کلمات زیادی در اختیار ما هستند، بیش از آنچه به آن احتیاج داریم، دائم میگویند «مال توییم» از ما استفاده کن، گویی در مقابلشان متهمیم به کم کاری یا آنطور که در روابط جنسی میگویند، سردمزاجی. سردمزاجی حسی از گناه در آدمِ سردمزاج ایجاد میکند، در مرحلهی اول او ممکن است حس کند بقدر کافی هیجان ندارد، اما بیش از آن و در مراحل بعدی، حسی از هدر دادن منابع عمومی یقهی آدم را میگیرد (مطمئن نیستم اما بنظرم دارم دربارهی سکس حرف میزنم) آدمِ سردمزاج به خودش میگوید نه تنها در مقابل این پارتنر و شورِ در آن لحظه بیپایان بنظررسندهاش، بلکه در مقابل آن نعمتی که جهان به من عرضه کرده، موجودی مُسرفم.
مُسرف بودن و حسِ هدردادنِ منابع همارز با نیاز به مصرف یا دستکم به موازاتِ نیاز به مصرف به مخاطب امروزی القا میشود (مخاطبِ تبلیغات راسانهای ایدئولوژیک این جامعهای که به آن هنوز میگوییم سرمایهداری) در واقع امساک هم بعنوان یک کالای مصرفی تبلیغ میشود. امساک نه بعنوان یک پادرزهر برای مصرف، بلکه بعنوان مکملش، بعنوان شیوهی استاندارد و معقول مصرف در نقطهای ایستاده که دست ما هیچ وقت به آن نمیرسد. اگر تو این مسافرت را نروی، امساک نکردهای بلکه در مقابل اینهمه امکان سفر در لحظهی اخر مسرف بودهای. بعبارت دیگر برای اینکه مسرف نباشی باید مصرف کنی. درست مصرف کنی.
اما در واقع این هشدار سادهی «درست و به اندازه مصرف کن» به اندازهی «خوشحال باش» در عین پیش پافتادگی، دور از دسترس است. تو هرگز به نقطهای نخواهی رسید که درست مصرف کنی. هرگز سالم زندگی نخواهی کرد. هرگز شاد نخواهی بود و هرگز آنقدر که شایسته است، زندگیت را و ثانیههای عمرت را (بله مقیاسش ثانیه است. چیزی قابل شمارش و هر لحظه جلوی چشم) درست نمیگذرانی. این حرف تازهای نیست، ما در سایهی یک عذاب وجدان ایدئولوژیک و مطلقا غیرسیاسی زندگی میکنیم.غیر سیاسی از این جهت که راهِ خرجی ندارد یا راه خروجش بعد از کمی پیچ واپیچ برمیگردد به داخل خودش.
سردمزاجی بنابراین علاوه بر عذاب وجدان معمول در مقابل شخص پارتنر، حسی از درست مصرف نکردن در مقابل کل جهان، در فردِ سردمزاج ایجاد میکند که او را وا میدارد برود سراغ ویاگرا (یا داروهای دیگری که شاید خودتان بلد باشید) نه صرفا چون میخواهد طرف مقابل را راضی کند، نه صرفا چون نیاز به لذت دارد، بلکه به این دلیل که بتواند اسرافکار نباشد و از منابع موجود سکس به درستی و اندازه مصرف کند و همین حس در حوزهی نوشتن، آدم را وا میدارد از هر تجربهی کسالتبارش متنی تولید کند. تو رفتهای سفر و رفیقت هم دلدرد داشته و برای لحظاتی حس کردهای درد او اهمیتی برایت ندارد، توی چشمهایش نگاه کردهای به او گفتهای «بهتری؟» و در عین حال در ذهنت مطلقا چیزی نبوده و فکر کردهای اگر الان سیگاری بکشی زمان بهتر میگذرد یا چی. آیا نباید اینها را جایی بنویسی؟ پس این کلمات به چه درد میخورد؟ پس برو در توییتر، فیسبوک و وبلاگ و الخ خطاب به مخاطبان عام یا در تلگرام و مسیج تلفن خطاب به مخاطبان خاص یا اصلا هرجایی که میتوانی بنویس، «بنویس این روزهایت را». سردمزاج نباش وکلمات را قبل از آنکه دیگر نباشی ازشان استفاده کنی، بکار ببر.
شوپنهاور هنر را گریزگاه موقت میدانست از آنچه ما را در سیطرهی خودش دارد؛ اما اگر هنرمحصول همین میل به بیان است، همین واکنش به عذاب وجدان ناشی از سکوت، خودش یکی از نردبانهای این جهنم است. (یک کمی اغراقآمیز است واژهی «جهنم» البته ولی خب این واژه آنجا نشسته بود، زل زده بود توی چشمهایم و به من میگفت «هیت لک» و من با مهربانانهترین برداشتها هم، یوسف نیستم).
مرتبط: دربارهی نوشتهی عمر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر