدس بزنید من کل کتاب هایم را می فرستم خدمت تان.در ضمن من هی دارم از خودم مایه می گذارم و خود- افشاگری های کلان می کنم که لااقل یک عدد کامنت دریافت کنم... ولی انگار بیخودی دارم زحمت می کشم! دنیا را می بینید؟!
پاسخحذفمرسی از مایه ای که برای وبلاگم گذاشتی. هم چنین از توصیفات محرک شما از مادونا کمال تشکر را دارم و تصور می کنم کل آن نوشته ی بغل سمت چپ شما (آینه بغل) مقام زن را در تاریخ به طور جامع و مانع شرح داده است. خودت هم در نقش باباهای مسن هیز خوب ظاهر شده ای.هر وقت بفرمائید تعهد محضری را براتان پست می کنم. باز هم تشکر.مکابیز: خواهش می کنم رویا جان. بالاخره ما صنف وبلاگ نویس های خیابان فرعی باید تغییر آدرس مغازه ی کناری را به اطلاع مشتری ها برسانیم. درباب مقام زن صحبت زیاد است اما بقول یک خانمی بنام هانیه ما همه اول مادر هستیم بعد همسر بعد شهروند بعد انسان بعد موجود زنده بعد جسم. من الان تحت تاثیر فرمایشات ایشون خودم را یک جورهایی اول مادر محسوب می کنم بعد وبلاگ نویس بعد آریایی ترم دهی بعد آخرسر همه مکابیز.
پاسخحذفآقا! سر صبحی (البته، به ساعت بیولوژیک من) خواندنی شما جدن فرح بخش و سرور آور بود! فکر کن! پاکدامنی حتا از قطره ی فلج اطفال برای یک دختر مهم تر است!خواستم راجع به محققی و تاثیرش بر سواد دار شدنم بنویسم و اون کتاب مشعشع اپیزودیک بانو رحیمی و خلاصه، خاطرات نوستالژیک پیرزنانه که چشمم افتاد به خواندنی ها!شما رسالت خودت رو در تحول خواننده و تحقق مسوولیت سارتر _ نشان نویسنده، تمام و کمال انجام دادی و روزی رو که به آسونی و به عادت، می تونست مزه ی اسه ی آبی بگیره، تبدیل به روزی با مزه ی سیگاری دست پیچ با بهترین توتون های دنیا کردیمکابیز: ولی به نظرم شما خاطرات نوستالژیک را بنویسید. ما امروزه به طرزی غم انگیز در اقلیت هستیم. ما که کودکی مان را بجای کمیک استریپ با حکایت های محققی و فهمیه رحیمی و نسرین ثامنی و بر سر دوراهی های مجله ی خانواده گذرانده ایم. از نظر مهربانه تون درباره ی نوشته ی اون گوشه هم ممنونم.
پاسخحذفدوست دارم برای همه ی این اشاره های درخشانت مکابیز: آقا تو نمی خوای وبلاگ برپا کنی؟ می بینی که از وقتی تو وبلاگتو بستی همه دارن میرن هالیوود. کم مونده جواد شمقدری برای "دو ایکس ال" مستند بسازد.وبلاگتو بر پا کن تا ناموسمون بیش از این به باد نرفته.
پاسخحذفراستی این نامه به دخترت هم حسابی جای یک یادداشت مجزا را دارد ها !مکابیز: ایشالله همین کار رو خواهم کرد.تو فکرم بود یک مطلب جدی درباره اش بنویسم. طبیعتا تو در جریان نامه ی مادر دلسوز و نقد رجا نیوز هستی. ولی دوستانی که پیگیر نیستند می توانند سری به سایت امیر قادری بزنند.
پاسخحذفنمی دانم آن اُمید کجاست ... کجای این سالها گم اش کرده ام ... اما باور کن هنوز هم دوست دارم همانی باشم که بودم ... نه اینقدر تلخ و بریده از هر چیزی ... باور می کنی این مدت چقدر نقد روی کاغذ نوشته ام و همه شان را مثل کلیشه ی همیشگی آشنای کتابخوانی هایمان، مچاله کرده ام و با همان حس نوستالژیک به دورشان انداخته ام ... فکر کن از آن همه مطلب وبلاگهای قبلی ام حتی یک نوشته را هم ندارم ... انگار هیچوقت ننوشته ام ... سرت را درد نیاورم ... به اندازه ی کافی این روزها برایت غُر زده ام ... تنها خواستم بگم نمی دونی دیدن دوباره ی نوشته هایت در گزاره چه لطفی داشت ... منی که جان می کندم شاید دوباره خاطره ی بودن با تو، بلانشت و لئون را در گزاره زنده کنم ... با دیدن نوشته ای از مکابیزی که یادآور همه ی روزهای خوب گذشته است، به هم ریختم .پ.ن : زیادی رومانتیک شد . شاید بشود یک فیلمنامه ی یک دقیقه ای با حضور شاهرخ خان از رویش در آورد .
پاسخحذفالبته فضولی اش به ما نیامده ولی ما فضولی رو می کنیم هرچه باداباد! گمانم می دانید که وبلاگ روایتی دیگر که با زیرنویس اُمید به آن لینک داده اید دیگر برای جناب اُمید نیست و برای شخص دیگری است که اتفاقا وبلاگ خیلی بی ربطی است. گفتم شاید اطلاع نداشته باشید و لینک دادن به وبلاگ غریبه با نام جناب اُمید به مذاق شما و ایشان خوش نیاید و خلاصه از این حرفها...!مکابیز: خواهش می کنم نگار خانم . بله اطلاع دارم. بخاطر همین من واقعا از دوستان عاجزانه خواهش می کنم وقتی می خواهند دیگر ننویسند وبلاگشان را حذف نکنند. حتی اگر طاقت دیدن نوشته هایشان را هم ندارند می توانند پست ها را پاک کنند. حذف وبلاگ در حالت خوبش منجر به اتفاقی که برای "روایتی دیگر" افتاد می شود. در حالت بدش هم یک آدم مریض پیدا می شود خودش را بجای وبلاگ نویس قبلی جا میزند تا بلکه بتواند چهار تا کامنت خصوصی بخواند. البته این کسی که الان دارد روایتی دیگر را می نویسد ادم مغرضی به نظر نمی رسد و من واقعا دلیلی برای حذف لینکش ندارم. البته اگر بتوانم قوایم را جمع کنم به بلاگرولینگ میروم و اسم نویسنده را تغییر می دهم. مقدار متنابهی لینک هم باید اضافه کنم که انشالله با دعای شما و همت بچه ها به زودی انجامش می دهم.
پاسخحذفاز مکابیز به امید : آقا داری پوست می اندازی خب.این گره که در نثرت پیدا شده. این سخت شدن خواندن مطالبت را من هم در پست های آخر آخرین وبلاگت حس می کردم. اعتراف می کنم من هم نوشته های پر از شور و شوق گذشته ات را بیشتر دوست داشتم.ولی "نوشتار" چیزی نیست جز نقطه ی تلاقی زیسته های تو و تجربه های تو و خوانده های تو و از همه مهمتر دغدغه های تو با زبان به معنای عام اش (منظورم مثلا زبان معاصر فارسی است) ...آن آشفتگی که در تمام این موارد بوده نوشتار تو را آنطور کرده بود که می دیدیم. ولی شاید راهش ننوشتن نباشد. می توانی سیر پوست انداختنت را نوشته های وبلاگ ثبت کنی و دوستانت را هم در آن شریک فرض کنی. من می گویم بنویس تا ببینیم و ببینی امید چطور به باد می رود یا به شکل دیگری باز می گردد. همین یک دلیل برای نوشتن ات کافی است. اگرنه من و تو خوب می دانیم همه ی نوشته های ما به اندازه گل کردن یک پنالتی در بازی برق شیراز و پرسپولیس روی ادم ها تاثیر نمی گذارد. غروب دیروز توی ماشین نشسته بودم که یکی از این بچه ها که دستمال می فروشند آمد کنار پنجره. فکر کردم می خواهد دستمال بفروشد. ولی اصلا حرفش را هم نزد. فقط پرسید "چند چندن" وقتی گفتم "دو هیچ جلوئه" چنان لبخند باحالی زد که من را یاد تو انداخت. وقتی تازه دیوید لینچ را کشف کرده بودی. -----------------------پ.ن: نقش منم بده آشوریا بازی کنه.
