تک و توکی از دوستان لطف کردند و در مدتی که این گناهکار پستی در وبلاگش ارسال نکرده پرسیده اند "چرا نمی نویسی؟"
- تک و توکی از دوستان لطف کردند و در مدتی که این گناهکار پستی در وبلاگش ارسال نکرده پرسیده اند "چرا نمی نویسی؟"همچنین یک دوست و دو غیردوست هم می توانند شهادت بدهند که در این روزها و در این مورد خاص اینجانب مثل جماعت "عملی" بدقول بوده ام و چیزهایی را که قر ار بوده بنویسم ننوشته ام و همینجا از آن دوست که خواننده ی این وبلاگ است شدیدا معذرت می خواهم.حالا اصلا صحبت از بیماری روحی ای نیست که باعث می شود آدم دستش به نوشتن نرود و مهمتر از آن ابدا دچار این توهم نیستم که تا بحال چیز در خوری نوشته ام که حالا با توقف اش این سئوال پیش بیاید که کدام بخش از توانایی هایم را از دست داده ام.همچنین به قول معلم جماعت به قطع یقین می توانم بگویم که با ننوشتن من آب از دل جهان تکان نمی خورد و باز هم به قطع یقین بنده کیارستمی و شاملو و علی دایی و شهره ی آغداشلو و دی جی علیگیتور نیستم که جهان سوگوار از دست دادن من یا محصولاتم بشود.بنابراین لطفا انچه را که در زیر می اید نه بعنوان پاسخی به وضعیت شخصی ام که بعنوان اتودی درباره ی ننوشتن در وضعیت کنونی قبول کنید و بخوانید.
- سارتر یک تقسیم بندی اساسی دارد میان خواننده بالفعل و خواننده بالقوه. او با اشاره به قرون دوازدهم و هفدهم میلادی که هر کدام به ترتیب زیر سیطره ی کلیسا و اشراف بوده نشان می دهد که در آن زمانها خواننده ی بالقوه وجود نداشته است.مثلا در قرن دوازدهم کشیشها کتابهایی برای حل مسائل الهیاتی می نوشتند که مخاطبش خود کشیش ها بودند.غیر از کشیشها کس دیگری بعنوان خواننده وجود نداشت. این کشیشها هر کدام می توانستند خواننده یا نویسنده باشند.تمایزی میان نویسنده و خواننده هم نبود .در واقع در یک دایره آدمها برای خودشان تولید می کردند و خودشان هم مصرف کننده اش بودند.این اتفاق در قرن هفدهم اروپا(و به ویژه فرانسه)هم می افتد.خواننده گان همه جزو اشرافی هستند که اگر احیانا خودشان فرصت و فراغتی به دست بیاورند نویسنده اند.میان پاسکال و مادام دوسینه فاصله ای نیست.نویسنده هم مطمئن است که مطلقا از میان کارگران پارچه باف خوانننده ندارد.به عبارتی اصلا خواننده ای را جز همان گر وهی که نویسنده جزو آنها است نمی تواند تصور کند. این فقدان خواننده ی بالقوه برای نویسنده (و احیانا وجدان او) آرامش بخش است.ارامش سترونی که باعث می شود نویسنده مطمئن باشد انچه می نویسد نه چیزی را درست می کند نه خراب.نوشتن کارکردی صرفا تزئینی یا حداکثر درمانی(برای خود نویسنده) دارد.مشغولیتی است از جنس انداختن شراب خوب و جمع کردن پروانه.طبیعی است در این شرایط هیچکس برایش این سئوال پدید نمی آید که که چرا و برای چه کسی می نویسد .این سئوال وقتی معنی دارد که خواننده ی بالقوه وجود داشته باشد.
- وبلاگ های ما هم پس از مدتی در چنین دایره ای گرفتار می شود.خواننده ی بالقوه نداریم.مهم نیست امار بازدیدکنندگانمان چقدر است.انچه می نویسیم برای آدمهای داخل دایره ای است که خودمان هم جزوشان هستیم.نه چیزی را خراب می کنیم نه می سازیم.طبیعی است در این شرایط ابدا مسئولیت و اهمیتی نمی توان برای نوشتن قائل بود.هر وقت حوصله اش بود می نویسم و هر وقت نبود نمی نویسیم.این مسئله به نوشتن برای مجلات تخصصی هنر و فلسفه هم قابل تعمیم است.خوانندگان این محصولات هم همانها هستند که خودشان برای چین مجلاتی می نویسند یا قصد دارند در اینده بنویسند.من البته باز هم در این وبلاگ و احیانا در جاهای دیگر خواهم نوشت.چیزهایی که نمی دانم باید اسمشان را چه بگذاریم.نهایتا امیدوارم خوانندگان به اندازه ی ان بازدیدکننده ای که یک پروانه ی نایاب را در کلکسیون رفیقش می بیند ذوق کنند.توقع زیادی است ولی فعلا تا چند سال دیگر می توانم مصداق این ضرب المثل مبتذل باشم که "ارزو بر جوانان عیب نیست."
داغ داغ شکارت کردم ها. ببین من از لحاظ "سارتر" قوی نیستم، وارد بحث های هندسی مربوط به دایره ی بسته و باز هم نمی شم. از سمت خودم نگاه می کنم و می بینم که دلم می خواد که بنویسی. ولی فارغ از اینها نوشتن توی وبلاگ برای من مثل اینه که با یکسری از دوستا یه روز آخر هفته جمع شده باشیم یه جای دنج و غذای حسابی خورده باشیم و فیلمی دیده باشیم و حالا هم هر کی از هر جایی داره حرفای "جالب" می زنه و دیگران هم با علاقه گوش می دن و بعد نوبت عوض می شه. یعنی همونجور که گفتی وقتی می نویسیم جزیی از یه حلقه هستیم و یه عده ای هستن که خوندن نوشته های اونها به اندازه ی خونده شدن نوشته های خودمون، اهمیت داره برامون و این اصلا بد نیستبند آخر نوشته ت صد در صد درسته. بُرد وبلاگ محدود هست و در یه نقطه ای ثابت می شه. ولی این ماهیتش هست و نه به وبلاگ ایرادی وارده و نه به نویسنده ش. با تفنگ ساچمه ای نمی شه شیر شکار کرد، ولی میشه عکس پائولو کوئلیو (یا هر کس دیگه) رو چسبوند روی مقوا و سوراخ سوراخش کرد. یا می شه تفنگ رو انداخت روی دوش و کنار پوستر تمام قد کسی عکس یادگاری انداخت و اینا ...
پاسخحذفالبته من فکر میکنم بین پاسکال و مادام دوسینه فرق هست. مادام دو تا سینه داره که پاسکال چون مرده نداره. یعنی داره به هر حال ولی به چشم نمیاد.*گذشته از اون شوخی ی بی مزه م یک چیزی جدی حال منو گرفت. از این مقایسه وحشت کردم. یعنی وقتی به این تصویر ذهنی فکر کردم که یک عده کشیش یا اشراف زاده یا هر گروه دیگه ای دور هم جمع شدن و برای هم مینویسن و عین همونا رو میخونن و "عین همون چیزا" شون خونده میشه...؟ البته این فقط برداشت من از اون فضایی ست که حرفشو زدی. در واقع من از خوندن نوشته ی تو واسه خودم این تصویر رو دیدم نه لزوما قصدی که تو از نوشتنش داشتی. مطمئنا اونقدرهام نباید فاجعه آمیز میبوده باشد.*این خواننده بالفعل بودن یا شدن بد نیست یعنی ممکنه بد نباشه و یه جاهایی به پیشرفت و تغییر و آموزش و سرگرمی و این چیزها منجر بشه، هیچ جاش هم به نظرم دور باطل و اینها نیست ولی دقیقا وحشت زده شدم. جوری که از فرق سر تا پنجه هام از وحشت منقبض شد. اینجوری {......}حالا دلیلشم نمیدونم. ولی یه چیزی بود تو مایه های این که یه جذامی خودشو اولین بار تو آیینه میبینه.
پاسخحذفخواننده ی بالقوه یعنی چی؟ شاید می خواهید بگویید هر خواننده ای به صورت "بالقوه" ممکن است در هر رده ی موجود یا محتملی بگنجد بی که شما خبر شده باشید. این یکی به واقعیت وضع موجود نزدیک تر است بی این که حرف مهمی باشد. خطاب هرگز با خواننده نیست.
پاسخحذفبه هر حال زیاد سخت نگیر.
پاسخحذفحالا خودمونیم... این همه حرفای باکلاس اسمای باکلاس ردیف کردی، یه کلوم میگفتی "اینجانب گشادیم میاد!". کاملاً هم قابل درک بود. به جان خودم!
پاسخحذفذوق مي كنيم
پاسخحذفما این چیزا حالیمون نمی شه اگه ننویسی حوصله مون سر می ره.
پاسخحذفزمانی به توصیه دوستی گفتمان را باز کردم تا پست های مکابیز نامی را بخوانم. از آن به بعد تقریبا هر روز میرفتم سراغ این وبسایت تا پستهای جدید مکابیز و دو-سه نفر دیگر را بخوانم. در آن دوره این تنها ارتباط من با محتوای فارسی وب بود. مدتها از تعطیلی گفتمان میگذشت که همان دوست گفت گویا چند تن از اعضای گفتمان (از جمله مکابیز) نوشتن را از طریق بلاگ هایشان ادامه میدهند. اینگونه بود که پای من به مطالعه هر روزه ی بلاگهای فارسی (که تا آن زمان کوچکترین علاقه ای به آنها نداشتم) از طریق سفر به انتهای شب باز شد. اعتراف میکنم که بعد از گذشت دو-سه سال این بلاگ همچنان بلاگ فارسی محبوب من است و اگر ماجرای کذایی "اسارت در جزیره و حق انتخاب تنها یکی" پیش بیاید قطعا انتخاب اولم خواهد بود. در مورد میزان اهمیت و تاثیر گذاری این "چیز" هایی که مینویسی قضاوتی ندارم. تنها این را میدانم که هر بار کانکشن دایال آپ قراضه ام را آتش میکنم یکی از بهترین اتفاقاتی که در آن بازه میتواند برایم بیفتد مشاهده پست جدید در این بلاگ است. حالا اینکه من (با توجه به اینکه نه بلاگی دارم نه سابقه بلاگ نویسی) عضو کدام دایره ام یا خواننده بالفعل محسوب میشوم یا بالقوه برایم روشن نیست. اما نظر شخصیم در این مورد همانی است که بایا گفته.
