به بیست سی نفری که همچنان مومنانه به این وبلاگ سر میزنند سلام می کنم و امیدوارم حالشان خوب باشد. به گمانم من به پایان دوران وبلاگ نویسی ام رسیده باشم. یعنی اینطور حدس میزنم. ولی از انجایی که همه چیز از جمله وبلاگ نوشتن و ننوشتن دست خدا(به فرض وجود) است خداحافظی نمی کنم و در عوض هر روز و هر ساعت زورم را میزنم که یک چیز بامزه ، عبرت آموز و ویتگنشتاینی برای تان بنویسم.برای شروع چیزی خواهم نوشت که اسمش را هنوز هیچ چی نشده گذاشته ام "افسانه ی دورود گر خسته"
***
درود گر خسته پشت میز بزرگی نشسته بود و داشت ساندویچ کالباس می خورد که برای اولین بار با آن چیز مواجه شد. اولش طبیعتا فکر کرد دارد خواب می بیند و یک گاز به ساندویچش زد تا از از ساندویچ مجانی ای که عالم رویا در اختیارش گذاشته نهایت استفاده را بکند. بعد که دید بیدار نمی شود چند تا گاز دیگر زد. بعد دستش را دراز کرد به آسمان و سعی کرد به ژله ی توت فرنگی فکر کند. حدس میزد که در رویا به هر چه فکر کنی گیرت می آید ولی هر چه زور زد خبری نشد. بعد سعی کرد به دخترخاله اش -وقتی که شانزده ساله بود و هنوز چهار پنج شکم نزاییده بود- فکر کند.حتی جسارت را به انجا رساند که او را با لباس توری و بدون سینه بند تصور کند. اما باز هم نتیجه نگرفت و در تمام مدت آن چیز ساکت و بی حرکت ایستاده بود در جایی که قرار بود دختر خاله هه ظاهر شود. می توان کارهای دیگر درودگر خسته را هم ذکر کرد. مثلا اینکه سعی کرد با چاقو انگشتش را ببرد و دلش نیامد یا اینکه با مشت کوبید توی لپش تا از خواب بپرد. اما همینقدر می گویم که انقدر از این مسخره بازی ها در آورد که آن چیز حوصله اش سر رفت و گفت"ببینم من دقیقا چقدر باید اینجا علاف شم که تو مطمئن شی خواب نیستی؟ " درود گر خسته یا از خجالت یا به علت خستگی(خواه در رویا باشد یا بیداری) دست از تلاش برای بیدار شدن بر داشت.
آن چیز چه بود؟ این به خودی خود می توانست موضوع یک پایان نامه ی کارشناسی ارشد و حتی دکتری باشد. لیکن در آن صورت هیچ تضمینی وجود نداشت کسی بتواند از چنین پایان نامه ای دفاع درستی بکند. مثلا وقتی استاد داور می پرسید "آن چیز چقدر طول دارد" جواب ها می توانست از یک متر تا هزار کیلومتر و حتی بیشتر و حتی کمتر متغیر باشد. لابد تا اینجا گمان کرده اید که با یک چیز معنوی سر و کار دارید؟مثلا یک چیز سیال و ماورایی که از دنیایی برتر(یا فروتر) سایه ی تاریک(یا روشنش) را می اندازد روی زندگی عادی و معمولی آدمی عادی و معمولی که یک آدم عادی و معمولی و البته بی سلیقه او را "درود گر خسته" نامیده؟ اما خوب شکی نیست که اشتباه می کنید. آن چیز دقیقا معلوم نبود از کجا آمده اما هر جوری حساب می کردید نمی توانست ماورایی باشد.اگر هم بود از آن جورهایش نبود که خیلی بتواند سایه تاریک یا روشن بر چیزی بینداد. بیشتر می توانست یک بازی کامپیتوری از قرن آینده باشد که یک بچه ی شیطان قسمت ستینگش را دستکاری کرده و قهرمانش عوض اینکه برود قرون وسطی برای شرکت در نمایش واقعی جنگ های صلیبی آمده در یک خانه ی قرن بیستمی از یک ادم قرن بیستمی از نوع درودگر و خسته اش.یا حتی می توانست هنرپیشه ی نیمه موفق یک برنامه ی دوربین مخفی باشد که در آن سعی می کنند آدمی منزوی را وادار به برملا کردن شرم آور ترین و دم دستی ترین تمایلاتش کنند. و همچنین و حتی و البته می توانست یک اگهی تبلیغاتی باشد. و باز هم البته این آخری احتمال احمقانه ای است ولی بقول استاد علیرضا آزمندیان ابدا نباید احتمالات احمقانه را از نظر دور داشت.
درود گرخسته نهایتا فکر کرد که از آن چیز بخواهد آرزوهایش را برآورده کند.یعنی اصولا این جور چیزها از این جور کارها می کنند و همه هم می دانند و بهتر است ادمها در این باره بیخودی تعارف تکه پاره نکنند که یعنی ما اصلا تو این باغها نیستیم و نمی دانیم غول چراغ چکارها می کند و نیش عنکبوت رادیواکتیویته چه تاثیرهایی روی پرش ارتفاع و طول آدم می گذارد و از این جور مسائل. بنابراین قهرمان ما برخلاف قهرمانان تعارفی و ریاکار داستانهای دیگر خیلی محترمانه از پشت میز بلند شد و گفت: "من سه تا آرزو دارم. اگر قول بدهی برایم عملی شان کنی قول میدهم آخرین آرزویم آزادی تو باشد." آن چیز پکی به چیزی که می توانست سیگار باشد و می توانست سیگار نباشد زد و چیزی را از دهانش بیرون داد که می توانست دود سیگار باشد و می توانست دود سیگار نباشد. بعد چیزی زد که بطور قطع لبخندی موذیانه بود و سلانه سلانه و حتی می شود گفت عشوه گرانه (آنطور که بعضی ها راه می روند)رفت برای خودش چای بریزد. درودگر خسته یک لحظه درماند که چه عکس العملی نشان بدهد. می توانست برود داد و بیداد کند. مثلا بزند زیر استکان چای. اما در آن صورت چه تضمینی بود که با یک لبخند به شدت تحقیر آمیز از سوی یک آدم خونسرد مواجه نشود؟ آدم خونسردی که دارد یک درودگر خسته ی از کوره در رفته ی مضحک را برانداز می کند؟ بنابراین همه چیز او را به سکوت و شکیبایی دعوت می کرد. توجه دارید برادران و خواهران؟ به سکوت و شکیبایی.
ما در این قسمت از برنامه، درود گرخسته را با آن چیز رها می کنیم و سعی می کنیم به چیزهای بهتری فکر کنیم. به چیزهایی که انقدر ابهام برانگیز و ناراحت کننده نباشند. به چیزهای روشن. باشکوه و امید بخش. به چیزهایی که وقتی سعی می کنی برای شان آرزو کنی نهایتا مودبانه روبرمی گردانند و هر گز( تاکید دوباره از نویسنده است) و هرگز به جایش نمی روند آنطور برای خودشان چای بریزند.و خلاصه ما همه با هم قرار می گذریم و قسم می خوریم به چیزهایی فکر کنیم که حتی در بدبینانه ترین پیش بینی هایمان ،آن طور که بعضی چیزها راه می روند راه نمی روند.
حاجی من نمی تونم قسم بخورم، شرمنده!چون با در نظر گرفتن جمیع جوانب، و با اقرار و اعتراف سه یا حتی پنج باره به گرایش های عمیق مازوخیستی، به نحوی که انکار پس از آن مسموع نباشد، باید بگم که من چیزهایی رو ترجیح می دم که وقتی براشون آرزو می کنی، " می روند و آن طور برای خودشان چای می ریزند."سکوت و شکیبایی هم واسه اوناییه که به قول مربی علی دایی(به سیاق کاپتان دونگا) "دچار پاریدگی تاندوم" می شن و باید یه مدتی، شاید همیشه، از میادین دور بمونن! البته اینا به این معنا نیست که الان یه آلترناتیو کار- درست تو دست و بال دارم، نه! ولی اینایی که شما فرمودی، روشنا و شکوه و امید و ...، از جنس همون چیزای سیال و ماورایی با سایه های تاریک یا روشنه.مکابیز: طبیعتا همینطوره. پیشنهادهای شبه اخلاقی من هم به درد لای جرز می خوره. به این گواه که خودم هم از پس اجرایشان بر نمی ایم و هر روز در این وبلاگ و وبلاگهای دیگر و جاهای دیگری که از هیچ نظر وبلاگ محسوب نمی شوند مقدار متنابهی غر و زنجموره تحویل خلق خدا می دهم.
پاسخحذفسلام. خب من هم مومنانه فهمیدم که از تبار مومنانم، چیزی که تا حالا نمی دانستم (و واضح و مبرهن است که این دستاورد کمی نیست برای آدمی که هر شب تا انتهایش را سفر می کند.) اما چرا یخه این درودگر بیچاره را چسبیده اید؟ مشکل تمام آدم ها (درودگر یا درود نه گر) همینجاست که یک بچه فضول ستینگشان را دستکاری کرده تا بجای اینکه بروند یک جای دیگر آمده اند آن جائی که هستند و تمام غصه شان این است که چرا آن چیز آنطور که باید راه نمی رود. یعنی آنطوری که نباید راه می رود یا یک همچین چیزی. خب زندگی تمام مان همین است که چیزهای روشن، باشکوه و امید بخش نهایتا مودبانه روبرمی گردانند و هرگز به جایش نمی روند آنطور برای خودشان چای بریزند. یک طور دیگری می ریزند یا اصلا نمی ریزند. به هر حالی، شادباشی مکابیز.مکابیز: سلام. ممنون.شما که صد درصد از تبار مومنان اید. از انجایی که آدمیزاد دو تا انتخاب بیشتر ندارد. یا مومن می شود یا کارشناس و من گمان نمی کنم جزو دسته ی دوم باشید.
پاسخحذفای آقا .مکابیز : اینو با لحن حسرت بار حاج خانوما بعد از به شوهر رفتن ته تاقاری بخونم یا با لحن یکی از رفقای حزب وقتی که می خواهد رفیق تجدید نظر طلب اش را متوجه کند که بعلت حرکت خزنده ش به سمت بورژوازی دیگر لایق رفیق خطاب شدن نیست؟به دوستانی که کامنت خصوصی گذاشتند. کامنت تان را اگرچه محتوایش خصوصی نبود به دلیل اینکه گزینه ی خصوصی را انتخاب کرده بودید عمومی نکردم.اگر مایلید عمومی شود لطفا آن گزینه ی کذایی را انتخاب نکنید.
پاسخحذفبا لحن آقای کمبوجیه بخون که توی تخت خواب دراز کشیده و تو گیر و دار کلنجار رفتن با خودش برای بیرون اومدن از زیر لحاف، می خواد چند جمله ای برای رفیق ِ گرمابه و گلستانش بنویسه و ... اما آخر سر تنبلی مرسوم دل و دماغ بیرون اومدن از زیر ِ لحاف و قلم به دست گرفتن رو نمی ذاره و ... خیلی مخلصیم رفیق .حاجی ما در بست ارادتمندیم . مکابیز: ما بیشتر حاجی.
پاسخحذفای بابا. لابد چهار روز دیگه چاق و کچل هم میشی:-)مکابیز: سبیل مدل دامادی یادتون رفت.
پاسخحذفسلام مکابیز جان. نوشتن ات خب حالا یک چیزی. ویتگنشتاینی ش چی بود؟مکابیز:سلام. ویتگنشتاینی یعنی خوب:)
پاسخحذفمن یک چیز بیشتر با این خصوصیات نمی شناسم و آن "چیز فی نفسه" یِ معلوم الحال است. این بابا هم حتماً از ناشناختنی بودنِ خودش مطمئن بوده که اینجور عشوه آمده و سپس گستاخی کرده است. (هرچند مگر عشوه آمدنِ یک نومن خودش کم گستاخی ست؟)
پاسخحذفنمی دونم چرا من همیشه آخرش می رسم!دیر پیدا کردم اینجا را ظاهرا...مکابیز: همیشه را نمی دانم ولی اینجا آخرش نیست.
پاسخحذفانسان تناقض فهم - انسان تناقض نفهم // کون گشادی.
پاسخحذف