پاسخحذفاز امید به مکابیز ( فرکانس هم هنوز هست ) : ای آقا . دست روی دل من نذار. فکر کن روزهای پایانی آخرین وبلاگ مرحوم ( خدایش بیامرزاد ) چه تلاش رقت انگیزی داشتم برای کنار هم قرار دادن کلمات ... می دونی انگار هیچ رقمه نمی شد نوشت ... اصلا با خودم مانده بودم چرا باید نوشت ... و هزار مزخرف دیگه که مدام تو سرم چرخ می زد ... شاید به قول تو نباید جلوی پروسه ی پوست انداختن رو گرفت ... شاید باید نوشت و دید که قرار است چه بلایی بر سر این امید بیاید ... نمی دانم ... ببینم همتش را دارم یا نه ... ببینم می تونم بر این پوچی ناشی از نوشتن که خب آخرش که چی؟! غلبه کنم یا نه ... فکر کنم قیافه ی منم وقتی پرسپولیس گل سوم را زد دست کمی از چهره ی خوشحال آن پسرک دستمال فروش نداشت .. فکر کن تو این مزخرفی ِ زندگی هنوز کشیدن یک نخ سیگار ... دیدن ِ یک فیلم ... و یا زده شدن یک گل این طور مثل بچه ها خوشحالم می کند . -----------------------پ.ن : آقا می خوای فیلم را مستند کنیم ... نقش مصاحبه کننده رو هم بدیم به لئون بازی کنه ... این جور که تو پیشنهاد بازیگر می دی می ترسم آخر سر فیلممون مشمول قانون جلوگیری از به انحراف کشیدن جوانان این مرز و بوم بشه و ... مخلصیم .
پاسخحذفبه نگار:این وبلاگ جدید که خوب است .آن که بعد از حذف وبلاگ من زدند معرکه بود ... با رنگ صورتی ِ جلف و تصویر اروتیک ِ ضمیمه و دعوت به خوردن گل اُرکیده ... جل الخالق
پاسخحذفامید جان بیا یه ای میل مشترک بزنیم به مسئولان کتاب گنیس. ممکنه من و تو در دنیا بی همتا باشیم ها. اسممون میره تو کتاب رکوردها و افتخاری برای ایران می آفرینیم... اگه موافق نیستی یه پیشنهاد دیگه دارم: یه وبلاگ تازه باز کن و اولین پستشم از یه فیلمی بنویس با شرکت مارچلو ماستوریانی و سوفیا لورن. البته اگه فیلم درخواستی نقد می کنی. آخ من عاشق این ماستوریانی ام. اصلا قابل مقایسه با این لئو دی کاپریو و براد پیت هست؟ نه والا.
پاسخحذفhttp://news.bbc.co.uk/2/hi/7684201.stmsalam mekabiz,dastekam conan doyle ash bayad baraye shoma jaleb bashe va russian roulette ash baraye orphée; albatte hichkodoom jozve sample ha nistanمکابیز: سلام. مرسی.
پاسخحذفسفر به انتهای شب رو 17 سالم که بود خریدم 17 سالگی 3 بار گرفتم دستم 30 صفحشو خوندم گذاشتم کنار.یه بارم 18 سالگی خوندم بازم ول کردم.حالا نمیدونم تو 19 سالگی میتونم بخونمش یا نه؟فکر کـنم این کتابم مثل اتش بدون دود بشه که دبستانی که بودم فقط تونستم جلد 1شو بخونم ولی بعدا ها عاشقش شدم.شاید لازم باشه یه 7-8 سالی بگذره تا این کتابو بخونم.میشه بگی این کتاب دقیقا از چه صفحه ای جذاب میشه؟مکابیز: من هم تقریبا در سن و سالی که شما کتاب را خریدید آن را خواندم. آتش بدون دود را نخواندید هم نخوانید(هر چند ظاهرا عاشقش شده اید) یعنی خدا می داند که آتش بدون دود خواندن ندارد مگر اینکه هیچ چیز برای خواندن( حتی یک ععد قصه بر اساس ماجرایی واقعی با عنوان "من همسر دوم بودم" در مجلات خانوادگی) در دسترس نباشد.کتاب از آنجا جذاب می شود که فردینان می گوید: "ماجرا اینطور شروع شد. من اصلا دهن وا نکرده بودم. اصلا" و جذابیت اش تا جایی ادامه پیدا می کند که می گوید : "همه را می برد تا دیگر هیچکس حرف شان را نزند"ولی واقعا لازم نیست هفت هشت سال بگذرد. شاید مسئله ی این کتاب دغدغه ی شما نباشد و اگر اینطور باشد هفتاد هشتاد سال هم که بگذرد جذب تان نمی کند.اما کاش غیر از آتش بدون دود یک کتاب دیگر را که عاشقش هستید نام می بدید تا مشخص شود اصلا امیدی هست یا نه .اگر آن کتاب دیگر "یک عاشقانه ی آرام" یا "روی ماه خداوند را ببوس" یا یک چیزی در این مایه ها باشد من مادرانه توصیه می کنم اصلا سراغ سلین نروید.