پاسخحذفازموسیس:در مورد وبلاگ باهات موافقم و من هم ایرادی به آن نمی بینم.فقط سعی کردم تشریحش کنم.بهرحال لذت بردن هم کم چیزی نیست(اگر همه چیز نباشد)-----------------------مریم:راستش منظور من از نوشته دقیقا همان بود که شما برداشت کرده اید.----------------------مهدی:آقا من سخت نمی گیرم.غرض نوشتن یک مطلب بود.یک وقت برداشت نشود من درباره ی نوشتن تردیدهای انچنانی (از نوع تردید های طبیه ی زیر نور ماه برای ملبس شدن:) دارم.-----------------------البرز:خوب این که اندازه ی یک پست نمیشه.تو فکر کن بلا تشبیه به داستایوفسکی بگی یک کلمه می گفتی جنایت مکافات داره.اونوقت احتمالا حضرتش جواب می داد پول عرق و قمارم را تو می میدهی؟-----------------دنا:ممنون.----------------بایا:همینطور حوصله ی خودم.----------------وید:ممنون.کامنت دلگرم کننده ای بود.
پاسخحذفم :خوب این تقسیم بندی همانطور که در متن نوشه اشاره کرده ام از من نیست.به گمانم مثالهای سارتر روشنگر است.اما من هم مثال گل درشت تری میزنم.فرض کنید زبانی باشد که فقط من و شما آن را بلد باشیم و فقط هم همان زبان را بلد باشیم.و از کودکی با هم به ان زبان حرف زده باشیم.طبیعتا هرچه می دانیم هم از رهگذر همان زبان کسب کرده ایم.در این حالت چیزی که من به آن زبان می نویسم فقط یک خواننده دارد.آن خواننده ی بالفعل است که شما هستید.خواننده ی بالقوه وجود ندارد.کسی نیست که از سر اتفاق و بی انکه من به او فکر کرده باشم بتواند نوشته ی من را بخواند و احیانا رویش تاثیر بگذارد یا حتی شگفت زده اش بکند.در قرن دوازدهم و هفدهم میلادی هم چنانچه سارتر توضیح میدهد برای نویسنده عملا خواننده ای که او نشناسدش وجود ندارد.این شناخت اما شناخت کاذب است.نویسنده ظاهرا دارد آدمیان را مخاطب قرار میدهد و از آنها حرف میزند.اما آدمیان را به کشیش ها و اشراف فرو کاسته است.در این حالت هیچ امکانی برای تغییر وجود ندارد.یعنی نوشتن چیزی را تغییر نمی دهد.نویسنده حتی نمی تواند خواننده را شگفت زده کند.تنها کاری که او می تواند انجام دهد ذوق زده کردن خواننده یا به عبارت خودمانی تر حال دادن به او است.به همین دلیل است که رومانیسیسم وقتی پیدا می شود که آدمهایی از طبقات دیگر(در اینجا بطور مشخص بورژواها)امکان می یابند که مخاطب نوشته های اشراف باشند و اشراف هم می توانند نوشته ی کسانی را بخوانند که پدر و پدر بزرگشان دوک و مارکی نبوده.حالا نویسنده می تواند از چیزهایی بنویسد که خواننده از انها با خبر نیست.شاید کل این ماجرا برای شما بی اهمیت باشد.اما من کمی قدیمی فکر می کنم و هنوز هم که هنوز است به مسئولیت نوییسنده باور دارم.مسئولیت نویسنده هم وقتی معنی دارد که بتواند از دایره ی خودش فراتر برود.بتواند خوانندگان بالقوه داشته باشد.ادمهایی که بتوانند با خواندن از دایره ی خودشان خارج شوند.حرف در این باره زیاد است و من نمی دانم شما تا چه حد علاقمند به شنیدن هستید.
پاسخحذفتازه امروز کامنت شما را دیدم و خواندم و علاقه مند شدم. (باید بگویم ببخشید، آخر من هم قدیمی فکر می کنم.) منظور شما را می فهمم، و به هرحال چه بهتر که اگر احساس مسئولیت نمی کنیم کلمه جابه جا نکنیم. ولی آن یکی احساس تعهد و شور در حق خود کلمه چه می شود؟ (جواب این یکی را هم داده اید ظاهرا، می بینم که پست ها نوشته اید از پس از این یکی.) حالا فقط همین جور ادامه بدهید!
پاسخحذف