یک اتفاق بدی افتاده. مثلا یکی آنقدر تنها مانده تا از فرط تنهایی خودکشی کرده یا در انزوا مرده. زخم زبان هم بوده. طرد کردنهای دست جمعی. مراسم خشن کنار گذاشتن یک نفر و دیگر سراغش را نگرفتن. بعد وقتی آن شخص میمیرد. نوعی مکانیسم در جمع فعال میشود که هر کس خودش را ملامت میکند. اما این ملامت معمولا ربطی به وقایع گذشته ندارد. مثلا میگویند:
«اون روز باید میفهمیدم حالش بده. باید زودتر میرسوندمیش دکتر. ای خاک برسر من که کمکهای اولیه بلد نیستم... یا... اون روز که زنگ زد اگه عقلم درست کار میکرد اگه انقدر سرم به کارای بیخود گرم نبود باید متوجه لحناش میشدم و الخ.»
اینگونه سرزنشها واقعا سرزنش نیست. گواهی تبرئه شدن است. چون یک مسئلهٔ ریشه دار را را به خود واقعه فرومی کاهد. و خوب هیچکس واقعا کسی را بخاطر اینکه نتوانسته عملیات نجات را به درستی انجام بدهد یا حواسش بقدر کافی جع نبوده که از لحن گوینده خودکشی قریب الوقوعش را حدس بزند، سرزنش نمیکند. پاسخ چنین خودسرزنش کردنهایی معمولا این است «تو کاری از دستت بر نمیاومد.»
ولی آن تقصیرکاریهای جدی چه؟ آن خباثت سیستماتیکی که باعث میشود ما از کنار آدم زخم خورده به آرامی بگذریم؟ نه. در این باره سکوت میشود. به عبارتی همه ما تقصیرهایی را به گردن میگیریم که واقعا بر عهدهٔ ما نیست.
این خودسرزنش کنندگی که بعد از قتل جمشید دانایی فر کل فضای مجازی را پیمود، از همان جنس است. نمایشی از شرم که خاصیت پالایشگری دارد «من شرمندهام پس شرمنده نیستم».
خودم را از ماجرا مستثنی نمیکنم. ولی اگر این حجم از شرم جدی بود، باید خیلی پیش از به گروگان گرفته شدن سربازان، همهمان را میکشت. ولی ما زندهایم. از این بابت هم نباید شرمنده باشیم. پدیرفتن اتهامی که ما واقعا در آن نقش نداشتهایم صرفا نشان دهندهٔ علو طبع نیست. میتواند راهی باشد برای فرار از اتهامی که «واقعا» متوجه ما است.
بنابراین اگر کسی واقعا میخواهد از نمایش شرم برای دلداری گرفتن، فراتر برود، باید اول سعی کند اتهامش را بفهمد. دراین باره هم بعنوان اولین قدم همین پرسش را باید پرسید. اگر ما مقصریم، تقصیرمان مشخصا چیست؟
«اون روز باید میفهمیدم حالش بده. باید زودتر میرسوندمیش دکتر. ای خاک برسر من که کمکهای اولیه بلد نیستم... یا... اون روز که زنگ زد اگه عقلم درست کار میکرد اگه انقدر سرم به کارای بیخود گرم نبود باید متوجه لحناش میشدم و الخ.»
اینگونه سرزنشها واقعا سرزنش نیست. گواهی تبرئه شدن است. چون یک مسئلهٔ ریشه دار را را به خود واقعه فرومی کاهد. و خوب هیچکس واقعا کسی را بخاطر اینکه نتوانسته عملیات نجات را به درستی انجام بدهد یا حواسش بقدر کافی جع نبوده که از لحن گوینده خودکشی قریب الوقوعش را حدس بزند، سرزنش نمیکند. پاسخ چنین خودسرزنش کردنهایی معمولا این است «تو کاری از دستت بر نمیاومد.»
ولی آن تقصیرکاریهای جدی چه؟ آن خباثت سیستماتیکی که باعث میشود ما از کنار آدم زخم خورده به آرامی بگذریم؟ نه. در این باره سکوت میشود. به عبارتی همه ما تقصیرهایی را به گردن میگیریم که واقعا بر عهدهٔ ما نیست.
این خودسرزنش کنندگی که بعد از قتل جمشید دانایی فر کل فضای مجازی را پیمود، از همان جنس است. نمایشی از شرم که خاصیت پالایشگری دارد «من شرمندهام پس شرمنده نیستم».
خودم را از ماجرا مستثنی نمیکنم. ولی اگر این حجم از شرم جدی بود، باید خیلی پیش از به گروگان گرفته شدن سربازان، همهمان را میکشت. ولی ما زندهایم. از این بابت هم نباید شرمنده باشیم. پدیرفتن اتهامی که ما واقعا در آن نقش نداشتهایم صرفا نشان دهندهٔ علو طبع نیست. میتواند راهی باشد برای فرار از اتهامی که «واقعا» متوجه ما است.
بنابراین اگر کسی واقعا میخواهد از نمایش شرم برای دلداری گرفتن، فراتر برود، باید اول سعی کند اتهامش را بفهمد. دراین باره هم بعنوان اولین قدم همین پرسش را باید پرسید. اگر ما مقصریم، تقصیرمان مشخصا چیست؟