پاسخحذفرویا جان، ایده آت آنقدر تحریک کننده هست که نمی تونم از هیچکدومش بگذرم.ایمیل را بسازیم
پاسخحذفمی دونی واسه چی دوست دارم؟واسه همین "مامان خوشگلم داره میمیره تورو خدا واسش دعا کنید هات " و "نامه مکابیز چارلین به دخترش " هات ... بلا
پاسخحذفآخر چند هزار مرتبۀ دیگر باید سر بزنیم و همچنان اینجا آپدیت نشده باشد! دههمکابیز: مدتی تهران نبودم. انشالله به زودی با مطالب خواندنی، هیجان انگیز و عارفانه و ویتگنشتاینی آپ می کنم.
پاسخحذفیک اهانت بی ربط و وقیح به شاهکار بی بدیل سینما (ترانه علیدوستی) در لینکزیرکه با بی شرمی تمام اسم و ادرس خود را هم در پست آخر وبلاگ ترانه علیدوستی هم قرار داده استکامنت 18 حامداز ترانه دفاع کنید و حتما با یه خط هم شده این مردکو ادب کنید...http://rapnow.persianblog.ir/post/33مکابیز: به نظرم شما دارید بطور واضحی برای نویسنده تبلیغ می کنید. درباره ی دفاع بد زیاد شنیده ایم اما این دفاع بد نیست. بطور آگاهانه دارید یک نوشته ی معمولی را بزرگ می کنید. نمی خواهم تهمت بزنم و بگویم شما نویسنده ی وبلاگی هستید که دارید بر علیه اش مبارزه می کنید(نویسنده ی آن وبلاگ هوشمند تر از اینها به نظر می رسد) بنابراین صرفا می توانم بگویم شما می خواهید به شیوه ی خودتان به خانم علیدوستی ضربه بزنید که در نهایت زیاد هم مهم نیست.
پاسخحذفکتاب .... 1- بازی ها 2- درد جاودانگی 3- ارتباط شناسی دکتر محسنی 4- دایی جان ناپلئون ... خیلی زیاده ...
پاسخحذف1- تهوع ، ژان پل سارتر 2- ایزابل بروژ ، کریستیان بوبن 3- در جستجوی زمان از دست رفته، ویکتور هوگو 4- صدسال تنهایی ، گابریل گارسیا مارکز هدیه به تو .بی ادب نیستم، اگه بهت دسترسی داشتم خودم بهت هدیه می کردم.مکابیز: شما لطف دارید. به نظرم سهوا افتخار نوشتن درجستجوی زمان از دست رفته را به ویکتور هوگو داده اید.
پاسخحذفچو غبار شکسته در سر راهت نشسته امقدمی بر زمین گذار و مرا سرفراز کنسلام دوست عزیز گذری وبلاگت رو دیدم! موفق باشیشما را به وبلاگ ادبی سی پل دعوت می کنممنتظر نقد و نظر ارزشمندت هستمسبز باشی و پایدار محمد حسین صفاریان
پاسخحذفممنون ام و خوشحال از این که به یاد هستی.مکابیز: خواهش می کنم. کار خیلی خوبی کردید که برگشتید به وبلاگ نویسی.
پاسخحذف