یک روز ناهار را روی میز آشپرخانه چیده بودند، پدرت و مادرت و برادر و دوخواهرت نشسته بودند منتظر غذا، غذا را کشیدند تو نخوردی، گفتی باید خاتون و بچههایش هم بنشینند سر میز، مستخدم تمام وقت خانهتان که با بچههایش گوشهی حیاطتان اتاقی داشت. میتوانستند برای تنوع بگذارند اما گفتند بدعادت میشوی، نگذاشتند، بلند شدی رفتی. وسایلت را جمع کردی و رفتی. از اصفهان به تهران و بعد ترکیه. روزهای آخر پهلوی بود و اقوامت همه در حکومت صاحب منصب بودند و رفتی تا انقلاب نشد به ایران نیامدی. در استانبول خیابانخواب، قاچاقچی خردهپا و تنفروش نیمهوقت بودی. مایهی ننگ خاندان، آنکس که با شنیدن نامش اشرافیت چند دههای دست و پا شدهی خاندانت به خود میلرزید.
در ایران بعد از انقلاب، از اینکه مجبوری روسری سرکنی منزجر بودی، از اینکه جنسیت بحرانیات هر روز به تو تحمیل میشد منزجر بودی، اما نمیتوانستی تصویر «امام خمینی» را بدون جمع شدن اشک در چشمهایت تماشا کنی. برایت «امام مستضعفان» بود. جدا از همه دوستش داشتی، شکلی از علاقهی به عقیدهی آن روزهای من سانتیمنتال، شکلی نادرست و غیرسیاسی از علاقه به چهرههای سیاسی.
غریبه بودی، خودت را زن میدانستی دیگران نه، خودت را انقلابی میدانستی دیگران نه، حتی اصلاحطلبان هم خوششان نمیآمد در ستادشان رفت و آمد کنی، همینطوری حرف زیاد پشتشان بود. آن روزها میگفتند اینها (اصلاحطلبان) «سگباز» و «همجنسباز»ند و هیچکس نمیخواست تن و میلِ بحرانی تو کنارش باشد.
گاهی عاشق بودی، کسی را میدیدی و چنان شیفتهاش میشدی تا زندگیت به فنا برود. در همه چیز شدت داشتی، آنقدر عاشق میشدی تا بیفتی بیمارستان و بهت سُرُم بزنند. اسم معشوقه را با انگشت روی هوا میکشیدی، پشت فرمان، توی سینما، وقتی داشتی راه میرفتی و سرت پایین بود میدیدم که داری اسم «او» را با انگشت سبابه توی هوا رسم میکنی.
الان سالها است که مردهای . خیلی ساده و بیحادثه سکته کردهای و مردهای. قبل از آنکه به پنجاه سالگی برسی مردهای. قبل از آنکه آنطور که آرزویش را داشتی خیلی سنتی و با دعوت از همهی اقوام و آشنایان با یک «خانم همهچیی تموم» ازدواج کنی؛ کاری را که دوست داشتی دست و پا کنی و رمان درازی که میخواستی بنویسی، بنویسی. من هنوز گاهی با دیدن تصویر امام خمینی یاد تو و داستان تو میافتم. تو که خودت هیچوقت به میز دعوت نشدی، اما خمینی برایت قهرمانی بود که برای خاتون و بچهها روی میز آشپزخانهی نوجوانیت، بشقاب گذاشت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر