موضوع اینه که من و زنم مینشستیم سریال نگاه میکردیم. بعد سریالها را
تجزیه تحلیل میکردیم. یک سریالی بود فارسی1 نشان میداد. کرهای بود. یک دختری
عاشق یک پسری بود و برعکس. اما مادر شوهر اذیتشان میکرد. فیالمثل به دختر
میگفت خوب بلد نیست نودل درست کند. اینجا ما بحث میکردیم که نودل همان نودلی است
که اینجا میخوریم یا یک چیز پیچیدهتری است؟ (پدر و مادرهای ما همین بحث را با
برنج و تربچهی اوشین داشتند. آنوقتها هم این مسئله مطرح بود که چطور میشود برنج
و تربچه که بهرحال یک تربچه علاوه بر برنج دارد از برنج سفید ارزانتر باشد که
همان وقت هم دو فرضیه مطرح بود. یکی اینکه برنج گران است و تربچه ارزان_در ژاپن_به
همین دلیل با اضافه کردن چیز بدمزهای مثل تربچه ارزانترش میکنند. همانطور که
آبگوشت از استیک ارزانتر در میآید. فرضیه دوم و الان که نگاه میکنم فرضیه درست
این بود که برنج و تربچه نیست بلکه برنج تربچه است. در واقع اصلا برنچ نیست. یک
جاهای نامربوطی از تربچه را میگیرند میپزند اسمش را میگذارند برنج).
میگفتم که بحث ما سر آن سریال این بود که عروس
واقعا بلد نیست نودل درست کند؟ این معقول نیست. نودل را میریزی توی آبجوش و
مقداری چیز بهش اضافه میکنی. ولی خوب همان وقتی هم که بحث میکردیم میدانستیم
این حرف مزخرف است. آن نودل حتما چیز پیچیدهای در مایههای کوفته تبریزی خودمان
است. قلق و اینها دارد و باید یک جوری درست کرد که "دان" یا همان
"دون" نشود یا بشود (بسته به ذائقه کرهای ها. چون بهرحال برنج شفته را
ترجیح میدهند). یا مثلا طوری درست کند که رشتهها بههم نچسبند و آب و دانسوا هم نشود. حالا میخواهم
بگویم چقدر بحثهای ما میرفت توی جزییات. تا اینجایش چیز خاصی نیست. فکر کنم خیلیها
تجربهی این بحثها را دارند و میدانند فقط برای این است که آدم سکوت نکند.
یکبار داشتیم یحث میکردیم دربارهی اینکه
دختره چرا نمیرود از خانه مادر شوهر و چرا تحمل میکند که برگشت گفت "مثل
من". گفتم تو اصلا وضعت قابل مقایسه نیست. درست است که عشق ناامیدانهی من
نصیبت نشده ولی خودت هم یک حسابکتابهایی داشتی. فکر میکردی داری با یک نابغه
ازدواج میکنی. بعد یک مقداری خودزنی هم کردم. گفتم من وانمود کرده بودم نابغهام.
این درست است. این هم درست است که اغلب حرفهایی که میزدم خام و نسنجیده گفته میشد
برای اینکه حواس جماعت را موقتا از حماقتم پرت کنم. اما موضوع این است که تو هم
دنبال همچین نابغهای بودی. نابغه واقعی میخواستی باید میرفتی سراغ محمودیان. ولی
تو نمیرفتی سراغ محمودیان. چون محمودیان پیراهنش را میزد توی شلوارش و شلوارش را
اطو میکرد و اودکلن را بجای کولهپشتی میزد به لباسش و اصلا بجای کوله کیف برزنتی
دستش میگرفت و سه رنگ خودکار داشت و موقع
دست دادن با دخترها معمولی دست میداد ولی برای پسرها میزد به شانهشان و من اما تقسیم دختر پسری نمیکردم و میآمدم از دم یک مشت به شانهی دختر و پسر میزدم و
اینها. طبیعتا اینها را گفتم که تحقیرش کنم. که نشان بدهم بدتر از اینکه نابغهی
فیک باشی این است که از نابغهی فیک که خودم باشم خوشات بیاید. ولی او جدی گرفت. تلویزیون
را ده دقیقه مانده به پایان سریال خاموش کرد (و هر کس که سریال دیده باشد میداند که
وقتی ادم آنموقع تلویزیون را خاموش کند یعنی مسئله برایش واقعا جدی است). عرض میکردم
که تلویزیون را خاموش کرد و رفت نشست آن طرف اتاق روبروی من و گفت "مسئله این
است که در این مورد کاملا حق با تو است"
ولی این جمله را ترسناک گفت. گفتم "قبول
داری وضع تو بدتر از من بوده؟" و قبول کرد اما گفت "من خودم را نباید با
تو مقایسه کنم. تو احمدینژاد این مسئلهی فیک بودنی. هر کسی در مقایسه با تو
سربلند میشود". خیلی هم خونسرد و با ملاحظه گفت. یعنی نه طوری که بخواهد نیش
بزند بلکه طوری که نخواهد نیش بزند. عنصر ترسناک لحناش همین بود. وقتی که مطمئنی
طرف جملهی تحقیرآمیزی را که خطاب به تو گفته بدون منظور تحقیر کردن گفته است.
سعی کردم خونسرد باشم (این سعی همیشه با من
است). گفتم تو به جایی نمیرسی. این را هم قبول کن بعد بگذار بقیه سریال را
ببینیم. گفت :"خواهیم دید" و خواهیم دیدش همانقدر دوپهلو بود که اینجا
نوشتم.
ظرف سه روز تلفن محمودیان را پیدا کرد و زنگ زد
بهش و برای شام دعوتش کرد. شام را سر سریال کشید و من هم وانمود میکردم از این
موضوع خوشحالم. از اینکه مجبور نیستم با زنم سریال تماشا کنم. وانمود نه برای زنم البته.
او میدانست که اگر از خودش گرفتارتر نباشم کمتر گرفتار نیستم. محمودیان گفت تلویزیون ندارد ولی دوست دارد حالا
که اینجا فرصتش فراهم است سریال را ببیند.
اگر به تقدیر معتقد نباشید طبیعتا اینجا هم
معتقد نخواهید شد. ولی اگر دربارهاش مردد باشید همینجا جایی است که باید به تقدیر
ایمان بیاورید. چون دختر سریال برگشت رو به دوربین و قل و قل اشک ریخت. محمودیان یک کمی
زل زد به تلویزیون و بدون صدا اشکهایش چکید توی لازانیا (من لازانیا را قبول
نداشتم. گفتم این محمودیان مجرد است. یک چیزی درست کنیم که بشود باهاش سیرترشی و
مخلفات سنتی گذاشت. ولی زنم گفت لازانیا غذایی است که ممکن نیست کسی دوست نداشته
باشد. خیلی هم رسمی نیست و معذب نمیشود. گفتم این درست است ولی ما بالاخره میخواهیم
یک کمی میهمان را معذب کنیم دیگر؟ نه؟ به شیوهی دکتر هاوس گفتم. زنم لبهایش را کج
کرد که یعنی خجالت بکشم و اصلا وقتی اینطوری حرف میزنم شکل دکتر هاوس نمیشوم. بعد
هم گفته بود قبلا که توی ذهنم شبیه او میشوم ولی از
بیرون شبیه هنرپیشههای نسخهی تلویزیونی برنامه صبح جمعه با شما میشوم. منوچهر
آذری و دوستان. یا حتی همین جواد رضویان خودمان).
اشکهای محمودیان خلاصه قل و قل ریخت توی
لازانیا و من داشتم مثل منوچهر آذری سوت میزدم که از گریه کردنش خجالت نکشد. ولی
به نظر میرسید خودش نمیخواهد پنهان کند یا حواسش نیست. بعد یک دستمال برداشت
صورتش را خشک کرد و لازانیا را تا ته خورد.
رفتیم نشستیم توی نشیمن (این البته حرف مفت است. یک آپارتمان کوچک داشتیم که شصت و شش متر بود و همه جایش نشیمن محسوب میشد. ولی بهرحال جای دیگری از جای قبلی اش نشست). گفت "دیدی چطور برای عشقش اشک میریخت؟" میدانستم کی را میگوید ولی پرسیدم "کی". گفت "میتوسه" گفتم میتوسه؟ گفت "بله. میتوسه. دیدی سکوتش را؟" زنم گفت محمودیان چی میخوای بگی. محمودیان گفت "میخوام بگم این زیباترین چیزی بوده که در عمرم دیدهم. اینطور در سکوت رنج کشیدن. اینطور حضور داشتن در عالم بدون اینکه برای خودت متاسف باشی. مثل وقتی که یک گربه لنگ میزند. بدون هیچ تلاشی برای ابراز وجود و ارزش ایجاد کردن برای زخمش."
رفتیم نشستیم توی نشیمن (این البته حرف مفت است. یک آپارتمان کوچک داشتیم که شصت و شش متر بود و همه جایش نشیمن محسوب میشد. ولی بهرحال جای دیگری از جای قبلی اش نشست). گفت "دیدی چطور برای عشقش اشک میریخت؟" میدانستم کی را میگوید ولی پرسیدم "کی". گفت "میتوسه" گفتم میتوسه؟ گفت "بله. میتوسه. دیدی سکوتش را؟" زنم گفت محمودیان چی میخوای بگی. محمودیان گفت "میخوام بگم این زیباترین چیزی بوده که در عمرم دیدهم. اینطور در سکوت رنج کشیدن. اینطور حضور داشتن در عالم بدون اینکه برای خودت متاسف باشی. مثل وقتی که یک گربه لنگ میزند. بدون هیچ تلاشی برای ابراز وجود و ارزش ایجاد کردن برای زخمش."
زنم گفت "محمودیان اینا حرفای کافهایه.
مال تو نیست. بگذار برو بچههای بیست سالهی عشق دولوز آگامبن از این حرفها
بزنند". محودیان گفت "تو اون بچهها اصالت هست. نمیبینید با چه حرارتی نقش
قلابی خودشان را بازی میکنند. با چه ایمانی؟" من دوباره لبخند دکتر هاوسی
زدم. گفتم "محمودیان من خودم بیست سال پیش اینطوری حرف میزدم. ما تو رو دعوت کردیم
خیر سرمون از این بحثهای الکی نباشه. من فکر میکردم برای اشکهات دلیل عمیقتری
داری." و از این حرفها.
زنم موافق بود. گفت خودٍ "این"
(منظورش از این من بودم) روزی صدتا از این استعارههای الکی بکار میبره. دیروز هم
سر این سریال ترکیهای که گفت "حامله شدن دختر بلوند که پسره دوستش نداره
چیزی فراتر از تصادفه. داره مفهوم عشق رو از زاد و ولد جدا میکنه. اونی حامله
میشه که دوستش نداری. بازگشت به ایدههای یونان باستان درباره عشق. هرچند
ناآگاهانه" محمودیان شگفت زده گفت "همینه...همینه"...من و زنم
همزمان و بی اراده گفتیم "اوا. ادای هامون؟" محمودیان لبخند دکترهاوسی
زد در ذهن خودش ولی در بهترین حالت شبیه جواد رضویان طبیعتا.
گفتم محمودیان تو واقعا به نظرت این حرفهای من
قلابی نیست؟ گفت نه. قشنگه. ما هم دونفری بعد از تحویل یک جفت لبخند دکترهاوسی براش
چایی اوردیم که یعنی بعدش باید بره. گفت "قهوه ندارید لطفا. بیشیر و بدون
شکر" که گفتیم نداریم بخاطر همین چایش را خورد و رفت. بعد ما برای خودمان قهوه
درست کردیم که بیدار بمانیم تکرار سریال را ساعت سه صبح بی حضور غیر ببینیم. سر
صحنهی اشکریزی عروس بخاطر خراب شدن چند ده بارهی نودلش یک کمی هم درباره اینکه
مفهوم ترشی در کره با مفهوم ترشی در ایران فرق داره انگار حرف زدیم. زنم مخالف بود
و میگفت زورکی دارم نظریههای پست کلنیال رو برای ترشی بکار میبرم که شبیه ژیژک
یه حرف عجیب زده باشم فقط. بعد من گفتم به ژیژک متلک انداختن دیگه تو کافهی کنار
پلیتکنیک هم دمدهس که در اینجا برای چند صد هزارمین بار دربارهی اینکه خود
مفهوم دمده، دمدهاست بحث پیش آمد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر