۱۳۹۰/۱۱/۲۴

تاثیر از فاصله


«راه می رفت و آواز می خواند. انگار که در یکی از این چیزها بازی می کند. همینها که خواننده ها می سازند تا خودشان تویش بازی کنند. از کنار گلوله ها می گذشت و می رقصید و روی کلاشینکفش ضرب گرفته بود. واقعا نمی ترسید. نه اینکه ادای نترسیدن را دربیاورد. کلهم نمی ترسید. انگار می دانست که اتفاقی برایش نمی افتد. اهن پاره ها را شاباش می دید.انوقت ها سکه میریختند روی سر عروس و داماد. سکه ها هم سنگین تر از حالا بود. ولی  کسی دردش نمی امد. کله ها آنوقت ها محکم تر بودند یا مردم صبرشان بیشتر بود. حتما  آوازکه می خواند  صدای آدمهای پشت خاکریز را نمی شنید. فرقی هم نمی کرد. اگر می شنید فوقش صدایش را بلند تر می کرد. قبلا حرفهایشان را شنیده بود. می دانست که اگر قرار به نظرسنجی باشد  شهید حسابش نمی کنند. ولی توی حساب خودش خدا اهل نظرسنجی نبود. اقل کم مطمئن بود در نظر سنجی اش سرباز وظیفه های به جبهه آمده و درجه دارهای پشت خاکریز را دخالت نمی دهد. فکر می کرد که اینها عاشق نیستند.حتی از نزدیکی های عشق هم رد نشده اند. بعد گلوله ای خورد به شکمش. مرگش دردناک نبود. هفتاد هشتاد متر جلوی خاکریز افتاد و از اذان ظهر تا اذان مغرب طول کشید که پر بکشد.»

این روایتی بود که آن دو نفر برای من تعریف کردند. با وجودی که عبارات توصیفی را حذف کرده ام و یک مقدار به سلیقه ی خودم بازنویسی اش کردم باز هم زیادی مصنوعی به نظر می رسد. پرسیدم چه آوازی می خواند. گفتند یادشان نیست. از هایده بوده یا مهستی. خوب طبیعتا نمی خواستند نشان بدهند ترانه های آنها را بلدند و فرق هایده و مهستی را می دانند. یکی شان گفت اون لاغرتره، آن یکی گفت آره همون هایده. گفتم لاغرتره مهستی بوده. گفتند مطمئنا آهنگران نبود. با خنده گفتند که دستگیرم شود جنبه ی اینجور مسائل را دارند. گفتم خیلی فرق می کند. یا متوجه نبودند یا نشان دادند که متوجه فرقش نیستند.گفتند مهم این است که از گلوله نمی ترسید. پرسیدم چرا؟ یک کمی سکوت برقرار شد. «بخاطر عشقش به شهادت؟» جواب این یکی را هم ندادند. بعد یکی شان گفت« محمد اقا می بخشی. همه مون مرد هستیم. مادرتون هم که صدامونو نمی شنوه....یه جورایی بریده بود از دنیا. کلا همه ی این زندگی و زرق و برقاش به تخمش هم نبود» آن یکی به گوینده ی این حرف چشم غره رفت. گوینده گفت«خودمونیم دیگه حاجی...همین بود» گفتم حالا مگه زرق و برقی داشت تو زندگی؟ حاجی گفت «محمد جان دو سال نبود داماد شده بود. تو هم یکساله بودی. ما همه مون  بچه داریم. بچه ی یه ساله شیرینه. » گفتم عروس یکساله چی. سکوت کردند که نشان بدهند دوست ندارند با ناموس شوخی کنند. حتی اگر پسر نفهمش سر شوخی را باز کرده باشد.گفتم بهرحال چیز جالبی نیست که من و مادرم به تخمش نبوده باشیم. گوینده ی به تخمم گفت «حالا من خوب حرفمو نزدم. مقصود اینه که بریده بود از دنیا.» احتمالا الکی سر لج افتاده بودم که.بهش گفتم« اتفاقا بد نگفتید. ولی کل دنیا که مال او نبود. من بودم و مادر تازه عروسم بقول خودتان» حاجی گفت هرکس سهمی از دنیا دارد. گفتم بله متاسفانه. گفتند که متوجه دلیل سرسنگینی من نمی شوند. بعد از بیست و پنج سال امده اند که بگویند پدرم چقدر با بقیه فرق داشته. هم مهستی می خوانده هم از همه نوحه خوانها شجاع تر و مومن تر بوده. گفتم می فهمم و ازشان تشکر کردم. سکوت یک مقداری طولانی شد. گوینده ی به تخمم وول می خورد که یک چیزی بگوید. گفتم چیزی می خواهید بگویید. گفت نه. معلوم بود سبک سنگین می کند که حرفش مثل به تخمم اش جنجال به پا نکند. حاجی ترسید که بعد از سبک سنگین هم نتواند از پس گفتنش بر بیاید. پرید وسط تردید طرف که «حق با شما است. یک چیزی می خواهد بگوید» گفتم بفرمایید. یک نگاهی به هم کردند. بعد زل زدند به من « جسدش پیدا شده» گفتم خوب بله. می دانم. گفتند بله می دانیم. که می دانید. ولی یک اتفاق عجیبی افتاده. گفتم «جسد سالم است؟ بهرحال گاهی پیش می اید سالم می ماند. ولی این چیزها مال مسیحی ها است» گفتند «می دانیم. یک دکتری بود که درباره ی این چیزها توضیح علمی قشنگی می داد. ماشالله شما بهتر از ما می دانید که اسلام چقدر از نظر علمی با مسیحیت فرق دارد». گفتم خوب پس قصه چیست. گفتند قصه که چه عرض کنیم. حالا شما آمادگی دارید عرض کنیم ؟ نمی دانم کدامشان گفت. چون ظاهرا اختلافاتشان درباره نحوه ی بیان حل شده بود. گفتم بله آمادگی دارم. حاجی گفت «سرش ...» و ادامه نداد. گفتم «سرش را بریده اند؟» گفت «نه پسرم ...جسد صحیح و سالم است.» حوصله ام داشت سر می رفت و مادرم از اشپزخانه مدام میس کال می انداخت که رددشان کنم بروند. گفتم ما میهمانی دعوتیم. به ساعتم هم نگاه کردم. گفتند میهمانی؟ یعنی که چرا توی این وضع می رویم میهمانی. چیزی نگفتم. که بحث بالا نگیرد. آخرش گوینده ی به تخمم گفت « سر جسد تغییر کرده...حالا  شما به مادرتان نگو...فکر کنم اصلا صلاح نباشه کسی جز شما ببینه جسد رو» گفتم بچه های تفحص که دیده اند. بعد هم مگر چه تغییری کرده. گفتند «بچه های تفحص خود ماییم. یک تغییری که نمی فهمیم تعبیرش چیست. از ایت الله مکارم وقت گرفته ایم درباره اش پرس و جو کنیم. انشااله که خیر است.» گفتم حتما هست. ولی اگر صحنه ی شنیعی هست زودتر بگویید که مادرم شک نکند و خودم ماجرا را جمع کنم. گفتند شنیع نیست. کلی هم استغفرالله گفتند و لب گاز گرفتند که مگر می شود جسد شهید شنیع باشد. حتی بوی استخوان شهید هم عطر دل انگیزی دارد. گفتم بله. بوی خاک می گیرد بعد از بیست و پنج سال. گفتند صورتش یک مقداری زیبا شده. گفتم بفرما. اینهم معجزه. حتما فهمیدند که از سر عصبانیت حرف میزنم.. گفتند معجزه که هست. ولی ناموس شهید ناموس ما است. گفتم بله. ناموس همه ناموس ما است..تائید کردند. گوینده ی به تخمم گفت یک عکس در جیبش بود. گفتم  حتما عکس امام بوده.گفتند بغیر از آن. ما مجبوریم عکس ها را نگاه کنیم. حکم شرعی هم گرفته ایم. عکس عروسی شان بود. گفتم مادرم حساس نیست. خودم هم همینطور. شما هم بهرحال زحمت می کشید و محض رضای خدا این کار سحت را انجام می دهید.مطمئنم هیچکس فکر نمی کند یک نظر دیدن عکس نامحرم در این شرایط خاص گناه داشته باشد و خدای نکرده قصدی در کارتان باشد. گفتند اتفاقا چادر سفید روی سر والده بوده.  خوب اینجاها همانجاها است که آدم داغ می کند. چیزی نگفتم از نگاهم فهمیدند که صبرم از مقدمه چینی شان به سر آمده. گفتند « صورتش یک مقداری شبیه ....مادرتان شده» بهشان گفتم که پدر و مادرم با هم فامیل بوده اند و ته چهره شان شبیه هم بوده. احتمالا موهای صورت که ریخته شبیه تر شده اند. عجیب است ولی غیر ممکن نیست. گفتند «موضوع بالاتر از ریختن ریش و سبیل است. حتی زیر ابروی برداشته را هم می شود توجیه کرد. شما ماشالله خونسردی میشه باهات راحت حرف زد. خودمان هم اولش گفتیم شاید جنازه دست این اشغالهای بعثی افتاده بهش بی حرمتی کرده اند. بی ناموس ها همه کار می کردند برای شکستن روحیه بچه ها» ناراحت شدم واقعا ولی نشانشان ندادم. گفتم جنگ است دیگر.. ابوقریب را هم دیده ایم. باز به شرافت آنها که به جسد بی حرمتی می کنند. بعضی رفقای شما که در کهریزک ...» حرفم را گوینده ی به تخمم قطع کرد «آن جانورها رفقای ما نیستند محمد آقا ....» شرمنده شدم. معذرت خواستم. حاجی گفت «نه شما فکر بد کردید. می گویم مسئله چیز دیگری است. اولش گفتیم صورتش ...اما کلا بدنش تغییر کرده ....» دو نفری سرشان را انداختند پایین « کلا شبیه والده شده ...موقعی که عروسی می کردند» خوب طبیعتا نتوانستم به ژست خونسردی ادامه بدهم. گفتم یعنی چه . گوینده ی به تخمم گفت « یعنی که عرض کنم خدمتت ...کلا انگار والده را همان سالها خاک کرده اند» حاجی گفت« یعنی اگر پلاک و محل شهادت و نقطه اصابت گلوله نبود ما خدای نکرده گمان می کردیم والده را...»
خودم را جمع کردم. گفتم می خواهم ببینم جسد را. دیدم. خود مادرم بود . به همان ظرافت بچگی های من. با موهای مجعد بلند. ابروهای نازک هشتی. بینی کشیده و لب های نازک. مادرم بود. قبل از آنکه شکمش شل شود و خط سزارین رویش چین بخورد..فقط بجای آن خط  یک سوراخ گلوله بود که عجیب تمیز به نظر می رسید.گفتم جسد را نگه دارند تا ته و تویش را در بیاورم که حرف احمقانه ای بود.چطور می شد ته و توی چنین چیزی را در آورد.  جسد در سردخانه بود و من به بهانه ی کارهای اداری لفتش می دادم که  دوباره بروم بالای سر جسد. رفتم. گوینده ی به تخمم می ترسید جلو بیاید. بخاطر مسئله نامحرمی یا چیز دیگری که لابد خودش می دانست. فردایش قبل از ظهر جسد را دفن کردیم. نگذاشتیم کسی ببیند. مادرم هم که ز اولش هم اشتیاقی به دیدن استخوانهای پودر شده نداشت.شب توی آشپزخانه ازش پرسیدم بابا چی گوش می کرد. منظورم آهنگه. گفت قبل انقلاب فریدون فروغی. جمعه فرهاد هم دوست داشت...بوی گندم داریوش هم یه مدت همش توخونه پخش بود گفتم  مهستی چی. گفت نه. خوشش نمی آمد. گفتم از کجا می دانی. گفت چون چند بار سرش دعوا کردیم. یک آهنگ مهستی بود که من عاشقش بودم هر وقت می گذاشتم آخرش دعوا می شد. گفتم کدوم؟ وقتی میای صدای پات؟ گفت نه اون که مال هایده است. دل کوچولو بود فکر کنم. ...گفتم بد نیست..قشنگه. بعد زنگ زدم به تلفن ثابت حاجی و گوینده ی به تخمم. هیچکدام موبایل نداشتند. یکی پشت خط گفت رفته اند منطقه. فکر کردم شاید دل کوچولو را  می خوانده که تیر خورده به شکمش. حالا مادرم خیلی فریدون فروغی گوش می کند و قوزک پا را جایگزین دل کوچولو کرده. بالاخره می گویند زن و شوهر کم کم شبیه هم می شوند. این نتیجه ای بود که از فرط بی نتیجه گی، از این قصه  گرفتم.

۴ نظر:

  1. سلام
    این را می گویند بازگشت شکوهمند.

    این نتیجه گیری از فرط بی نتیجه گی آخر قصه از کلیت آن بیشتر حرف می زند از احوال راوی که چه خونسرد ( و اصلا بگو اخته ی روحی) شده است در این سرزمین "انکار" که دیگر هیچ چیزی نیست که به هیجانش آورد یا خود را به روزمره ی او تحمیل کند که به امری فراتر از این روزمره(معجزه ؛ عشق ؛ سحر..........) باور بیاورد.

    ارادت بسیار دارم به حضرتت :)

    پاسخحذف
  2. سلام.
    اقا دیدن نظرت خوشحالم کرد. هم از این جهت که توی ذوق نزده داستان و هم از این جهت که دیدم اسم نویسنده ش ایرجه.یعنی بالکل خوب بود که در بازگشت شما رو توی فرودگاه دیدم. حالا بگیر اصلا اتفاقی بوده ولی ما به خودمان گرفتیم و خوشحال شدیم.
    درباره ی داستان هم خودم موافقم با تعبیری که ازش داشتید. آن اخته گی در مقابل امروالا حسی بود که باعث نوشتنش شد.
    مخلصیم.

    پاسخحذف
  3. این خوب و هنرمندانه بود.
    این جا (وین) یکی دو نفر مکابیزخوان دیگر هم هستند که از من قول گرفتند به شما سلام برسانم و همین رابگویم.

    پاسخحذف
  4. سلام. آقا حالا که اینجایی. ما آمدیم سلامی عرض کنیم کامنتگیرتان بسته بود.حالا نمی دانم عمدی در کار است یا نه. یک راه نفوذی چیزی لااقل باز می گذاشتید:)بغیر از سلام عرض کردن هم گاهی بحثی چیزی پیش می آید.آدم هی پوست لبش را می کند. خوب است کامنتگیر جان خودم.
    --------
    سلام ما را هم به آن یکی دو نفر در وین برسانید.

    پاسخحذف