طبیعتا شب است و تاریک و از این قبیل....
طبیعتا شب است و تاریک و از این قبیل. اما قبل از آن باید گفته شود مدتی است تنها زندگی می کنم . اول - یعنی حدود بیست سال قبل - پدرم مرد. بعد آن چند نفر رفیق پای فیلم س ک سی و عرق و تریاک و سیگارم رفتند سراغ زندگی و نامزد و بچه و سهام پارس الکتریک شان .بعد مادرم گذاشت رفت آن دنیا -به فرض وجود - و آخرش هم سه تا دوست دختری که در اینهمه سال توانسته بودم بدست بیاورم نمی دانم کجا و چطوری گم و گور شدند.
عرض می کردم که شب است و تاریک است و من چشمهایم رو به سقف باز است و می شمارم. رسیده ام به هفتصد و چهل و دو. طبیعتا به هزار که برسد سیگار دیگری روشن می کنم.
حالا رسیده ام به هزار و سیگار دیگر در حال روشن شدن است .
تا اینجا لابد نتیجه گرفته اید دارم یک زندگی بوف کوری را تجربه می کنم و الان است که از درز دیواریارو دختره ر ا ببینم و از این قبیل...
طبیعتا اگر اینطور باشد نباید به خواندن ادامه دهید. می توانید به قول من اعتماد کنید؟ خب در آن صورت می گویم یک داستان هیجان انگیز و تا حدی وحشت آور شروع می شود، قبل از آنکه دوباره به هفتصد و چهل و دو برسم.
شما می دانید امروزه قیمت روسپی در تهران عزیز ما چقدر است؟ من زیاد از قیمت ها خبر ندارم. به همین دلیل تاحالا زیاد سرم کلاه رفته و آن رفقای رفته به دنبال زندگی و نامزد و بچه و سهام پارس الکتریک ام آن وقت ها ورد زبانشان بود که "اااااااک... بیست و پنج تومن واسه اون آکله" و از این قبیل.
طبیعتا حالا که آنها هم نیستند و کسی هم بعنوان پای ثابت گفتگوهای روزانه و نجواهای شبانه وجود ندارد بیشتر سرم کلاه می رود.
بهرحال یکی که از پنج سال اخیر بطور کاملا منظمی ماهی دوبار آمده بود دو هفته پیش گفت که دارد می زند توی یک کاسبی دیگر و شماره ی "ستاره" را داد.
روی ششصد و سی "ستاره" زنگ زد. نیامده تو قیمت را باهاش چک کردم. سی و پنج هزار تومان. احتمالا زیاد می گفت. پوست خوبی نداشت. قدش متوسط بود و بجای سینه هایش دو دکمه ی بزرگ صورتی رنگ روییده بود. بغیر از اینها و با حال و روز من نمی توانست خیلی بد باشد.
همینکه لباسهایم را در آوردم و چند خمیازه کشیدم بلند شد آمد و بزرگوارانه یکی از سرویس های نه چندان محبوب مرا پیشنهاد داد. گفتم لازم نیست و درازش کردم روی تخت و از این قبیل.
طبیعتا اهل خوردن پول ج ن د ه ها نیستم. بخصوص این یکی که انگار نفسش بالا نمی امد و چند بار ترسیدم وسط کار خفه شود. پولش را تمام و کمال دادم. گفتم آژانس بگیرم که گفت "وسیله دارم" ... داشت میرفت نگاه کردم دیدم وسیله اش ماتیز است .سفید و لابد انطور که در تلویزیون می گویند دوست محیط زیست .
کاندوم را پیچیدم لای عرقگیرم که همه جایش را با سیگار سوزانده ام و از ایوان در یک پرتاب انرژی بر انداختم توی خر ابه ی پشت خانه.
اغلب می شنویم که "فلانی گوسفندهاشو فروخته آمده اینجا " که خب، یک حرفی است که تهرانی های شکست خورده در زندگی و عشق و سهام می زنند. مخاطبشان هم یک شکست خورده ی دیگر است که معمولا سری به افسوس تکان می دهد که "بله، فلانی و بهمانی از فلان و بهمان دهات آمده اند و فلان ماه نشده بارشان را بسته اند و بهمان قدر سرمایه دارند" ...در این گفتگوها اغلب امکانات طرف مقابل به هیچ گرفته می شود. مثلا اگر یارو از ملاکین باشد می گویند گوسفندهایش را فروخته، اگر هیچ چیز نداشته باشد و بزند در آدکادمی های پایتخت برود بالا می گویند "مثل خر می خواند" و اگر هیچ کدام نباشد می گویند "دهاتی ها از هیچ کاری ابا ندارند و هر دری را می زنند.این است که هیچ شان همه چیز می شود"
این مقدمه را چیدم که کسی فکر نکند که ندانسته می گویم خرابه ی پشت خانه متعلق به یکی از همین در و داهاتی هایی است که گوسفندهایشان را فروخته اند و آمده اند شهر و وضعی بهم زده اند. مدتها است مجوز ساخت یک دوازده طبقه را گرفته اما شروع نمی کند. طبیعتا او هم منتظر چیزی است. خارج شدن قیمت خانه از رکود و مشخص شدن وضعیت تحریم ایران و ترکیب مجلس و هشتم و از این قبیل .
چند وقت پیش که خدا می داند هنوز این احمدی نژاد رییس جمهور نشده بود آمدند سراغ من که خانه را بفروشم که لابد بیندازد تنگ این زمینش. طبیعتا من زیر بار نرفتم . نه به دلیل علاقه به حفظ ملک خانوادگی که این چُسک زمین و این دو طبقه صد و پنجاه متریِ آجر سه سانتی شده ی شوره زده ی بدقواره با آن آیفون تصویری صد و پنجاه هزار تومنی خرابش به کار گرفتن این ژست ها نمی آید. نفروختم چون از قیمت زمین خبر ندارم و معامله کردن بلد نیستم و نمی توانم یک جای جمع و جورتر بخرم و اگر بروم توی یک محضر اصلا نمی دانم چطوری چیزی از تملک یک نفر خارج و به تملک نفر دیگر در می آید و فرق چک ها را نمی دانم و مثل خر سرم کلاه می رود.
بعدش که خود یارو آمد و دیدم از همین گوسفندی ها است .رگ اصیل تهرانی ام زد بالا که نمی فروشم آقا، نمی فروشم. بروید در ولایت خودتان ساختمان سازی کنید و تهران بقدر کافی آباد هست و آبادی شما است که از صدقه سری شماها دارد ویران می شود و از این قبیل.
یارو هم چایش را سر کشید و بی خداحافظی رفت که یعنی به درک و به فلانم و از این قبیل .
طبیعتا من بیشتر سر لج افتادم و احساسات شوونیستی درم شکوفا شد. علی رغم اینکه می دانم پدر پدربزرگم از طرف مادری یک بی کس و کاری بوده که معلوم نیست از کجا آمده تهران و از آن طرف هم بطور مشخص نسب مان به یک آدم ناکجاآبادی می رسد که در چهل و پنج سالگی در ازای طلبش دختر صاحب کارش را عقد کرده و از توی این ماجرای کثیف پدرم و طبیعتا خودمن در آمده ایم. اینها را برای نفی آن احساسات نمی گویم . فقط خواستم روشن کنم که علی رغم آگاهی به لجن مال شدن خودم آن احساسات غلیظ را بروز می دادم. بعد از آن هم هر اشغال کثیف و انزجار آوری را که فکر کنید پرت کرده ام توی خرابه و هنوز هم می کنم. بخصوص دلم می خواهد چند نوار بهداشتی مصرف شده به کلکسیون پرتاب هایم اضافه کنم که در این شرایط بی زنی و بی دوست دختری صرفا یک رویا است.
برگشتم خانه که بساط تریاک را برپا کنم. معمولا بعد از این قبیل ج . ن . د. ه بازی ها تریاک می کشم که طبیعتا دو نوع اعتیاد محسوب می شود.
برای پیدا کردن سیخ - که همیشه ی خدا گم و گور است و من برای راحتی وجدان چند دقیقه ای همیشه دنبالش می گردم - کمی این طرف و آن طرف زدم و بعد رفتم آخرین گل مصنوعی ای که در این طبقه باقی را مانده به سیخ تبدیل کنم. برای نا آگاهان بگویم که گلهای مصنوعی بطور بالقوه سیخ هستند. کافی است ماده ی بدبو و پلاستیکی دور شاخه شان را بتراشی و سیم عریان شده را به مقدار دلخواه ببُری. آنوقت یک سیخ از تویش در می آید.
مادر من قبل از رفتنش به آن دنیا –به فرض وجود- به گل مصنوعی علاقه و افری داشت و این گلها در دو طبقه ی خانه و راهروها و انباری و پارکینگ و خرپشته و چهار تولت ساختمان در این پنج سال سیخ تریاک ا هر دو هفته یک بار مرا تامین کرده . اگر هر گل را به پنج سیخ تبدیل کرده باشم و هر گلدان پنج شاخه گل داشته باشد و من به طور منظم هر دو هفته یک بار ج.ن.د.ه بازی کرده باشم و بعد از هر ج ن د ه بازی یک سیخ مصرف کرده باشم هر گلدان حدود یک سال سیخم را تامین کرده.
دست می کنم توی گلدان که شاخه گل را بیرون بکشم. در نمی آید. نه آنطور که معمولا گلهای مصنوعی بخاطر زائده ی ته شان از گلدان در نمی آیند. طوری که انگار یک آدم قوی یا ناامید که در حال سقوط باشد از اعماق گلدان ،گل را چسبیده...
نمیدانم از بی خوابی است یا همینطوری وهم برم می دارد که مادرم دارد از آخرین گلش در این طبقه دفاع می کند. طبیعتا از این چیزها نمی ترسم و میروم طبقه بالا که گلی دیگر پیدا کنم. با محاسبات من تا پانزده بیست سال آینده از خریدن گل مصنوعی معافم.
راه پله ها تاریک است و مدتهاست چراغ زماندارش به نفع خاموشی خراب است (چند سال پیش به نفع روشن ماندن خراب شده بود که مادرم داد درست کنند) چند پله را بالا می روم که حس می کنم کسی گوشه ی جاکفشی کز کرده. چشمم را برای دیدن تنگ می کنم. درست است . یکی کز کرده. زنی باید باشد. خودش را در چادر سیاه پوشانده و کز کرده آن پایین. طبیعتا فکرم به سمت مسائل ماورایی نمی رود. می گویم لابد ستاره در را باز گذاشته و یکی که سردش بوده امده تو. دختران فراری که در تلویزیون خیلی راجع بهشان حرف است یا زنی که از شوهرش کتک خورده و کسی را در تهران ندارد. نامعقول است اما تا صدای خنده ی ریزش را نمی شنوم باور نمی کنم. می روم تو که چراغ قوه بیاورم. طبیعتا به این امید که از فرصت استفاده کند و برود. نرفته. چراغ را می اندازم روی صورت در چادر پیچیده اش. صدای خنده اش بلندتر می شود. خوب انگار قرار است بترسم. اگر قرار است بترسم نباید چیز ترسناکی باشد. بخاطر همین یاد گوسفندی می افتم که می خواست خانه را بخرد. فکر ترساندن آدم بی رگی مثل من برای فروختن خانه آنهم از طریق القای پدیده های ماوراطبیعی فقط از ذهن یک گوسفند ساطع می شود.
می روم جلو که چادر را پس بزنم. زن خودش را جمع می کند. نور چراغ را می اندازم روی صورت پوشیده اش. خودش رویش را باز می کند. می شناسمش. مچاله شده در یک چادر سیاه که لابد بخاطر جنس بدش حسابی بور شده .اگر تاثیر نور سفید چراغ نباشد.
می گویم چرا اینجا نشسته و بلند شود بیاید تو و از این قبیل ...
چادرش را می اندازد روی سکوی اشپزخانه. چقدر جوان شده. به لاغری سالهایی که به نظرم خیلی زیبا می رسید. با پوستی گندمی و چشمهای درشت قهوه ای. صدای خنده اش بلند می شود. دقت می کنم. دهانش بسته است. می گویم چرا می خندی. چیزی نمی گوید. طبیعتا اشتباه کرده ام . صدای خنده نیست. صرفا بد نفس می کشد. مثل آدمهایی که خیلی خاک خورده اند یا تنگی نفس خیلی ناجوری دارند یا مثل آن بسیحی بریده "ازکرخه تا راین" که می زند توی گوش بسیجی نبریده و بعدش می گوید "شاه اهد دیهگه نهدیدمهت"
می نشید پشت میز آشپزخانه. برایش چای می ریزم. قبلا زیاد نمی خورد. مگر چه می شد و چقدر دهانش خشک می شد که بگوید برایش بریزم. ولی این را با وسواس مزه مزه می کند. می گویم "داغ نیست ".
نفسش بهتر می شود و دیگر صدای خنده نمی آید.
منتظرم حرفی بزند. یا نمی دانم، غرهای متداول و از این قبیل .... منتظرم سراغ گلها را بگیرد. نمی گیرد. چایش را که تمام می کند حواسش به استکان من است که خالی شود. بعد هر دو را بر می دارد و می گذارد توی ظرفشویی و یکراست می رود می نشیند روی کاناپه. یعنی لم می دهد. عسلی ها را پشتش جابجا می کند و دست می برد به ریموت کنترل که طبیعتا باطری ندارد. خودم تلویزیون را روشن می کنم. صدای موسیقی آشنایی می آید .سالهاست که آهنگی نشنیده ام. بجز همین آهنگهای تیتراژی تلویزیونی که همینطوری به گوشم خورده اند. اما این یکی عجیب آشنا است. گوش می کنم. آنقدر که بغضم می گیرد و آب توی چشم هایم جمع می شود و سینه ام سنگین می شود و از این قبیل.
می روم می نشینم روی مبل کنارکاناپه .نگاهش می کنم .شش دانگ حواسش به تلویزون است. تکرارآخرین قسمت سریالی است که چند سال پیش پخش شده بود . حالا می توانم بگویم " پنج سال پیش " و قسمت آخرش درست پنجشنبه ای پخش شد که چهارشنبه اش مادرم رفت آن دنیا. به فرض وجود. طبیعتا و از این قبیل ....
نشانهگذاری داستان با تکیهکلامهای راوی ماهرانه انجام شده است. نکتهی مهم آن است که این نشانههای زبانی، تهی از معناهای تحمیلی ِ پیشینی و یا اشارههای برونمتنی هستند که در بسیاری موارد به ویرانی یک داستان میانجامد. (حتا عبارت «به فرض وجود» نیز به شکل تکیهکلاموار به کار رفته و نویسنده از نسبتدادن آن به نگر آگاهانهی راوی دربارهی جهانِ پس از مرگ پرهیخته است.) «به فرض وجود»، «طبیعتاً» و «از این قبیل» - که هر یک جداگانه و در مواردی مشخص به کار میرود و کارکرد زبانی-معنایی ِ ویژهی خود را تنها در پیشبرد داستان به دست میآورد - هر سه در پایان استادانهی داستان به گونهای منطقی گرد هم میآیند تا لحظهای را در زندگی ِ نشانهگذاریشدهی راوی برجسته کنند که از هر گونه معنای پیشتر شناختهای، چه برای او و چه برای ما خوانندگان، تهی است. به این میگویند ادبیات.
پاسخحذفعجب داستانی!
پاسخحذفباز سازی بوف کور، در بخشی که لکاته وارد خانهی راوی میشود....
پاسخحذفیه پژوهنده :ممنون بخاطر نوشته ی دلگرم کننده تان.-------------به صورتک خیالی:حالا این تائید است یا تکذیب :)-------------به رویا : به نظرم در این نتیجه گیری مرتکب چند بی دقتی شده اید .اول اینکه در بوف کور لکاته وارد خانه ی راوی نمی شود.دوم اینکه در این داستان نه معشوقه ی ازلی و ابدی که مادر طرف می آید خانه ی راوی .سوم اینکه فضاسازی داستان با داستان بوف کور زمین تا آسمان متفاوت است.بوف کور تحت تاثیر منحط ها و بعد از آن بودلر است که سعی می کنند با چکاندن ماورا و مرگ بر زندگی آدمهایشان نوعی زیبایی شناسی تولید کنند .بخاطر همین فضاها انقدر وهمی و ناکجا آبادی است . اما این داستان چنین فضایی نداردو شما با انعکاس مرگ و مسائل در یک فضای سایه روشن غریبه تاثیر مورد نظر را دریافت نمی کنید.چهارم اینکه شخصیت راوی به شدت با راوی بوف کور تفاوت دارد . راوی در این داستان بیشتر شبیه راوی دلزده و کینه جوی داستانهای سلین است تا آن موجود رویابین و خودآزار ادبیات رومانتیک منحط ها که در بوف کور هم متجلی شده..پنجم نگاه راوی به مادرش اصولا هیچ نسبیتی با نگاه راوی بوف کور با لکاته –اثیری ندارد. آن می آید که به نوعی با ایجاد زهر (رنج) ملال را بزداید .این آمده قسمت آخر سریالی را که قبل از تماشایش مرده ببیند و به نوعی راوی را به یاد روزهای بهتر زندگی اش بیندازد.ششم هم که از همه مشخص تر و سطحی تر است تفاوت پیرنگ است . در بوف کور زنده ای می اید که در خانه ی راوی بمیرد . در اینجا مرده ای به شکل ادم زنده وارد خانه راوی می شود.من درباره ی کیفیت داستان اظهار نظر نمی کنم .نه به دلیل شکسته نفسی .چون هنوز تازه است و نمی توانم ازش فاصله بگیرم .ولی بطور کلی با این گفته که این داستان شبیه آن داستان است جز در مواردی که شباهت به کپی خط به خط جملات و شباهت نثر منجر شود یا قصدمان یک مطالعه تطبیقی برای بررسی تاثیرات متون در یکدیگر باشد میانه ی خوبی ندارم.باز هم تاکید می کنم این نوشته دفاع از داستان قسمت اخر نیست (که چه بسا با گفتن اینکه بازسازی بف کور است به آن قدری را که ندارد داده باشید.اصولا نویسنده ی فارسی زبان خوشحال باید باشد که داستانش نسبتی با یک اثر کاملا تائید شده برقرار کند) بلکه نفی این است که ما بوف کور را بدون دقت در داستانها و نقدهایمان پمپاژ کنیم
پاسخحذفنازنین اشارات تلخ و زیبایی داشتی به تنهایی انسانی که تجربه میکند زمان راکد را . مثل شمردن اعداد تا روشن کردن سیگاری دیگر . و دیگر اینکه وسیله کشیدن تریاک ( مخدر ) را از گل مرده (گل های مصنوعی ) میگیری و هر بار هم گمش میکنی .و ده ها نکته های جالب . من هیچ رنگی از بوف کور در اثرت ندیدم . کاملا بکر بود از ان نوشته هایی که گمانم مدتی نخواهد گذاشت ذهنم از ان فرار کند .نبریک میگویم .
پاسخحذفسلام مکابیز. چرا لکاته به خانه ی راوی وارد نمی شود؟ خوب هم وارد می شود! تازه روی تخت راوی هم دراز می کشد و بعد هم می میرد، آن هم بعد از این که راوی دم در نشسته پیدایش می کند (مثل زن چادری شما که دم در نشسته بود). یادتان هست که؟انقدر به این یادداشتی که در پاسخ به من نوشته اید انتقاد دارم که نمی دانم از کجا شروع کنم! شباهت این نوشته به بوف کور یکی دو تا نیست. تصور می کنم این شباهت ها ناخودآگاهانه باشد هم چنان که اولین داستان خود من بعد از این که "گرم" بودن اولیه ام گذشت توانستم بفهمم شباهت های عجیبی به بوف کور دارد! شاید دست خود ما نباشد اگر همگی از زیر ردای هدایت در می آئیم، همچنان که نویسندگان روس "از زیر شنل گوگول در آمده اند". شاید هم قضیه برمی گردد به فرهنگ یکسانی که از زمان هدایت تا به حال عوض نشده و عبارت است از کنار آمدن با رنج هائی که یک جامعه ی بسته و فاسد به آدم می دهد، و تسکین دادن آنها با افیون های مختلفی از جمله فرو رفتن در مرداب یک زندگی ساکن و بی تحرک. به بعضی از شباهت ها اشاره می کنم: "آدم بی رگی مثل من". "پوست گندمی و چشمان درشت" (شاید مهم نباشد اما چون زن دم در پیدا می شود شباهت را تشدید می کند) ؛ تنهائی، غرق در خیال بودن و افیونی بودن راوی. تم کلی داستان و حال و هوای آن. البته به نظر من همان طور که گفتم یک ورژن نو شده ی بوف کور می آید با اضافاتی راجع به سیاست و اجتماع که آن را به ظاهر از بوف کور دور می کند، اما نه در عمق.خودتان هم اولش که انکار می کنید که زندگی بوف کوری ای را توصیف می کنید، متوجه قضیه شده اید. (کاملا حواسم هست که دارم کفرتان را در می آورم. اما خوب، نظرم این است دیگر، چکار کنم؟)
پاسخحذفبرعکس داستان اصلا به کارهای سلین شباهتی ندارد. چون من دلزدگی و کینه جوئی سلین را اینجا حس نمی کنم: راوی از وضعش ناراضی نیست و هیچ خیال عوض کردن اش را ندارد. انتقادهایش به آنچه آزارش می دهد هم کاملا ایرانی و بوف کوری است، نه آن طور طغیانی و کوبنده و سلین وار، با بی حالی راجع به این و آن نظری می دهد و بس. مثل بوف کور ماجرایش در یک چهار دیواری و در اصل در خیالات و تصورات شبح بین اش می گذرد. سلین کجا شبح می دید؟! عرصه ی سلین ماجراهای واقعی اجتماعی است.زیاد طول اش نمی دهم با این که باز هم می توانم حرفهائی در این باره بزنم، فقط می خواهم با آخرین پاراگراف شما به شدت مخالفت کنم که گفته اید "اصولا نویسنده ی فارسی زبان خوشحال باید باشد که داستانش نسبتی با یک اثر کاملا تائید شده برقرار کند" این دیگر آخر انحطاط می تواند باشد که آدم از تقلیدی بودن کارش خوشحال شود! من که خودم را از این اتهام مبری می کنم!
پاسخحذفآهان راستی: این که مادر به جای معشوقه ی اثیری اینجاست زیاد تغییری در شباهت به الگوی بوف کور نمی دهد. مادر و معشوقه (بوگام داسی) در بوف کور در لحظاتی بی اندازه به هم نزدیک و ادغام می شوند.
پاسخحذفسلام. داستان قشنگی بود. مرا هم به یاد سلین انداخت. (البته یادم نمی آید جایی آب در چشمان سلین جمع شده باشد!). در جواب رویا می نویسید: « نه معشوقه ی ازلی و ابدی که مادر طرف می آید خانه ی راوی»، حال آن که نزدیکی تصویر «مادر - معشوقه» در داستان - شاید علی رغم سعی شما برای جدانگهداشتن آن ها- محسوس است.
پاسخحذفتنهایی ، دلتنگی ، ملال و از این قبیل..!
پاسخحذفاین داستان اشاره ای مخفی دارد به زنای محارم که اگر نداشت معلوم نبود به چی اشاره دارد غیر از این که طبیعتا و به فرض وجود مرده ها برمیگردند که دغدغه هاشان را پی بگیرند و از این قبیل (که یک حرف مکرر خیلی از موقعیت های گوتیک است). از خودم می پرسیدم چرا درست در همین شبی که ستاره وارد میشود چون دیگری عذر خواسته جابجایی دوم هم صورت میگیرد، و بعد متوجه شدم که ستاره یادآور پنهانی یک مجموعه از نشانه های مشترک میان خودش و مادر است، نشانه هایی که ما خواننده ها نمی توانسته ایم بدانیم به دل وسواس یا بدبختی راوی نقب خواهند زد غیر از اینکه راوی آن وسواس را برایمان از قبل باز می کند: نداشتن دلیل برای دست کشیدن و فراتر رفتن از لجن و در عین حال نداشتن دلیل برای احساساتی و دروغگو بودن درباره اش. همه این ها حتا در زندگی واقعی هم برمیگردد به اینکه پذیرفتن دیگران با ضعف هاشان بدون شناخت آنها میسر نیست و در عین حال برای شناختن باید بتوانیم آنها را کاملا بشکافیم و مال خود کنیم.در مورد کامنت نویسنده در همین بالا: با اشاره منفی تان به آنچه خودم "مصرف چشم بسته بوف کور" می نامم موافقم، ولی همه داستانها یا دست کم داستانهای خوب در ذهن منتقدشان اشاره هایی دارند به همدیگر. این را میشود به نقد بخشید. و مشکل بوف کور اینست که مثل یک امکان باز و بزرگوار و همیشگی برای اینجور تداعی هاست، دعوت کننده است.به هرحال داستان شما به لحاظ های درونی مستقل از این و آن میراث خوانده میشود: حتا میخواهم بگویم حرف کاملا تازه ای میزند. بر همین منوال است بنظر بنده که راوی راز را تکمیل نمیکند. از تکمیل راز منظورم اینست که وقتی در حرکتی نمادین نشانه های فوری زندگی لجنش را پرتاب میکند به خرابه پشت خانه در واقع به خودش فرصت دریافت یک هدیه را میدهد، یک راز را. ما تا همینجاش را می بینیم و راز در پرده میماند ولی یک نظر دیده ایمش، همراه راوی، و میتوانیم بخندیم یا بغض کنیم ولی تمام شدگی و بسته شدن داستان و در نتیجه حس رهایی از درون داستان خودش را ابراز کرده است. عالیست!
پاسخحذفراستش من داستان رو خوندم و داستان خوبي هم هست بخصوص پايانش كه با مقدمهاي كه چيده شده بود، آمدن مادر و سريال ديدنش خيلي طبيعي جلوه ميكند. چيزي هم نميخواستم بنويسم ولي نظرها را كه ديدم نظرم عوض شددقيقاً بر خلاف نظر پژوهنده اگر يك مشكل اين وسط باشد مربوط به نشانهگذاري عريان هست. بدون آنها داستان را دوباره خواندم و فرقي نكرد. از اين مهمتر اينكه من «به فرض وجود» را يك تلنگر محافظهكارانه-شايد ناخودآگاه- از «مكابيز» ديدم،نه يك تكهكلام از راوي، بخصوص به اين دليل كه بصورت معترضه آمده. و اگر داستان بدون اجماع «بيهواي» تكهكلامها تمام ميشد ده بار بهتر بود. چون تاكيد اينقدر شديد است كه انگار داستان بخاطر رسيدن به همين چند كلمه پاياني نوشتهشده.بعد هم كاش خودت اينقدر صريح زواياي داستان را توضيح نميدادي و ابهامات را در كامنتت روشن نميكردي. اجازه ميدادي كه ما كشف كنيم و حتي اگر قدري اشتباه هم بود كشفمان، باز بيواسطه از خود داستان ميآمد. چون من هنوز داشتم داستان را مزه مزه ميكردم كه تفسير تو مثل يك پينويس به اون اضافه شد. تو به داستان خنجر زدي و تبديلش كردي به يك استريت استوري. اي بيرحم. اين نوشته يك نقد ادبي نبود. يك نظر شخصي بود كه در ملا عام گفته شد.
پاسخحذفخب. آدم بعد از خوندن یه داستان خوب، یه داستان اساسی، باید بره چایی بریزه برای خودش.
پاسخحذفدست مریزاد! نمی دانم چرا وقتی جریان تکراری ر و س پ ی اومد وسط برای اولین بار قید یک متن مکابیزی رو زدم و دوباره جسد یکشبه ها روی تخت شدم! خلاصه اینکه بعد از 3-4 ساعت از اون خواب و بیداری های پر عرق و نفرت انگیز، وفتی ادامه داستان رو خوندم بهتر شدم و "از این قبیل" :).
پاسخحذفآقا دروغ چرا بنده این بوف کور را نخوانده ام...پدرم نمی گذاشت صادق هدايت بخوانم گويا از کودکی نشانه های غير عادی در من يافته بود و نگران بود خودکشی کنم. همين الان از آقامان پرسيدم "تو بوف کور خوندی¿" "آره" "خوبه¿" "نه...ک× و شعره...چس ناله است...قرار بوده ادبيات سيمبليزمی تحت تاثير فرنچ سيمبوليزم توليد کنه تبديل شده به چس ناله و چس ناله هم هميشه در ایران خريدار داره...." "حالا من می خونم..."داستان عالی بود وخوب حال هم ندارم که توضيح بدهم چرا...حس دختر خنگی ام این بود!!
پاسخحذفبه آذر //ممنونم-------------به رویا//سلام .خوب لکاته نیست که وارد می شود . اثیری وارد می شود و توسط راوی به قتل می رسد.در مورد سلین هم عرض کنم مسئله ام لحن راوی است نه زمینه ی داستان که طبیعتا اجتماعی نیست.ضمن اینکه راوی در کار های سلین هم ابدا در صدد تغییر وضعیتش نیست .در باتلاق (یا همان شب خودمان) فرو می رود بدون اینکه بخواهد تغییری ایجاد کند. در بقیه ی موارد هم ابدا کفرم را در نمی آورید.از اینکه نوشته را خواندید و نظرتان را هم بدون رودربایستی سلام و علیکی نوشتید ممنونم.هنوز هم معتقدم در اینگونه شباهت یابی ها باید احتیاط کرد.مدتی پیش با شخصی مواجه شدم که رد شیخ اشراق را در نقاشی های رنه مگریت یافته بود.شباهت همیشه و میان همه چیز هست . اصلا در این دنیا یک چیز را پیدا نمی کنید که شبیه چیز دیگری نباشد.این است که فکر می کنم بد نیست بند شلوارکردی هایمان را برای یافتن تفاوت ها سفت کنیم .مگر آنکه قصدمان رسوا کردن دزدها باشد :)درباره آن پاراگرافی که به شدت به آن مخالفید و خودتان را از آن مبرا می دانید هم به نظرم سوتفاهمی بوجود آمده .من از تقلید حرف نزدم .از برقرار کردن نسبت حرف زدم.همان نسبتی که میان کارور و چخوف برقرار می کنند و خود حضرت اصلا انکارش نمی کند و تلویحا آن را تائید می کند.تازه آن کارور است . من اگر وقتی بزرگ شدم نویسنده شوم مثل کارور از برقرار شدن نسبت های اینچنینی خوشحال می شوم.آن اصالتی که شما به دنبالش هستید چیزی است در مایه های سوراخ شدن لایه اوزون . شایعه است :)----------------به مانی//سلام .تذکر بجایی بود.
پاسخحذفبرای Osmosis Jones گرامی: اتفاقاً به دید من تکیهکلامها اینجا کارکرد سایهروشنهایی را دارند که نگارهی راوی را کامل میکنند و به آن اصالت خودش را میبخشند. اگر بتوانیم اینجا از شخصیتپردازی سخن بگوییم (که به گمانم میتوانیم)، شخصیت راوی بدون این ریزهکاریهای بیانی، یکتایی و ویژهبودنش را به دست نمیآورد. در این داستان این نشانههای زبانی - که البته منحصر به تکیهکلامها نمیشوند - مهمترین راههای شناخت ما از ذهنیت راوی - دقیقتر بگویم: جهان فکری او، شیوهی اندیشیدنش، نگاهش به رویدادهای پیرامونش و بهویژه درک چرایی ِ آنها - هستند که او در رویهی بیرونی روایت به گونهای میکوشد برای ما بسته نگه داردش. دقت کنید هر یک کجا و در چه مواردی به کار میروند. یک نمونه میآورم: «من بیشتر سر لج افتادم و احساسات شوونیستی درم شکوفا شد» یک بیان صرف است از احساسی درونی، ولی «طبیعتاً من بیشتر سر لج افتادم و احساسات شوونیستی درم شکوفا شد» روزنهای به فهم منطق راوی و واکنشهای او میگشاید؛ منطقی که منحصربهفرد است و او را از نمونههای مشابهش در آثار دیگر جدا میکند، و به آدمی بدل میکند که تازه با او آشنا میشویم.
پاسخحذفبه ماندانا//با این جمله تان کاملا موافقم :"مشکل بوف کور اینست که مثل یک امکان باز و بزرگوار و همیشگی برای اینجور تداعی هاست، دعوت کننده است." و آن را می شود به نقد بخشید .اما فکر می کنم سطوحی در خوانش یا حتی نقد هست که کمی بالاتر از این سطح کارآگاهانه قرار دارد.---------------به لئون//برای من هم یک چایی "نبات" بریز ...--------------به ملودی//خوب الحمد"الله"-به فرض وجود- که خوب شدید :)-------------به Osmosis Jones//راست می گویید .بدترین کار نویسنده ی یک داستان این است که در مقام سخنگو و مفسر و توضیح دهنده ی داستانش وارد شود .اگر من این داستان را در یک مجله ای چیزی چاپ کرده بودم طبیعتا به چنین عمل شنیعی دست نمی زدم.اما اینجا بهرحال وبلاگ است و از نظر من هر پستش امکانی است برای گفتگو .شما مکابیز کامنتگیر را جدا از کسی که این داستان را نوشته فرض کنید.-------------به سیبیل//با آقاتون موافق نیستم .فرنچ سمبولیزم و اینا رو داره طبیعتا . ناله و چسناله و اینام به هکذا .ولی خدا می دونه که هنوز هم آن را بهترین رمان فارسی می دونم.(در تورنتو تریاک به هم می رسد ؟قدما معتقد بودند علاج قطی سرماخوردگی است.گل مصنوعی که مطمئنم هست:))...خوشحالم که داستان را پسندید.
پاسخحذفسلام. متاسفم که مجبور شدید این داستان راز آلود را لخت و عریان جلوی چشم همه بگذارید! از این عبارت "مگر این که منظورمان رسوا کردن دزدها باشد" با این که بعدش لبخند آمده بود یک خرده دلخور شدم. من اگر چیزی نوشتم به پیروی از آن کرم بحث و گفتگوی مجرد بود که مثلا خیال دارد حقیقتی را پیدا کند. و اگر تعریفی از داستان نکردم برای این است که سطح اش را در حدی دیدم که شایسته ی نقد باشد نه تعریف عادی در یک جمله ی "خوب بود".خب شباهت جو و فضای کار به بوف کور - حتی از این نظر که مادر و معشوقه تا این حد به هم نزدیک می شوند- برای من خیلی تداعی کننده بود وگرنه این را نمی گفتم. هنوز هم فکر می کنم این شباهت ها از زمینه های مشترک فرهنگ ملی ما ناشی می شود نه این که حتی ناخودآگاهانه شباهتی را به وجود آورده باشیم. این را بارها دیده ام. در مورد اصالت هم حق با شماست: به کلمات درست دقت نکرده بودم. در هر حال من داشتم راجع به داستان بحث می کردم، همین.اما به آقای سیبیل جون اینا می خواهم بگویم که زمان خلق شدن بوف کور را هم فراموش نکند. بوف کور در زمان خودش یک کار کاملا نو و فوق العاده بود. و ورای چس ناله مشخصات دیگری هم دارد که هنوز که هنوز است کسی نتوانسته به آن کیفیت از تولید ادبی در ایران برسد.
پاسخحذفخیلی خوب بود.
پاسخحذفسلام.من تا اواسط داستان خیال می کردم آقای مکابیز خاطراتشو نوشته!!! داستان تاثیرگذاری بود.به سلامتی...
پاسخحذفممنون از توضیح در باره ی کامنتها و و بلاگ ها مکابیز عزیز، و ای بابا شرمنده ام کردی نیازی به عذر خواهی نبود! من عذر می خواهم که نازک نارنجی بازی در آوردم!مشتری داستان های بعدی هم هستیم.
پاسخحذف