...از اینجا می خواهم خاطره نویسی کنم.باید به مخم خیلی فشار بیاورم چون چند سالی است که از ایران دور هستم و بیست سالی هم هست که عملا از مغزم کار نکشیده ام...
من از خود این نیکاهنگ چیز خاصی نخوندم ولی اگه بنا باشه بر اساس نقل قولهای مکابیز حرف بزنم: از آدمهایی که که خود دون ژوان بینی دارند متنفرم. حتی اگه این واقعیت داشته باشه که دخترا ریز و درست دنبالتن، من توی این مساله هیچ افتخاری نمی بینم مگه اینکه تو تا حد یه موجود بدون مرز که هر ننه قمری می تونه به خودش احتمال موفقیت در بدست آوردنت متصور باشه و نتیجتا تلاش کنه برای رسیدن بدین هدف ، حقیر شده باشی. اگه من روزی تبدیل به چنین موجود سهل الوصول نمایی بشم سعی می کنم اینو مخفی کنم نه اینکه جار بزنم
راستش الان كه به اون قديما و گلآقا و روزنامهها و روزآنلاين فكر ميكنم ميبينم كه كوثر آدمي نيست كه بعدها بخاطر كاريكاتورها و طرحهاش به ياد مردم بياد. حالا هم درسته كه روزي يه كاريكاتور ازش پابليش ميشه، ولي هويت غالبش همين حواشياي هست كه توي اين فضاي اينترنت درست كرده. من كه تا حالا حتي يك بار هم نوشتههاش رو نخوندم ولي اينهايي كه نوشتي شديداً بوي سكسيزم ميده و اينقدر رقتآور و مصنوعي بيان شدن كه همون «كولنمايي» (با تشبث به حشيش!) كه گفتي بهتره براش، تا اينكه بگيم واقعاً نارسيسيته.
مكابيز سلام.خوب چند مطلب باربط و بيربط:1) اين پست را اي بسا بد نبود در كدئين مي آوردي تا پرهيز داده باشي مخاطبان آن سايت را از خوانش سكس ذيل اقتدار. من بر آنم كه اين به قول تو ساده دلي در يادآوري خاطرات ناشي از اعتبار دادن به اقتدار در هر زمينه از زندگي است. به قول "آزاد" فلسفه موضوع زيستن است. شخصي كه فلسفه ي زندگيش تهي باشد؛ ديدش به زندگي به زمختي و حيوانيت كودكي باشد؛ چنين شخصي است كه مي تواند آنقدر به داشتن اقتدار بر ديگران در هر بخش زندگيش اعتبار بدهد كه حتي عواطف يا هنرش را نيز با اين ميزان بسنجد و آنقدر ساده دل باشد كه در معرفي خويش به سايرين همين ميزان را جهت اعتبار خويش ارائه كند.بي آنكه غرضم نقدي دوباره بر كدئين باشد؛ مي خواهم صرفا نظرت را بدانم: آيا تاكيد و اعتبار دادن به گفتمانهايي چون "طرف ضعيف/قوي رابطه" در امور عاطفي به تایید اين ديدگاه مورد نقد (كه به قول شما ساده دلانه در فضایی عمومي بيان شده است) نخواهد انجاميد؟!2) مكابيز! تو جدا در آن تصوير صرفا چند تا دلفين ديده بودي؟!!! و نهايت اينكه:3) به قول همان آقاي صابري كه در متن پست نامش را آورده اي: "پس چي شد؟!"
بایا :وااله به نظرم من انچنانکه هر گردی گردو نیست هر خاطره تعریف کن پرده دری هم گلستان نمی تواند باشد.---------پویا:اقا ما به نحوی تراژیک(از لحاظ تقدیرمان عرض می کنم)منتظریم.---------دنا:بک جوری نوشته اید انگار کار من اینجا گیردادن به این و آن است:)--------دنسیفون: همینطور است.علاوه بر ان مسئله رخ دادن این چیزها نیست.مسئله نحوه ی بیان آنها است.اگرنه برای هر مفلوکی در زندگی پیش می آبد که مورد علاقه ی کسانی باشد.--------- ازموسیس :بله.سک سییزم در نوشته های ایشان وججود دارد و این را اغلب به او تذکر داده اند .اما چیزی که اینجا هست علاوه بر ان،نوعی عامی گری ازاردهنده است.
ایرج:سلام.1)خوب این پست با هدف کدئین که ارائه ی تکنیک است نمی خواند. ما اگر به چنین نتیجه ای رسیده باشیم کاری که می کنیم تعطیل کردن آن است(که البته تعطیل نشده.گرفتار تنبلی نویسندگانش شده)نه اینکه مشتریانش را به تصور آموختن تکنیک به آنجا دعوت کنیم و نصیحت شان کنیم.این یک طوری می شود شبیه کنسرت های داریوش اقبالی که می گویند نیم اش را به تحذیر مخاطبان از مصرف مواد می گذراند.اما من در قوی و ضعیف خواندن یک رابطه صرفا توصیف می بینم.قوی و ضعیف بودن مورد تائید من نیست.اتفاقی است که می افتد.ارمانشهر من در یک رابطه رابطه ای است که در ان هیچ حسابگری و قدرتی اعمال نشود.ان رابطه احتمالا رابطه ای خواهد بود که می تواند کسی را به شادی یا خوشبختی یا سعادت یا نیروانا یا لیله القدر یا هرچه ی خودش برساند.اما چه کنیم که واقعیت اغلب اینطور نیست .اما این یک حرفی است(واقعیت قوی تر بودن یک طرف در اغلب رابطه ها) و خوشحالی و جار زدن آن حرف دیگری است.من از این واقعیت خوشحال نیستم و کسانی که از آن خوشحال اند را در سطح(نازل) کسانی می دانم که از وجود بنز آقاجانشان در جهان خوشحالند .اما موجودات غیرقابل تحمل آنها هستند که وجود این بنز را جار میزنند.به عبارتی من حتی از اینکه او در دلش هم از این ماجراها خوشحال باشد عصبانی نمی شوم.از بیانش مشمئز می شوم.رفتار او نه با اخلاق که با زیباشناسی من در تضاد است.2)نه ایرج جان.شوخی کرده بودم.ده پانزده ثانیه ای طول کشید تا دلفین ها را دیدم. .ولی فکر نمی کردم شما بالاترین را بخوانید.اگر می خوانید خوب برادر ثبت نام کنید.ما به شدت آنجا تنهاییم و هرچه از شما و سایرین لینک می گذاریم به دلیل فضای نسبتا بومی بالاترین در صفحه لینک های تازه رای نمی اورد تا به صفحه ی اصلی که مخاطب عام دارد برسد.این کامنت سبب خیر شد تا از همه ی دوستان دعوت کنم در بالاتر ین بعنوان یک امکان برای گسترش دادن دایره ی خوانندگان و البته امکان محدودتر گفتگو درباره لینک ها در کامنگیر، ثبت نام کنند.3)والله من تاجایی که به ذهن خرابم فشار می آورم نتیجه می گیرم وعده ی روی هوا مانده ای ساطع نکرده ام.مخلص کلوم اینکه "چی،چی شد؟"
سلام مکابیز.ای بنازم به این حواس جمع!!! آقاجان بنده چند ترانه ای که از نامجو معرفی کرده بودی داونلود کردم و گوش دادم. یک سی دی امانتی هم از یکی از اقوام گرفتم. آن را هم گوش دادم. به یک سری نتایجی هم رسیده ام. اما آنقدر در زمینه ی موسیقی فقیر هستم که تا آن پست موعود تو را نخوانم و با اعتمادی که خدمت حضرتت دارم نتایجم را با نوشته های تو در این زمینه محک نزنم، حکایتم همانا گنگ خواب دیده است که درست نمی دانم چه می خواهم بگویم و نتایجم را چگونه باید مرتب و تدقیق کنم. حالا زحمت بکش و چیزی بیش از آنچه در هارمونی تاک نوشته بودی بنویس. من نقدا تنها همین را به طور مشخص می دانم که از برجستگی صدا (صدای آدمیزاد) نسبت به اصوات آلات موسیقی در کارهای نامجو لذت بردم. منتها به نظرم این وجه ممیزه ی نامجو نمی تواند باشد. در کارهای فرهاد، فریدون فروغی و حتی در بعضی کارهای ابی نیز این مشخصه هست و -از نظر من- جذاب هم هست. اما می خواهم بدانم آنچه تو را برآن داشته است که نامجو را واقعه ای در زمینه ی موسیقی ایرانی بدانی چیست.درباره ی بالاترین. راستش من ثبت نام کرده ام. البته صرفا برای اینکه بتوانم صفحه ی شخصی تو را در آن سایت پیدا کنم و بگذارمش در فیوریتم (هرچند نهایتا باز هم ابزار سرچ این سایت لنگی دارد و مجبور شدم یک چند وقتی بگردم تا بالاخره یک سایت معرفی شده تو را پیدا کنم)!! خلاصه این کار (ارسال لینک به چنین سایتی) کار کسی مثل تو است که ماشا’الله خوب گوشه کنار شبکه را می شناسی و سر می کشی. من جز یکی دو سایت -که آن هم از طریق وبلاگ تو شناخته و سرکشی می کنم- جایی را در این گستره ی نامتناهی بلد نیستم.
در مورد بالاترین، تا اونجایی که دیدم چیزایی که توی صفحات اول میان یا لینک های "بانمک" ان یا مربوط به مسائل روز و اینا، که یه مقدار کار رو مشکل میکنه. ولی اگه بتونیم ده مرد ماچو با برگستوان و خفتان فراهم کنیم که حضور دشمن شکنی در صحنه داشته باشن، جوریکه با کمک نیروهای خودی امتیاز رو به حدود 10 برسونیم شاید جواب بده، وگرنه از راههای کاملا شرافتمندانه، با توجه به حضور همون تیمهای محلی که گفتی، رقابت نابرابری خواهد بود.عیب اصلی ماجرا برای من گذاشتن برچسب بالاترین در لیمبو هست که خوشم نمیاد از اینکار. دلیل خاصی هم ندارم. ولی خوب از این به بعد بطور پارتیزانی لینکهای خودی رو حمایت می کنم فقط یه جوری باید ساعتهامون رو با هم میزون کنیم که بدونیم کی چه لینکی گذاشته و ...
ازموسیس:نه آقا ...لازم نیست برچسب را برای ثبت نام در وبلاگت بگذاری.من منتظر فرصتم که بر چسب را بر دارم.این کار توسط من کاملا دلبخواه و از روی خیر خواهی انجام شده.ضمن اینکه حد مجاز برای ورود به صفحه ی ده لزوما ده رای نیست.با شش یا هفت رای هم می تواند بعضی موضوعات را به صفحه ی اول فرستاد.نکته ی اخر اینکه احتیاجی به تنظیم زمان نیست.از روی لینک پروفایل می توان لینک های ارسال شده توسط هر شخص را پی گیری کرد.اما نکته ی بعد از آخر را هم عرض کنم و مرخص شوم.رای دهندگان به لینک های من در شکم مامان هایشان هستند هنوز.روزی خواهد امد که ملیونها رای دهنده لینک های معرفی شده توسط من را به بالاترین نقطه ی بالاترین می چسبانند.-----------------------------------ایرج جان خوب شما خبر ندادید که شنیده اید.اگرنه حواسم به آن موضوع بود. من چیزهایی می نویسم.از دوستان دیگر هم دعوت می کنم در این گفتگو شرکت کنند. اما قبل از ورود به بحث می خواهم از دوستان خواهش کنم در اینجا به این بحث که چرا نامجو موفق شده نبپردازند چه این روزها همه در این زمینه می نویسند که به گمان من دلیلش ضعف در مواجه ی مستقیم با اثر(هنری) است.خلاصه سئوال این نیست که چرا یخ نامجو گرفته .بلکه سئوال این است.ایا موسیقی نامجو واجد کیفیت و ارزش یک یک اثر (هنری) خوب هست یا نه .نکته ی ی دیگر اینکه منظور من در اینجا از موسیقی بطور خاص موسیقی همراه با کلام است.من چند خصوصیت را در کار نامجو برجسته می دانم.ابتدا از خصوصیت های کمتر مورد علاقه ی خودم شروع می کنم
تکنیک : این شاید هنوز ضعیف ترین بخش کار نامجو باشد.عجله و سردستی بودن از بعضی قطعات می بارد.اما من معتقدم این بخش بخاطر وجود استعدادهای بالقوه در نامجو(صدای توانا و اعتقادش به در راه بودن و شعوری که در اثارش هویدا است)روز به روز بهترمی شود.همچنین نمی توانیم از کسی که تا پنج آلبوم بدون هیچ بازگشت مالی ای به کارش ادامه داده توقع صرف وقت بیشتر داشته باشیم.من که کمابیش ترتیب زمانی آثار نامجو را پی گرفته ام به این نتیجه رسیده ام او از این نظر رو به پیشرفت است.شاید به همین دلیل است که ترانه ی زلف بر باد علی رغم آنهمه تفاوت لحن از نوعی یکدستی برخوردار است که بهرحال یک توفیق تکنیکی است.حنجره :نامجو واقعا از حنجره ی منحصر به فردی برخوردار است.حنجره ای که می تواند طیف حیرت اوری از اصوات را کمابیش به همان نحوی که مد نظر خواننده است تولید کند.این حنجره به گواهی یکی از دوستان من که با آواز سنتی ایرانی آشنا است حتی در میان اساتید بسیار پر سابقه ی آواز کم نظیر است. طنز:جنس طنز نامجو طنز مورد علاقه ی من است.طنزی ویرانگر و بی مهار.طنزی که حتی قواعد خودش را هم به سخره می گیرد.به این ترتیب اگر تا قبل از نامجو تنها گروه کیوسک و فرا (از راک فارسی) و مقدار زیادی رپ خوان بی استعداد در موسیقی و شعر،به طنز در کلام و موسیقی پرداخته بودند نامجو توانست چندین قدم هم بعد از انها بردارد.طنز نامجو(جز در بخش هایی از ترانه ی عقاید نوکانتی و دیازپام ده)اجتماعی نیست.به عبارتی کدی برای انتقاد اجتماعی به دست نمی دهد.این طنز انتزاعی طنز مورد علاقه ی من است.طنزی که قواعد سخره گری را از درون خودش می جوید (مثل پانوشت هایی که هدایت بر پانوشت می زد و اسمش را می گذاشت صنعت پانوشت برپانوشت !) طنزی که داعیه ای جز پوچ بودن و مسخره بودن یک وضعیت انتزاعی ندارد و هدفش نقد یک موقعیت اجتماعی نیست.شاید تنها ترانه و اهنگ پشه از گروه فرا تا حدی به چنین طنزی نزدیک می شود.اگرنه بقیه ی طنزی که در موسیقی کلامی فارسی هست اگر هم موفق باشد در جهت اهداف اجتماعی سیاسی است.
جادوی کلمات :در این زمینه نامجو گاهی موفق و گاهی نا موفق است.آنجا که موفق است(مثل زلف بر باد)واقعا عالی است.این غزل حافظ را من پیش از نامجو خوانده بودم.هیچگاه فکر نمی کردم در آن اینهمه گلایه،خشم،عصبیت،التماس و عشق و طلب توجه و عشوه گری باشد.ان را کمابیش با لحن یکسان(مثل موسیقی سنتی فارسی)می خواندم.اما کار نامجو بی نظیر بود.انتخاب این ترانه و آشکار کردن اینهمه ظرفیت های نهفته ی آن فقط کار یک هنرمند-کیمیاگر می تواند باشد.همچنین است نوبهاری(که به گمانم غزلی از سعدی است)و نامجو در انجا نشان داده انجا که با حزن و امید ملایمی سر و کار دارد عربده نمی زند.همچنین است ترانه ی همراه شو عزیز که با توجه به سابقه ای که شنیده ام این ترانه در مبارزات سیاسی داشته با جدیت بی سابقه ای در نزد نامجو خوانده شده.ترنج به گمانم تلفیقی از حافظ و شعر خواجو است.من قبل از ان با شعرش اشنا نبودم.اما هر چه به ذهنم فشار می اورم که آن را طور دیگری در ذهنم باز سرایی کنم نمی توانم.انگار که این غزل از ازل همینطور خوانده شده و تا ابد هم بااید همینطور خوانده شود.موسیقی سنتی فارسی علی رغم ارزشهایش واقعا به شعر لطمه میزد.لحنش را به شعر حقنه می کرد.اما نامجو با استفاده از ظرفیت های همین موسیقی و البته تلفیق گری موفق اش توانسته رابطه ای تازه با شعر کلاسیک برقرار کند. و کلمات فارسی را صیقل بدهد.
به این ترتیب است که من طنز نامجو را از رده ی طنز بهترین قطعات وغ وغ ساهاب می دانم.طنزی واقعا وحشی که همه چیز را در هم می شکند.هیچ کدی برای تحلیل باقی نمی گذارد(مثلا اگر جایی احساس می کنی در عقاید نوکانتی دارد اجتماعی سیاسی حرف میزند بلافاصله همین کد را هم مخدوش می کند و می گوید"شرور من دیگه واس چی می جویی"که کاملا بی معنی است)من همیشه به دنبال چنین طنز یا هجوی در هنر فارسی می گشتم و جز در وغ وغ ساهاب و بخشی از کارهای بهرام صادقی پیدایش نکرده بودم.ان نمایشنامه های یک پرده ای و دو پرده ای هم که می نوشتم تلاش برای رسیدن به چنین طنزی بود که خب،آنچنان موفق نبود.تاثیر:از نظر من موسیقی نامجو توانایی تاثیر گذاری حسی را دارد.این بخشی است که به تجربه ی زیستی مخاطب واگذار می شود.به نظر من مثلا جبر جغرافیایی را هر کسی نمی فهمد.کسی که اضمحلال را از زندگی در اسیا(فردیدی هایدگری که نگاه کنیم باید بگوییم آسیای هر کس با دیگری فرق می کند)حس نکرده باشد و برای رفع خشکی دهان و پذیرش سیگار صبحها چای ننوشیده باشد درک نمی کند.من شخصا تحت تاثیر تبلیغات با نامجو مواجه نشدم.تاثیر نامجو بود که من را با خودش برد.این تاثیر همانطور که عرض کردم به اشتراک تجربه ی زیستی بر می گردد.به همین ترتیب قریب الوقوع بهرام صادقی بر هر کسی تاثیر نمی گذارد.من در اینجا فقط می توانم که کسانی که به من اعتماد نسبی دارند قول بدهم که بعضی ترانه های نامجو مثل بعضی داستانهای صادقی اکنده از تجربه ی زیست ادمهای جدا افتاده در این بخش از جهان است.به این ترتیب تاثیر دیازپام ده بر من فقط خنده نبود.ان ترانه ی علی رغم هجو بی مهارش اقعا ترانه ی تلخی است از وضعیت جفنگی که در ان به سر می بریم.
تکنیک موسیقیایی نامجو اتفاقا به عقیده من مهمترین بخش کار اوست، اگر تکنیک را "پیچدگی ساختاری" تعریف بکنیم بله، شاید بتوان گفت "هنوز جای کار دارد"، ولی به عقیده من همین که شما در یک کورس مشخص اول یک قطعه را با درامز جای بدهید بعد درست در همان کورس، همان قطعه را با دف و تنبک بزنید می شود اوج حد متصور برای "تلفیق". این فقط "عوض کردن سازها" نیست، برطبق گام بندی موسیقی چنین کاری مثل این می ماند که شما همزمان با یک دهان دو صدا را در بیاورید !مشکل موسیقی سنتی ما اینست که مخاطب عام نمی تواند با آن ارتباط برقرار بکند(مثل خود من)، لطفا مکابیز(یا هر دوست دیگری)برای من توضیح بدهد دقيقا چه منظوري از تکنیک دارد؟ در موسيقي سنتي ما می دانیم که رديفهاي آوازي آن تک ضرب است(يعني دكلمه آوازي ِ يك شعر قافيه دار تا بي نهايت!)همصدايي، دادن كورسهاي درست و حسابي و تمام تكنيكهاي خوانندگي كه موسيقي ِ آوازي را "زيبا" مي كند در موسيقي سنتي ناممكن است. جایی برای سولوی محض یا استفاده از افکتهای صوتی ندارد، اگر شما بخواهید با دو تار تک نوازی بکنید تمام سازهای دیگر باید "منتظر" بشوند ! مانوری که مثلا می توان با "بوزوکی" در موسیقی یونانی داد، با كمانچه يا سه تار در ایران اگرهم ممکن باشد دست آخر کار "جذاب" از آب در نمی آید(مثلا نگاه بکنید به کارهای مهران مهرنيا). نامجو توانسته با استفاده گسترده از "تلفيق" در اين موسيقي جاني دوباره بدمد، من خيال مي كنم "ايرج" عزيز هرچقدر كمتر به "اشعار" او و هرچه بيشتر به "موسيقي" او گوش بكند شايد بهتر باشد(شخصا تصور مي كنم كارهاي بيشتر تحسين شده او مزخرفتر از همه هستند). اينرا هم به ياد داشته باشيد، چنين كاري در موسيقي ايراني كاملا بيسابقه است، و موفقيت كامل "اولين تجربه" از هر جهت، به خوديخود درخور ستايش است.
منظور من از تکنیک کیفیت صدای خروجی از سازها و همچنین تلفیق این صداها است.به نظرم نامجو نوازنده ی زیاد خوبی نیست و قرار هم نیست باشد.اما بسیاری از ترک هایی که از او شنیده ایم حاصل نوازندگی خود او است که طبیعتا برای اجرای کنسرت بد نیست.اما کیفیتش در ضبط خوب در نمی اید(یا نیامده)همچنین گمان می کنم نوعی اشفتگی نا به دلخواه که حاصل تنظیم سردستی است در بعضی ترک ها وجود دارد که صرفا نبوغ خواننده و شعوری که در کل اثر جاری است باعث می شود که ازاردهنده نباشد.ضمنا اضافه کنم من برای تکنیک(به همین منظوری که توضیح دادم و نه آنچه مورد نظر شما است)اولویت و اهمیت چندانی قائل نیستم و به همین دلیل بعنوان اولیل خصیه ان را اوردم.اگر مثلا بگوییم ونگوک از نظر تکنیک طراحی ضعیف بود یا چمیدانم بتهون انگشت هایش را غلط روی پیانو می گذاشت.----------در مورد موسیقی سنتی این ایراد نیست به نظرم.اینکه خواننده ی عام نمی تواند رابطه برقرار کند.اگر ایراد باشد به موسیقی کلاسیک غربی هم وارد است.اما ایراد موسیقی اوازای ایران به نظر من این است که کلمه را قدر نمی داند و اخته اش می کند.همچنین لحنی یک نواخت دارد که اگرچه در بسیاری از لحظات نیاز ما را برآورده می کند(به تعبیر مانی مثل مایع ولرمی که در سوز سرما در آن غوطه ور می شویم) اما توقع ما را از جامعیت یک هنر(بیان همه ی عواطف)برآورده نمی کند.بهرحال این ایراد را به قطب دیگر هنر سنتی ایران(خوشنویسی نستعلیق)هم می توان گرفت.شما با این خط هر چه کنید نمی توانید اضطراب یا ترس را به مخاطب منتقل کنید.با این جمله هم به شدت موافقم :"نامجو توانسته با استفاده گسترده از "تلفيق" در اين موسيقي جاني دوباره بدمد."و همچنین توصیه تان درباره ی توجه به خود موسیقی هم به نظرم توصیه ی درستی است و چیزی است که در مواجهه با نامجو از ان غفلت می شود و خوشحالم که شما به آن توجه کرده اید.
توجه من بر خلاف توصيه ي جناب غلومي بيش از موسيقي در يك ترانه به نحوه ي بيان شعر در ترانه و موقعیت کلام در برابر صوت در اجرا است. من شخصا نسبت به هنر بودن موسيقي محض چندان خوشبين نيستم. نمي گويم موسيقي محض هيچگاه هنر نيست. اما موسيقي را بسيار از زبان بيشتر مستعد اسطوره زده شدن مي بينم. چرا كه زبان و كلام با داشتن تباري مشترك در ذهن همه ي آدميان؛ با انصراف از معنا و روي آوردن به مفهوم پردازي مي تواند آسانتر نقد شود و در واقع حاشيه ي امنيت كلام بي معنا كه صرفا به جهت دست درازي در شخصيت آدميان پرداخته شده است بسيار كمتر از موسيقي است كه به گونه اي مستقيم و بي نياز به مخزني شبيه "زبان" بر مخاطب خود تاثير مي نهد.به اين ترتيب من موسيقي همراه با كلام را قطعا بر موسيقي محض ترجيح مي دهم و آن موسيقي همراه با كلامي را نيز مي پسندم كه در آن موسيقي در خدمت كلام و موثرتر كردن معاني مندرج در آن باشد.از اين نظر است كه آنچه خانم رويا صدر در نقد خود بر نامجو به عنوان نقطه ي ضعف مطرح كرده است (برتري اصوات حنجره بر اصوات آلات موسيقي) در ديد من يك نقطه ي قوت است. صداي نامجو صدايي قوي است كه موسيقي را تحت سلطه مي گيرد و خواه ناخواه توجه شنونده را بيش از ضرباهنگ به كلامي كه خوانده مي شود جلب مي كند. كارهاي نامجو تا جاييكه من ديده ام از اين لحاظ حسن ديگري هم دارند و آن اينكه نه تنها موسيقي ترانه بلكه همچنين موسيقي خود شعر (وزن) را نيز در رتبه ي اهميت چندم مي گذارد. وقتي به كاري از نامجو گوش مي دهيم او كلام را گاه كاملا بر خلاف جهت موسيقي نواخته شده ادا مي كند. در نقطه ي اوج ضرباهنگ لحنش ملايم مي شود و در نقطه اي كه – با توجه به ضرباهنگ ترانه- انتظار زمزمه داريم فرياد مي كشد. فريادي كه با درونمايه ي معنايي شعر همراه است نه با وزن آن. نمونه ي خوب چنين كاري را در ترانه ي "ترنج" من ديدم. "گفتم منم غريبي از شهر آشنايي" را من نخستين بار كه ترانه را گوش مي دادم انتظار داشتم با لحني در فراز بشنوم. اما نامجو آن را در فرود خواند و خوب هم كرد چرا كه درونمايه ي شعر طلب فرياد نمي كند.....
...در همين زمينه نكته ي ديگري كه جلب توجه مي كند كنار زدن و جايگزين كردن اصوات موسيقي با آواي انساني در بعضي ترانه ها (مانند آنچه در "عدد" يا ديازپام ده و همچنين در ابتداي زلف بر باد مي شنويم) است. اين شايد هميشه خوب و زيبا نباشد. اما براي من جذاب بود (دهن كجي آدمي به ابزار؟!)به اين ترتيب يكي از مشخصات –مطلوب از نظر من- كار نامجو "اصالت بخشيدن به كلام در قياس با موسيقي" و همچنين "اصالت بخشيدن به آواي انساني در قياس با اصوات ابزاري" بوده است.صداي نامجو نقطه ي قوت ديگر او است. وسعت صداي او به او اجازه مي دهد كه لحن ترانه را به هرشكل كه مايل است تغيير دهد. اين البته هرچند نقطه ي قوتي بالقوه است. اما متاسفانه شخصا از روش او در اين زمينه دلخوش نيستم.همچنانكه مكابيز اشاره كرد صدا و نوع اداي كلمات نامجو بر مخاطب بسيار تاثيرگذار است. اين تاثير ناشي از شعور درك زبان فارسي را نبايد تيغي دانست كه بتواند در دست زنگي مست نيز قرار گيرد. شناخت عميق از ماهيت زبان و واژگان حتي اگر غريزي باشد به آن آگاهي سليم مي انجامد كه جز تاثير مثبت بر خواننده نگذارد. اما نقاط ضعف كار نامجو از نظر من بيش از هرچيز به همان نكته اي بازمي گردد كه مكابيز آن را به عنوان نقطه ي قوت مطرح كرده است. يعني به كار بردن –گاه بي جهت- هجو.مثلا در ديازپام ده (عدد) او كلام بسيار آبرومندي چون "ببين احاطه كرده است عدد فكر خلق را" در كنار "ببين كه بشكنند جاي شيشه تلق را" نهاده است. اين نوع طنز دلچسب من نيست. اين مبتذل ساختن كلام حامل حقيقت است. اين هجو را من نمي توانم طنز بنامم. يك سخني از نيچه نقل شده كه مضمونش اين است: "خواردارندگان بزرگ برپادارندگان بزرگ هستند." آنكه طنز را به كار مي گيرد؛ بايد توجه داشته باشد كه طنز به عنوان نقد متبسم موظف است "سنجشگر" باشد. يعني خطي باشد ميان بد و نيك. نه آنكه همه چيز را به يك چوب براند. هجوي كه خود عشق را در كنار زنجموره و ضجه هاي حقيرانه به يكسان هدف قرار دهد (درياي خزر گردم) هرقدر از نظر تكنيك جذاب باشد از ديد من ديگر خاصيت طنز ندارد. ديگر سنجشگر نيست و بيش از غايت پيروي نتيجه است.
جناب ایرج با برداشت شما از موسیقی مخالفم، وانگهی استدلالی برضد آن ندارم، ابتدا باید دید آیا می توان به تعریفی جامع از هنر رسید، تا بعد ببینیم آیا صحبت کردن درباره چیستی هنری موسیقی درست است یا نه. وانگهی می توانیم بگوییم قائل شدن رسالت برای هنر یعنی نفی ذات ٍ درونی آن به عنوان موجودیتی مستقل که خود آن پیامی از مفهوم است. صدور این حکم که "هنر باید حاوی مفاهیم باشد"(و از اینهم بدتر، حتی تعیین محدوده برای گستره این مفاهیم)یعنی قالبگیری آن، و قالبگیری هنر یعنی تعارض آشکار با ذات ناسازگار آن. یعنی بیان این باور که هنر ابزار برانگیختن چیزی مشترک(عواطف)میان نوع انسان نیست و نیازمند پیوند بیرونی برای کسب این هدف. شعر یک سبک هنری به کلی مستقل از موسیقی است، یعنی کل ساختار آن متفاوت و جداست، وقتی یک شعر به روی یک "آهنگ" قرار می گیرد، یعنی به آن از منظر موسیقی نگاه شده. ممکن است این نگاه هیچ تشابهی با واقعیت آن شعر نداشته باشد، ممکن دقیقا حاوی نکاتی غیر از حتی برضد آن باشد، ادعایی فراتر از آنهم مطرح نیست. اصلی که من می توان در تقابل با موضوعیت محوری شما ارائه بکنم، اینست که "موسیقی کتاب نیست، قرار هم نیست باشد". هنر مستقل از مفهوم بیرونی دارای معنای درونی شمرده می شود، چه کسی از به تصویر کشیدن طبیعت آنطورکه نیست سود می برد؟ چرا باید چیزی به غایت حد ممکن در بطن خود انسانی، برای برقرار کردن رابطه با انسان، به ارزشهای سابجکتیو محتاج باشد؟ "دلیلی" وجود ندارد که ما را به ثنویت قالب و ساختار معتقد بکند(جدا از اینکه در نتیجه هم، چنین راهی ختم می شود به پیوند زدن ارزش و تاثیر). نامجو از این جهت که توانسته قالبی جدید از اشعاری هزار بار خوانده شده ارائه بدهد که برای مخاطب همچنان جذاب، مانوس و پذیرفتنی باشد، به خودی خود ارزشی خلق کرده.
مکابیز ، ایراد من به وجه تکنیکی قضیه وارد بود. خاستگاه موسیقی و طرب در ایران انسان مدار نیست، نمود آن در طول سالیان دراز دربار شاهان بوده، منظور اینست که ساختار آن اصولا از ابتدا تعلق به خواص داشته. موسیقی وسیله ای برای ارتباط بوده نه غایت، در نوع خراباتی آن ارتباطی الهی دنبال می شده، در انواع طرب برانگیز آن، به رقص واداشتن و ترشح آدرنالین و ... هدف آن بوده و در نوع هنری آن که پیچیده تر و گسترده تر است، درگیر کردن مخاطب در بستر آهنگ هدف بوده. فقدان پویایی بزرگترین مشکل موسیقی سنتی ایران است، مثالش را هم زدم که سولو یا وکال ٍ بی قافیه(2)یا افکت پردازی در آن بسیار دشوار است. ابتری آن در برانگیختن طیفی گسترده از عواطف ماندگار هم(چیزی که شما به آن اشاره کردید)بخشی از این ناتوانی درونی آنست. 1)در اینجا منظور از متافیزیک هرچیزی فراتر از بستر روابط اجتماعی انسان است، که حتی مفاهیم ذهنی را شامل می شود.2)یکی از دلایلی که شعر نو به رغم زیبایی و توانایی آهنگین فراوانش، در موسیقی سنتی راهی دشوار پیمود و آخرهم به جایی نرسید.
اما نکته جالب اینست که موسیقی او اساسا ادعایی به جز آنچه شما فقدانش را "ضد ارزش" قلمداد کرده اید دارد، کلیت هنر او فراتر از معنا رفته و بنیاد آن را به چالش کشیده : "عشق پانزده سانتی" مفهومی ضدمفهوم است، ریشخند خود عشق است و به رخ کشیدن مبتذلترین تصویر آن(نمود یافته در پانزده سانت ٍ پائین تنه)، به کسانی است که وجوهات الهی و متافیزیکی(1)برای آن قائل می شوند. من با خواندن آخرین نظرات شما و همینطور قرار دادن آنها کنار نوشته های پیشینتان که گفته بودید : "صدای این خواننده خوب است... اشعار او حاوی انسانیت و شرافت است... موسیقی او جذاب است..." و چیزهایی از این قبیل، به خودم اجازه می دهم بگویم موسیقی محسن نامجو را(که طبق بیان صریح خالق آن هرگز قرار نیست چیزی فراتر از "هزلی هنرمندانه" باشد)بد گوِش کرده اید. هنر او در شکستن تمام ساختارهاست، در طی کردن تمام معانی و رد کردن تمام شالوده های استاندارد و بی اعتنایی محض به ارزشهای هنری موجود است، در بطن خود این کار "ارزش و مفهوم" نهفته است، آیا جستجوی همان ساختارها، در اثری که از بیخ و بن ساختارگریز است کاری بیهوده نیست؟ آیا گشتن به دنبال موسیقی تکنیکی و صدای شش دانگ و اشعار اخلاقی، در سبکی که ارزش خود را از استقلال(و حتی شوریدن برضد)این مفاهیم برگرفته اشتباه نیست؟اگر بناست این نوشته ای بر پیام ایرج باشد، اینرا هم پس بگویم که آنچه او "اصالت دادن به صدای انسان به جای ساز" می نامد، من استفاده از صدای انسان در جایگاه یک ساز می شناسم. یعنی محوریت و ارزش دادن به آن تا سرحد برعهده گرفتن بخشی از موسیقی و آن را "تحت" همان بدعت موسیقیایی که در پیام قبل تشریح کردم معرفی می کنم، اینکه هنوز موسیقی نامجو مغلوب کلام است، برای من عمومیت ندارد.
جناب غلوميسلام.درك من از مقوله ي هنر با آنچه شما فرموديد متفاوت است. من بيشتر با تولستوي و رومن رولان در اين موضوع همدلم كه هنر را جدا از انسان نمي ديدند. فريدون تنكابني از قول رومن رولان نقل مي كند كه : "خوب است بشريت از هنرمند بپرسد: سهم من از هنر تو چيست؟! اگر چيزي براي من نداري؛ گمشو!..." به نظرم هر نوع تعريفي كه از هنر داشته باشيم؛ به عنوان نخستين شرط؛ تعريف ما بايد همين مهمترين نكته را يعني "سهم بشريت از آن" در بر داشته باشد.از نظر من متن هنري ناب در شكل ايده آل آن مي بايد متني باشد فراتر از تاويل. گريزگاه انسان (انسان تنها) باشد از ساز و كارهاي قدرت كه زندگي انساني را تسخير مي كنند. هنر بايد نقطه اي باشد كه روابط و استراتژي هاي قدرت انكار مي شوند و انسان به همراه ميزان انساني خود (زشت/زيبا و نيك/بد) به تامل مي نشيند.اين است كه من در كار نامجو به دنبال سهم خود گشتم. براي من جملات آبرومند و شريفي چون "برادرت شهيد شد؛ عدد بده" يا "ببين احاطه كرده است عدد ذهن خلق را" و .... حكايت از شرافت دغدغه هاي هنرمند مي كنند. اما در كنار اين جملات سليم و هنرمندانه؛ اگر به راستي كار نامجو آنطور كه شما فرموده ايد انكار بشريت باشد و فروكوفتن آدمي به جانوري محض كه عشقش چيزي جز پايين تنه نيست و عظمتش؛ ايثار و گذشت و شهامت و راستي اش همه و همه قابل تمسخر است و .... آنگاه از او خواهم پرسيد : "سهم من از هنر تو چيست؟! همين آب دهاني كه به صورت من انداخته اي و همه ي دستاوردها و بزرگواري هاي تبار انساني مرا امري مضحك قلمداد كرده اي؟!" از هنرمندي كه كارش صرفا انكار هر عظمت شايان ستايشي در انسان است بايد پرسيد كار تو چگونه هنري است كه آدمي را له شده ( و مساوي با آن: جزئي شرطي شده و مقهور از ساختارهاي قدرت) مي خواهد؟! من چنين تلاشي را هرگز "هنر" نخواهم ناميد. نيچه –كه او را هيچ انگار تمام عيار ناميده اند- نيز در تبارشناسي اخلاق خود ميان "نيك/بد" و "خير/شر" تفاوت نهاده بود. خواردارندگان زماني بزرگند كه برپادارندگاني بزرگ باشند.با اينهمه اين كه نوشتم نه نقدي بر نامجو و انكار هنر او (كه همچنان بر نوع شنيدن موسيقي او به سبك خودم اصرار دارم)؛ بلكه بيشتر نقدي بر گفتماني است كه شما -جناب غلومي- ارائه فرموديد و در آن هنر را از رعايت انسان بي نياز دانستيد.
"هنر بايد نقطه اي باشد كه روابط و استراتژي هاي قدرت انكار مي شوند"چرا باید چنین باشد؟ چطور باید چنین باشد؟ اصولا اگر بنابر ارزش محوری در کاری باشد چرا دیگر "هنر"؟ اثر هنری مانند تمام چیزهای ادراکی دیگر امری است چندوجهی، یعنی میان اثر و تاویل آن رابطه مستقیم و "درونی" هست(درک هنر جزئی از خلق هنر است)، قائل شدن به چنین رابطه ای به معنای "بیرونی" کردن ارزش هنری نیست که شما می فرمائید : "هنر مي بايد متني باشد فراتر از تاويل". کاری نداریم که شما توضیح نمی دهید، چرا باید اینگونه باشد، اما اینهم سخنی است انتزاعی و مبهم، اصولا چیزی فراتر از تاویل مگر متصور است؟(سنجه های شما نیز 100% وابسته به خوانش هستند). به گمان من هنر فقط به قصد بیان چیزهایی غیرقابل ابراز ٍ زبانی، مفاهیمی که زبان انسانی از بیان آنها ناتوان بوده خلق شده. هنری که نامجو ارائه می دهد(اگر بتوانم با بی احتیاطی، آن را پست مدرن نام بدهم)به دنبال اصالت دادن به موجودیت نوعی انسان است، قرار است انسانی بودن هنر را(یعنی از ، در ، به انسان بودن آن را)در قالبی "بسیار" مشخص و فهمیدنی ارائه بکند، اما اینهم در قالب یک "هدف" مشخص و جهتمند بیان نمی شود، بلکه در نفی و هزل ارزشها نمود پیدا می کند. هدف گرایی، غایت باوری و ارزش محوری در هنر چیزی است بی هوده، چراکه آنرا از مفهوم والا و متمایزکننده آن، یعنی برانگیختن مخاطب(که به باور من، تنها معیار موجود برای تشخیص هنر از غیرهنر ، هنر ارزشمند از هنر بی ارزش است)دور می کند و به آن جهت می دهد.
ایرج :- ابتدا یک سئوال مطرح می کنم.چه می شود که ادمی با نیت های خیلی خوب و حرف های خیلی درست یک هنر بد را بوجود می آورد؟.بعنوان مثال چرا ان شعر عباس معروفی که من در یکی از همین پست های این وبلاگ دستش انداختم شعر بدی است.البته نمی خواهم روی مثال متمرکز بشوم.اما بهرحال این سئوال جدی است که چرا بعضی وقت ها(اگر م مثل ژید نگوییم همیشه)نیت های خوب ادبیات(هنر)بد بوجود می آورد؟ گمان نمی کنم روی این نکته ی بدیهی اختلاف نظری داشته باشیم که هنر چیزی فراتر از نیت خوب یا بقول شما شریف است.پس ان چیزی که جدا از نیت هنر را ارزشمند(منظورم ارزش اخلاقی نیست مسلما) می کند چیست؟قبول دارید که یک چیزی(استتیکی) غیر از نیت وجود دارد؟حالا اگر نتوان نیت خاصی را برای یک محصول هنری حدس زد آیا نمی توان از ان لذت برد و با آن محشور بود؟-در بعضی اثار نامجو هزل(من هزل و طنز را یه جای هم بکار می برم و زیاد اختلافش را متوجه نمی شوم یا قبول ندارم)در کنار امر رسمی و سنگین و رنگین زیبا شناسی منحصر بفردی ایجاد می کند.همان که مثلا ما در آثار تارانتینو یا بعضی داستانهای وونه گات با آن روبروییم.در پستی که بعنوان اخرین سلحشور در همین وبلاگ نوشتم گفتم که به عقیده ی من تنها راه پیشرفت هنر در زمانه ای که دیگر راه اوانگاردبودن بسته است و روشهای پیشین هم نه می توانند حیرت بیفکنند نه دنیای تازه ای به ما نشان بدهند، التقاط است به قصد ایجاد یک تاثیر خاص(یا حتی چند تاثیر متناقض)...
- باور کنید که برای حفظ همین دغدغه های شریف لازم است که بعنوان یک پیام برنامه در اثر هنری نگنجانیمشان(بعنوان مثال یک ترانه ی راک فارسی می شنیدم که به بچه های جردن می گفت به فکر بچه های فقیر باشند)...خوب این قبیل آثار جز اشمئزاز ایجاد نمی کنند.حتی از این یک مرحله فراتر هم (مثلا بعضی ترانه های سیاسی اجتماعی کیوسک)مخاطب اثر هنری را تا حد خواننده ی یک تحلیل هرچند هوشمندانه ی اجتماعی سیاسی کوچک می کنند.در حالیکه قرار نیست هنر جای یک مقاله نویس یا حتی روشنفکر را بگیرد.- من معتقدم همینکه یک اثر هنری بتواند با درگیرکردن ما در دغدغه های متضاد یا حتی متناقض تاثیری ایجاد کند ارزشمند است.هم خود این تاثیر به دلیل لذت خالصی که ایجاد می کند ارزشمند است و هم در مرحله ی بعدی می تواند نوعی حس ازادی در ما بوجود بیاورد(در این باره توضیح خواهم داد)- درباره ی طنز هم همین حرفم را تکرار می کنم .به سلیقه ی من بهترین نوع طنز هم همین طنز وحشی است.طنزی که انگار خود ذهن را نشانه گرفته .نه هیچ عامل بیرونی ای را.دلایلش واقعا پیچیده است و باید درباره اش بحث شود.اما مهمترین دلیلی که به نظرم می رسد حس گشایشی است که این نوع طنز در ما ایجاد می کند.گویی از همه چیزهای رسمی و جدی و همه ی این حرف های خوب و بد فاصله می گیریم.این نوع طنز به معنای واقعی کلمه آزادی بخش است..به این دلیل است که از نظر من قضیه ی اسم و فامیل وغ وغ ساهاب جزو بهترین طنزهایی است که در زبان فارسی نوشته شده.و به همبن ترتیب خیلی خوشحالم که نامجو خیلی به موقع کدهایی را که باعث می شود ما او را پیام رسان حرف های شریف بدانیم نابود می کند و از این طریق آن حس آزادی را باعث می شود.
مكابيزسلام.من معتقد نيستم دغدغه هاي شريف همواره سازنده ي هنر هستند. اما مسلما يكي از اصولي ترين شرايط "هنري" بودن يك ساخته را حضور شرافت و "رعايت كردن انسان را" مي دانم.بي چنين دغدغه اي هر متن و ساخته اي امري خواهد بود يا موضوع ايدئولوژي و آگاهي كاذب يا موضوع تصرف و بهره.اما اينكه جوهره ي هنر جدا از اصالت بخشيدن به انسان چه چيز يا چيزهايي است از نظر من همان فراتر بودن از تاويل است. اينكه همچون وحي مخاطب خود را هدف قرار دهد و بي واسطه ي استدلال يا منطق (اموري كه به گونه اي يكسان در خدمت راستي و دروغ مي توانند قرار گيرند) اشياء را آنچنانكه هستند به او نشان دهد. احتمالا مقصود جناب غلومي از بيان چيزهاي غير قابل بيان زباني همين باشد. وگرنه مسلما بسياري از والاترين آثار هنري (تراژدي و كلا شعر و ادبيات) در حوزه ي زبان خلق شده اند. آنچه اين ساخته ها را از ديگر متون (حتي روشنفكري) مجزا مي كند همين نشان دادن چيزها به صريحترين و بي واسطه ترين شكل ممكن است. حقيقت امري جدا از زيبايي نيست. بيان صريح و وحي آساي حقيقت قطعا زيبايي را نيز حامل خواهد بود.درباره ي موضوع آثار هجوآميز نامجو نيز من معتقد نيستم بتوان براي هنرمند نسخه نوشت كه چگونه هنري بپردازد. نمي گويم نامجو را سزد كه چنان كند يا نسزد كه چنين كند و .... حرف من ساده و سرراست اين است كه يك كار هرقدر از نظر جذابيت دلربا و قوي باشد؛ اگر غايت آن انكار بزرگواري و حقيقت انسان باشد و به خصوص اگر در اين انكار بماند و بر آن اصرار كند ؛ ديگر هنر نيست. نه تنها به دليل محتوايي كه تهي از "رعايت انسان" بوده است بلكه همچنين به اين دليل كه تكنيك و فرم با محتوا به خصوص در آثاري مبتني بر "زبان" از جوهره اي واحد بهره مند هستند. يعني ديگر چنان متني خصلت "خطاب صريح و زيبا" را نيز نخواهد داشت به اين دليل ساده كه هيچ زيبايي منكر حقيقت نيست......
....مي توان درباره ي زشتي ها؛ ضعفها و حقارتهايي كه گريبانگير آدميان مي شوند طنز پرداخت و متني هنري خلق كرد. اما نمي توان زشتي و ضعف و حقارت را صفت انسان وانمود و همچنان نام كار خود را طنز نهاد. صرف تاثير از نظر من موجد و گواه هنر نمي تواند باشد. نوشته هاي فوكوياما نيز بر من موثرند و نفرت و اشمئزاز برمي انگيزند. سريالهاي صدا و سيماي ج.ا. نيز بي تاثير نيستند (موجب تهوع و شرمساريند).من تصور مي كنم قدرت و زيبايي كارهاي نامجو بيشتر در كارهايي چون ترنج و نوبهاري نمود دارد تا در اختلاطي كه در درياي خزر گردم شاهد هستيم.يك جمله ي كوتاه نيز به جناب غلومي بگويم.بحث من اين نيست كه كار نامجو يا هر هنرمند ديگر بايد اهدافي انساني را تعقيب كند.سخن از غايت و نهايت مندرج در متن است نه هدفي كه موجب پديد آمدن متن شده است. سخن درباره ي ماهيت كار است. ماهيت كار چه هدفمند (مانند هنر تولستوي) يا فارغ از هدف خاص اخلاقي (مانند كارهاي شكسپير) براي هنري بودن بايد انسان را رعايت كند. گاه مي شود كه كاري هنري براي هدفي خلق مي شود ولي به واسطه ي "هنر" بودن؛ وحيي جز خواسته ي هنرمند بر مخاطب نازل مي سازد نمونه ي كوچك آن نوشته ي خانم رويا در كامنتگير پست "سقط جنين" من و نمونه ي بزرگتر آن آنا كارنيناي تولستوي.نهايت و خلاصه ي سخن من اين است كه هنر در هر شكل و هر نوع بياني نمي تواند؛ ممكن نيست منكر انسان و ارزشهاي بشريت باشد. اين پناهگاه انسان است نه چماق قدرت.
ایرج.سلام.قبل از هر چیز درباره ی یک سوتفاهم بقول رفقا "روشنگری" کنم:)منظور از تاثیر البته هر تاثیری نیست.اگرنه کتک خوردن از قلدر محله یا مرگ نزدیکان هم بر آدم تاثیر می گذارد.منظور تاثیر زیباشناسانه یا تاثیر هنری است که به گمانم علی رغم اینکه تعریف کردنش کار سختی است همه مان کمابیش می دانیم چیست آن تاثیری که هنگام مواجهه با یک نقاشی می گیریم و ...الخ.
مکابیزسلام. حرف اصلیت یادت نرود، یک نکته در ادامه ی اشاره ای که کردی بگویم:حرف من این است که وقتی من در ادامه ی "یک روز به شیدایی در زلف تو آویزم" (با آن لحن و شیوه ی ادای کلام) آن تکه های "جونم" را می شنوم جا می خورم! و بعد احساس می کنم به من حقه زده اند! این کلک خوردن شاید واقعا خنده ی خود مرا نیز بیانگیزد اما خنده ای از سر بهجت نیست. شاهد اینکه به قول یکی از دوستان (این نامجو طرفدار زیاد دارد ها! تا اسمش را می بری می بینی جوانهای ده پانزده سال پیش هم از او خبر دارند) می گفت که آثار نامجو را با ترس و لرز گوش می دهد چرا که هیچ نمی داند پس از یک شروع ملایم و مطبوع ناگهان ترانه را به کدام دره ی قهقهه ای پرتاب خواهد کرد یا پس از یک فریاد که مشت گره کرده را به یاد می آورد ناگهان شروع به کدام سرخاراندن خواهد کرد! می بینی تاثیر اینچنینی - که مخاطب را درنکشد، همراه نسازد و صرفا او را تا پایان یا لااقل نیمه ی ترانه در تعلیق و حدس زدنهای بی شمار نگاه دارد- از نظر من مطلوب نیست. مثالهایی که زدم (فوکویاما و ....) دقیق نبودند. حتی منصفانه هم نبودند. ولی فکر کنم الان متوجه شده باشی که چرا آثار هجوآمیز نامجو چندان دلم را نبرده است.
ایرج عزیز به عقیده من شما باید به دو سوال(شاید بیشتر چالش تا پرسش)که پیرو نقد شما به نامجو(و اساسا موسیقی)وارد شده را بدهید : اول اینکه چرا به نظر شما حذف مواردی که انسان را از انسان بودن(به عنوان همان موجود نوعی که قبلا گفتم)دور می کند، کاملا مفهومی انسانی نیست؟! آیا به نظر شما صحبت کردن از عشق در مقام چیزی جنسی(=زمینی=انسانی)نوعی ستیز مستقیم با بیگانگی عمیق انسان ایرانی(شایدهم هنر ایرانی)با مفهوم عاشقی نیست؟ شما چطور می توانید چنین "النیشینی" را نادیده بگیرید و فقط به "رابطه قدرت با شخص" و آسیبهای آن بپردازید؟ سوأل دوم اینست که شما چرا فکر می کند هنر خود غایت نیست و "غایت موضوعی" برای آن باید وجود داشته باشد؟ چرا هنر باید حاوی چیزی انسانی باشد، در حالی که خود آن خالصترین چیز انسانی است؟ آیا طبق این رهیافت به موسیقی، بتهوون فاقد ارزش و امینم بزرگترین موسیقی دان عالم نیست؟(توجه داشته باشید که بتهوون برای من فقط یک اسم بزرگ نیست که آنرا برای مچ گیری از شما آورده باشم، به عقیده خودم روح موسیقی او را واقعا درک کرده ام و لحظات بی نظیری را از طریق آن تجربه).
ایرج من نمی دانم شما در آثار نامجو انسان ستیزی و "قدرت" مداری را کجا دیده اید؟ هرچند تعریف شما از انسان و قدرت را البته قبول ندارم و هرچند اعتقاد به مفاهیمی چون "فداکاری، ازخودگذشتگی، بخشش و ..." را ذاتا متعارض با ایندویجوآلیسم محبوب شما می دانم، ولی با همان تعاریف هم آیا "انسانی" کردن مثلا پدیده عشق(به قول سعید قنبری عشق در این مملکت همیشه از سوی عاشقان تحریف شده)با بیان تقبیح شده ترین انواع آن خدمت به قدرت است؟ در کشوری که اساسا پدیده دوست داشتن تحریف شده و عشق جنسی "گناه آلود" و ... تصویر شده(حتی می بینیم که شما هم درگیر آن هستید و از آن تحت عنوان آلودن ارزشهای والای انسانی یاد کردید!)چیزی بجز بازگشت به سرچشمه و اصالت دادن به انسان است؟
...اما اگر استنباط شما از سخن من (فرضا درباره ي عشق) اين بوده است كه من منكر حضور سكس در عشق انساني هستم يا عشقي را كه در آن سكس مندرج است "آلوده" به شمار مي آورم بايد از بابت بد مطرح كردن سخن خود پوزش بخواهم. سخن من هرگز انكار سكس نبوده است. بلكه انكار "فرو كوفتن عشق به روابط بيولوژيك" بوده است. همچنانكه من منكر گرسنه شدن انسانها و اهميت اقتصاد در زندگي آدميان نيستم. اما در عين حال اگر شخصي –حتي از موضع چپ- بخواهد در اهميت فقر مادي چنان پيش رود كه آدميان را به "جانوراني در جستجوي غذا و جفت" فرو بكاهد سخن او را تقبيح خواهم كرد. چرا كه هرچند گفتمان "اهميت اقتصاد در زندگي انسانها" اصولا گفتماني قابل پذيرش است؛ اما همچنانكه گفتم اين نه نوع گفتمان بلكه شكل حضور آن در روابط زباني است كه معين مي كند اين گفتمان در خدمت استراتژيهاي قدرت است يا در خدمت برپاداشتن حقيقت و چيستي انسانها.(همينجا پرانتزي هم باز كنم: موسيقي بتهوون نيز يك گفتمان است. تا جايي كه در خدمت گستردن تجربيات شخصي مخاطب از جهان باشد هنر است. اما اينكه آيا اين گفتمان خاص همواره چنين نقشي دارد يا نه امري است كه دانش من از موسيقي امكان نفي يا تاييد آن را ندارد)....
جناب غلومي سلام.اين بحث رو به گسترش دارد. براي جلوگيري از پراكنده گويي سعي مي كنم نكاتي كه بيان فرموده ايد به گونه اي در پاسخ من طرح شوند كه سير بحث چندان از خط خود خارج نشود.درباره ي فردگرايي و ارتباط آن با خصائلي چون ايثار و گذشت و ...من تناقضي نمي بينم.. از نظر من ؛ هر يك از فرديت و "من" انساني خود را نه در خود يا در طبيعت بلكه در حوزه ي زبان خلق مي كنيم و پاس مي داريم. درك يك كودك از ماهيت مستقل خودش زماني دركي انساني مي شود كه او در حد آگاهي از واژه ي "من" به حوزه ي زبان وارد شده باشد. به اين ترتيب فرديت انساني هر شخص با هرچه بيشتر و عميق تر شدن آگاهي زباني او فربه تر و افزون تر مي شود. اين آگاهي زباني چيست؟! من تصور مي كنم آگاهي زباني در شكل راستين و به دور از اسطوره زده گي آن چيزي جز "تجربيات" نمي تواند صورتبندي شود. هرچه زباني تر مي شويم؛ تجربه ي ما از خود و جهانمان افزونتر مي شود و به اين ترتيب انسان تر ؛ آگاه تر و متشخص تر مي شويم. اما اين تجربيات زباني صرفا بيانگر "خود بيولوژيك" ما نيستند. بلكه خود انساني ما را چنان مي سازند و مي پردازند كه در ارتباط با ديگران تعريف و شناخته مي شود. من و شما هويت و چيستي خود را نه فقط بر اساس ژنها و هورمونهاي درون خون خود؛ بلكه همچنين بر اساس تبار و موقعيتهاي بيروني خود؛ دوستان و اقوام خود و كلا آنچه بر ما گذشته است ( و "ديگران" قطعا در آن حضور داشته اند) مي شناسيم.بر اين اساس هرچه زباني تر ( و در نتيجه فردي تر) مي شويم؛به واسطه ي گستردگي هرچه بيشتر جهان شخصيمان رابطه ي هويتي-شخصي ما با ديگران عميقتر خواهد شد. نقطه ي اوج از نظر من جايي است كه از ستم بر "ديگري" همانطور برانگيخته شويم از ستم بر خود. و اين البته در عين استقلال و شخصيت منحصر به فرد هويتي است كه از براي خويش و همچنين هريك از ديگران قائليم. با توجه به آنچه گذشت و اهميتي كه بر شناخت راستين زباني از "خود" قائلم؛ مسلما با شما موافقم كه "اليناسيون"ي كه نسبت به آن هشدار مي دهيد خود خطري است كه فرديت هر شخصي را مي تواند تهديد كند. هر نوع آگاهي كاذب از هر گفتماني كه باشد مي بايد نقد شود. چرا كه قدرت نه گفتمانهاي خاص خود بلكه استراتژيهاي خاص خود را دارد.....
....بازگرديم به موضوع موسيقي نامجو. من موسيقي او را به دلايلي كه قبلا گفته ام مي پسندم. اما وقتي درباره ي نقاط ضعف آن موسيقي (از ديد خودم) سخن گفتم؛ نگاه من به اين بود كه اين گفتمان (مثالش را در كامنت خطاب به مكابيز آوردم. درياي خزر گردم) چگونه حضوري در روابط زباني بشريت امروز دارد. شخصا بر آنم كه اين در جهت آن نفي اليناسيون مورد نظر شما نبوده است. در جهت بيان عشق در تماميت آن (زبان و طبيعت يا به عبارت مصطلح: روح و جسم) نبوده است. بلكه متاسفانه صرفا در جهت مضحك قلمداد كردن اين رابطه ي متعالي –از نظر من- خوانده شد.پس هرچند موافقم كه تحريف عشق به امري ماورائي و پر ابهام و غيرقابل دسترس ( و در نتيجه محروم ساختن انسان از اين زيبايي و حقيقت سرشار) در حكم آگاهي كاذب است؛ از سوي ديگر نيز گفتمان معكوس آن يعني فروكاستن عشق به رابطه اي غريزي-جانوري را نيز در خدمت همان استراتژي (محروم ساختن آدميزاد از تجربه اي والا در حيطه ي زبان) مي دانم.طرح جنسيت در تبيين انسان نه هنر است و نه ضد هنر. ميان آناكارنينا و داستانهاي اروتيكي كه امروزه اينترنت را فراگرفته اند چقدر تفاوت است؟! صرف تعلق يك متن به يك گفتمان آن را نه هنري مي كند و نه غيرهنري. مهم اين است كه اين متن واجد دو شرط "رعايت انسان" و "بيان همچون وحي" باشد.بر اين اساس چه غايت هنر را "انسان" بدانيم و چه هنر را به عنوان امري به تمامي انساني خود غايت به شمار آوريم؛ در تحليل نهايي به اين نقطه خواهيم رسيد كه "فرديت و تشخص انساني" سنجه اي لازم ( اگرچه نه كافي) براي شناخت متن هنري از غير آن است.
سلام(درحاشیه بحث جالب و سودمندتان راجع به آثار نامجو و هنر):جناب مکابیز خدا ( به فرض وجود!) ازتان نگذرد که با معرفی وبلاگ این آقای نیک آهنگ کوثر و نوشته هایش حسابی از چشمم انداختینش! من این آقا را فقط با کاریکاتورهایش می شناختم و برای خودش منزلتی داشت!
به گمان من، هنر در بیشینه خود چیزی بجز انگیختگی عاطفی از طریق اشیائ نیست، موسیقی هم برطبق این تعریف برای من یعنی "انتقال احساسات". آیا در قطعه "مرغ شیدا" و یا "ترنج" شما فضای "شیفتگی و سرسپردگی" را با تمام وجود خود احساس نمی کنید؟ آیا بیهودگی و "بازندگی" از سراپای قطعه "یک روز از خواب ..."نمی بارد؟ این قطعه مرثیه ای هزل گونه است بر احوال انسانی که فنا شده، اینجا هم طنز است که به هولناکی آن می افزاید. ما می دانیم که نامجو این شرایط را هرگز و هرگز با دست یازیدن به "معنا و کلمه" خلق نمی کند، نغمه های او معمولا یا اشعاری بسیار خام و بی ریخت هستند(که گویا توسط خود او سروده شده اند)یا چامه های کلاسیک هزار بار شنیده شده، پس اگر از آهنگ ترنج احساس سرسپردگی و شیفتگی ساطع می شود مطلقا با هنر خوانندگی و پرداخت موسیقیایی اوست که چنین فضایی ایجاد شده(اوج منحصربفردی و هنر نامجو نیز به گمان من همینست). من هیچ آهنگ دیگری در ایران امروز سراغ ندارم که بتواند به اندازه "بگو بگو" مفهوم و احساس "بی طاقتی و اشتیاق" را در این حد انتقال بدهد، یا تشویش و اضطرابی که در قطعه "تلخی نکند شیرین زغنم"(که اتفاقا فضای متشنج آهنگ و آواز هیچ تشابهی با متن معنای شعر ندارد)نمود دیگری از رسانایی عاطفی در آثار اوست، نامجو در این قطعه یک ساختار درهم از سازها و وکال را با تمپوی بالا روی یک شعر به زعم من شادمانه سوار کرده و از اضداد این دو فضای متفاوت ترکیبی دلنشین آفریده. با درنظر گرفتن این نکته که این نخستین تجربه در این سبک با حداقل امکانات بوده، می توان گزاره "نامجو مهمترین اتفاق موسیقی ایران است" را بازخوانی کرد.
ایرج عزیز سلام.تمام خصایلی که شما آنها را نه فقط متعارض با فردیت انسانی ندانستید بل به نوعی مدعی سازنده بودنشان هم شدید بر مبنای نفی خود و اصالت به دیگران بنا شده، حالا می گویید این نفی خود به هدف والاتر ِ بقای خود ِ دیگری انجام می گیرد و از این جهت ارزشمند است که آنرا دارای وجوهات و معانی غیروابسته به وجود(و به قول سعدی جاودانی، "منی" که نبود آن بود است و از این دست ابوالخیر بازی ها!)می کند، درست فهمیدم؟ اما این پاسخ تناقض طرح شده نیست، وقتی خویشتن فردیت برای اغیار نفی می شود در عمل ارزش وجودی و اصالت ذاتی آنست که نفی شده، حتی اگر دست آخر به اعتلای چیزی تحت عنوان "ذات فرد" هم بیانجامد باز بیهوده و ابتر است چون آن انکار به قوت خود باقی است.این یک نکته، مسئله دوم اینکه ارزشها برمحوریت انسان با ادعای تعالی عینی و ذهنی او ایجاد و پذیرفته شده اند، اگر چه در بستر چه در ساختار تناقضی با این هدف پیدا بکنند، تبدیل به ضد انسانی ترین چیزهای موجود خواهند شد. واقعیت ادری برای من آن است که انسان را، نه ارزشهایی از قبیل عشق، فداکاری، نوعدوستی، همیاری، گذشت و ... که وجود ارگانیک او تبدیل به شخص می کند. اگرنه، شما چطور می توانید انسان بودن یک عقب افتاده ذهنی را اثبات بکنید؟ هنر هم باید نمودی از ادراک انسانی باشد نه ارزشهای برآمده از آن زیرا درک شخص جزئی از وجود ارگانیک اوست. عشق زمینی که توسط الهیون تئوریزه می شود به اندازه همان عشق الهی متافیزیکی است، یعنی برضد عشق حقیقی(=برآمده از کشش جنسی)بروز می کند. اولا که ارگانیک بودن عشق تنها در یک صورت می تواند باعث فروکوفتن آن بشود آنهم قائل شدن وجوهات "متعالی" و خارج از بستر روابط میان دو شخص انسانی برای آن است. ثانیا ریشخندآمیز بودن هم می تواند وجهی از خصایل انسانی باشد که در کنار مابقی آنها تناسب بقیه را موجب می شود و همواره دارای بار نیهیلستی که ابتدا به نظر می رسد نیست، فرضا اگر چنین هم باشد تا وقتی ما نقصانی درونی برای آن پیدا نکرده ایم چه ایرادی می توان از آن گرفت بجز : "من این را نمی پسندم" ؟!
جناب غلوميسلام.به نظرم طي اين بحث به نقطه ي بنيادين اختلاف نظرمان رسيده ايم.اگر درست فهميده باشم؛ شما به "وجود ارگانيك انسان" اصالت مي دهيد و از اين جهت هر خصلتي كه منافع اين ساختار بيولوژيك را در پاي هر چيز ديگر قرباني كند منافي فردگرايي مي بينيد. همچنين همين درك شما است كه موجب مي شود تعبير و تبيين "عشق" به عنوان واقعه اي تماما ارگانيك به نظر شما كاملا درست باشد و هرگونه تفسير ديگري كه عشق را چيزي جز "سكس محض" بداند از نظر شما –احتمالا توسط عقايد ماوراء الطبيعه- تحريف شده است.هان؟! همين است ديگر؟!خوب اما اين همه را شما جز اين است كه در محيط زبان تجربه و تدقيق كرده و نتيجه گرفته ايد؟ جز اين است كه در محيط زبان است كه شما انسان را آنگونه كه فرموديد تصور مي كنيد؟ جز اين است كه تقريبا همه ي آگاهيهاي شما –از هر نوع كه باشد- در محيط زبان شكل گرفته اند؟! و نهايتا جز اين است كه شما –آنگونه كه هستيد و خود را تصور مي كنيد و از براي خود هويت قائليد- ساخته ي همين آگاهيهاي زباني هستيد؟! آيا ميان آنچه كه امروز هستيد (به عنوان يك فرد و ديگر هيچ) و آنچه در يك ماهه گي بوديد جز پاره اي تواناييهاي جسمي و جنسي هيچ تفاوت خاص ديگري نمي شناسيد؟!اين پرسشها اگر پاسخ منفي از شما دريافت كنند؛ بايد بگويم به نقطه ي اختلاف در پيشفرضهاي نخستين رسيده ايم و ادامه ي بحث به نظر ممكن نمي رسد. اما اگر به پرسشهاي بالا پاسخ مثبت بدهيد؛ آنوقت است كه از شما خواهم خواست يكبار ديگر معناي واژه ي "من" را نزد خود مرور فرماييد. آيا اين "من" يك موجود تماما ارگانيك است و لاغير؟! يا احيانا مي پذيريد كه ماهيت "من" انساني موضوعي است ساخته در متن زبان؟!...
سلام. ذات انسانی که از آن به عنوان عضوی ارگانیک از جهان هستی صحبت می کنم در این رابطه که شما مطرح کردید به دفتری می ماند که در آن چیزی نوشته می شود(=ذهنی که کسب اگاهی می کند). در یک دفتر فرمول ریاضی می نویسند، در دیگری ادبیات و در دفتری هم مطالب پزشکی، اما ذات "دفتر بودن دفتر" یکی است. پرسیده اید : " آيا ميان آنچه كه امروز هستيد و آنچه در يك ماهه گي بوديد جز پاره اي تواناييهاي جسمي و جنسي هيچ تفاوت خاص ديگري نمي شناسيد؟!" چرا ، اما تمام این تفاوتها در نظر من از جنس همان رابطه دفتر و محتویات آنست. صادقانه بگویم متوجه تناقض میان دو سوال آخر نمی شوم، من تصور می کنم "من" یک مفهوم ذهنی برآمده از تضاد با "دیگران" است، همچنین واحدی زبانی است برای ذات ارگانیک انسانی ٍ هر شخص. فردیت نیز برای من نقاط انفصال، تمایز و برجستگی ٍ این "من" است با "من های" دیگر. پ.ن:نه جهان هستی، نه ذات ارگانیک، نه من و فردیت و نه آگاهی را نمی توانم به عنوان مفاهیمی فلسفی بکار ببرم، چون از تعریف آنها مستقل از عناصر زبانی عاجزم. در نتیجه وقتی از این چیزها یاد می کنم نگاهی "جامعه شناختی" به آنها دارم.
جناب غلومی،نوشته ای که در زیر می آورم بخش دوم کامنت قبلی جناب ایرج است که به دلایل بلاگفایی دریافت نشده بود.اگر مایل بودید با در نظر گرفتن این نوشته پاسخ تان را تکمیل کنید:"...از نظر من؛ ماهيت "فرد انساني" يك ماهيت دو وجهي ( و البته مطلقا تفكيك ناپذير) است. "انسان" در معناي كلي آن نه "جانوري 46 كروموزومي و ديگر هيچ" است و نه "روحي مبهم و فارغ از غرايز و محدوديتهاي جسمي". انسان آن جانور 46 كروموزومي (=آدمي) است كه فرديت خود را در حيطه ي زبان شناخته و گسترش داده باشد. اشكال شما درباره ي افراد عقب افتاده ي ذهني از ديد من چنين پاسخ مي گيرد كه : انسانيت اين دسته از "آدميان" در حد گستره ي حوزه ي زباني ايشان است. نه فقط آدميان عقب افتاده؛ بلكه همچنين آدميان نرمال نيز از نظر من در انسانيت برابر نيستند. حدود انسانيت ما را ميزان آگاهيهاي ما و تجربيات شخصي ما مي سازند. هرچه گستره ي جهان شخصي ما وسيعتر شود؛ انسانيت ما رشد يافته است. ما امروز بيشتر انسانيم تا در دوران كودكيمان... اما اينها البته به معناي محروميت افراد عقب افتاده يا كودكان از حقوق ابتدايي بشري نيست. در واقع حقوق ارگانيكي همچون حق حيات و ... نه زاده ي انسانيت بلكه حاصل آدمي بودنند. حقوق انساني حقوقي غيرارگانيك همچون حق حاكميت بر سرنوشت هستند كه درباره ي آدميان كمتر حاضر در حوزه ي زبان (همچون كودكان ) رعايت نمي شوند و قرار هم نيست رعايت شوند."
ایرج خان هرچقدر سعی کردم نتوانستم با مفهوم "انسانی انسان تر" شما ارتباط برقرار بکنم. فقط سوالی که برایم پیش آمد را مطرح می کنم به عنوان شلیکی به پایان بحث برایم جالب است بدانم چطور این احکام را صادر می کنید، یعنی مبنای استدلالی آنها چیست؟ احکامی مثل "انسانيت ما را ميزان آگاهيهاي ما و تجربيات شخصي ما مي سازند" و یا "اينها البته به معناي محروميت افراد عقب افتاده يا كودكان از حقوق ابتدايي بشري نيست" ؟!
یاد نوشتن با دوربین افتادم و ابراهیم گلستان.
پاسخحذفشديدا مخالفم! سر فرصت مينويسم چرا
پاسخحذفهاهاهاها.. خیلی مثل خودش نوشته بودید. تا دو سه خط اولش رو خوندم فهمیدم ایندفعه نوبت این باباست که بهش گیر بدین!!
پاسخحذفمن از خود این نیکاهنگ چیز خاصی نخوندم ولی اگه بنا باشه بر اساس نقل قولهای مکابیز حرف بزنم: از آدمهایی که که خود دون ژوان بینی دارند متنفرم. حتی اگه این واقعیت داشته باشه که دخترا ریز و درست دنبالتن، من توی این مساله هیچ افتخاری نمی بینم مگه اینکه تو تا حد یه موجود بدون مرز که هر ننه قمری می تونه به خودش احتمال موفقیت در بدست آوردنت متصور باشه و نتیجتا تلاش کنه برای رسیدن بدین هدف ، حقیر شده باشی. اگه من روزی تبدیل به چنین موجود سهل الوصول نمایی بشم سعی می کنم اینو مخفی کنم نه اینکه جار بزنم
پاسخحذفراستش الان كه به اون قديما و گلآقا و روزنامهها و روزآنلاين فكر ميكنم ميبينم كه كوثر آدمي نيست كه بعدها بخاطر كاريكاتورها و طرحهاش به ياد مردم بياد. حالا هم درسته كه روزي يه كاريكاتور ازش پابليش ميشه، ولي هويت غالبش همين حواشياي هست كه توي اين فضاي اينترنت درست كرده. من كه تا حالا حتي يك بار هم نوشتههاش رو نخوندم ولي اينهايي كه نوشتي شديداً بوي سكسيزم ميده و اينقدر رقتآور و مصنوعي بيان شدن كه همون «كولنمايي» (با تشبث به حشيش!) كه گفتي بهتره براش، تا اينكه بگيم واقعاً نارسيسيته.
پاسخحذفمكابيز سلام.خوب چند مطلب باربط و بيربط:1) اين پست را اي بسا بد نبود در كدئين مي آوردي تا پرهيز داده باشي مخاطبان آن سايت را از خوانش سكس ذيل اقتدار. من بر آنم كه اين به قول تو ساده دلي در يادآوري خاطرات ناشي از اعتبار دادن به اقتدار در هر زمينه از زندگي است. به قول "آزاد" فلسفه موضوع زيستن است. شخصي كه فلسفه ي زندگيش تهي باشد؛ ديدش به زندگي به زمختي و حيوانيت كودكي باشد؛ چنين شخصي است كه مي تواند آنقدر به داشتن اقتدار بر ديگران در هر بخش زندگيش اعتبار بدهد كه حتي عواطف يا هنرش را نيز با اين ميزان بسنجد و آنقدر ساده دل باشد كه در معرفي خويش به سايرين همين ميزان را جهت اعتبار خويش ارائه كند.بي آنكه غرضم نقدي دوباره بر كدئين باشد؛ مي خواهم صرفا نظرت را بدانم: آيا تاكيد و اعتبار دادن به گفتمانهايي چون "طرف ضعيف/قوي رابطه" در امور عاطفي به تایید اين ديدگاه مورد نقد (كه به قول شما ساده دلانه در فضایی عمومي بيان شده است) نخواهد انجاميد؟!2) مكابيز! تو جدا در آن تصوير صرفا چند تا دلفين ديده بودي؟!!! و نهايت اينكه:3) به قول همان آقاي صابري كه در متن پست نامش را آورده اي: "پس چي شد؟!"
پاسخحذفبایا :وااله به نظرم من انچنانکه هر گردی گردو نیست هر خاطره تعریف کن پرده دری هم گلستان نمی تواند باشد.---------پویا:اقا ما به نحوی تراژیک(از لحاظ تقدیرمان عرض می کنم)منتظریم.---------دنا:بک جوری نوشته اید انگار کار من اینجا گیردادن به این و آن است:)--------دنسیفون: همینطور است.علاوه بر ان مسئله رخ دادن این چیزها نیست.مسئله نحوه ی بیان آنها است.اگرنه برای هر مفلوکی در زندگی پیش می آبد که مورد علاقه ی کسانی باشد.--------- ازموسیس :بله.سک سییزم در نوشته های ایشان وججود دارد و این را اغلب به او تذکر داده اند .اما چیزی که اینجا هست علاوه بر ان،نوعی عامی گری ازاردهنده است.
پاسخحذفایرج:سلام.1)خوب این پست با هدف کدئین که ارائه ی تکنیک است نمی خواند. ما اگر به چنین نتیجه ای رسیده باشیم کاری که می کنیم تعطیل کردن آن است(که البته تعطیل نشده.گرفتار تنبلی نویسندگانش شده)نه اینکه مشتریانش را به تصور آموختن تکنیک به آنجا دعوت کنیم و نصیحت شان کنیم.این یک طوری می شود شبیه کنسرت های داریوش اقبالی که می گویند نیم اش را به تحذیر مخاطبان از مصرف مواد می گذراند.اما من در قوی و ضعیف خواندن یک رابطه صرفا توصیف می بینم.قوی و ضعیف بودن مورد تائید من نیست.اتفاقی است که می افتد.ارمانشهر من در یک رابطه رابطه ای است که در ان هیچ حسابگری و قدرتی اعمال نشود.ان رابطه احتمالا رابطه ای خواهد بود که می تواند کسی را به شادی یا خوشبختی یا سعادت یا نیروانا یا لیله القدر یا هرچه ی خودش برساند.اما چه کنیم که واقعیت اغلب اینطور نیست .اما این یک حرفی است(واقعیت قوی تر بودن یک طرف در اغلب رابطه ها) و خوشحالی و جار زدن آن حرف دیگری است.من از این واقعیت خوشحال نیستم و کسانی که از آن خوشحال اند را در سطح(نازل) کسانی می دانم که از وجود بنز آقاجانشان در جهان خوشحالند .اما موجودات غیرقابل تحمل آنها هستند که وجود این بنز را جار میزنند.به عبارتی من حتی از اینکه او در دلش هم از این ماجراها خوشحال باشد عصبانی نمی شوم.از بیانش مشمئز می شوم.رفتار او نه با اخلاق که با زیباشناسی من در تضاد است.2)نه ایرج جان.شوخی کرده بودم.ده پانزده ثانیه ای طول کشید تا دلفین ها را دیدم. .ولی فکر نمی کردم شما بالاترین را بخوانید.اگر می خوانید خوب برادر ثبت نام کنید.ما به شدت آنجا تنهاییم و هرچه از شما و سایرین لینک می گذاریم به دلیل فضای نسبتا بومی بالاترین در صفحه لینک های تازه رای نمی اورد تا به صفحه ی اصلی که مخاطب عام دارد برسد.این کامنت سبب خیر شد تا از همه ی دوستان دعوت کنم در بالاتر ین بعنوان یک امکان برای گسترش دادن دایره ی خوانندگان و البته امکان محدودتر گفتگو درباره لینک ها در کامنگیر، ثبت نام کنند.3)والله من تاجایی که به ذهن خرابم فشار می آورم نتیجه می گیرم وعده ی روی هوا مانده ای ساطع نکرده ام.مخلص کلوم اینکه "چی،چی شد؟"
پاسخحذفسلام مکابیز.ای بنازم به این حواس جمع!!! آقاجان بنده چند ترانه ای که از نامجو معرفی کرده بودی داونلود کردم و گوش دادم. یک سی دی امانتی هم از یکی از اقوام گرفتم. آن را هم گوش دادم. به یک سری نتایجی هم رسیده ام. اما آنقدر در زمینه ی موسیقی فقیر هستم که تا آن پست موعود تو را نخوانم و با اعتمادی که خدمت حضرتت دارم نتایجم را با نوشته های تو در این زمینه محک نزنم، حکایتم همانا گنگ خواب دیده است که درست نمی دانم چه می خواهم بگویم و نتایجم را چگونه باید مرتب و تدقیق کنم. حالا زحمت بکش و چیزی بیش از آنچه در هارمونی تاک نوشته بودی بنویس. من نقدا تنها همین را به طور مشخص می دانم که از برجستگی صدا (صدای آدمیزاد) نسبت به اصوات آلات موسیقی در کارهای نامجو لذت بردم. منتها به نظرم این وجه ممیزه ی نامجو نمی تواند باشد. در کارهای فرهاد، فریدون فروغی و حتی در بعضی کارهای ابی نیز این مشخصه هست و -از نظر من- جذاب هم هست. اما می خواهم بدانم آنچه تو را برآن داشته است که نامجو را واقعه ای در زمینه ی موسیقی ایرانی بدانی چیست.درباره ی بالاترین. راستش من ثبت نام کرده ام. البته صرفا برای اینکه بتوانم صفحه ی شخصی تو را در آن سایت پیدا کنم و بگذارمش در فیوریتم (هرچند نهایتا باز هم ابزار سرچ این سایت لنگی دارد و مجبور شدم یک چند وقتی بگردم تا بالاخره یک سایت معرفی شده تو را پیدا کنم)!! خلاصه این کار (ارسال لینک به چنین سایتی) کار کسی مثل تو است که ماشا’الله خوب گوشه کنار شبکه را می شناسی و سر می کشی. من جز یکی دو سایت -که آن هم از طریق وبلاگ تو شناخته و سرکشی می کنم- جایی را در این گستره ی نامتناهی بلد نیستم.
پاسخحذفدر مورد بالاترین، تا اونجایی که دیدم چیزایی که توی صفحات اول میان یا لینک های "بانمک" ان یا مربوط به مسائل روز و اینا، که یه مقدار کار رو مشکل میکنه. ولی اگه بتونیم ده مرد ماچو با برگستوان و خفتان فراهم کنیم که حضور دشمن شکنی در صحنه داشته باشن، جوریکه با کمک نیروهای خودی امتیاز رو به حدود 10 برسونیم شاید جواب بده، وگرنه از راههای کاملا شرافتمندانه، با توجه به حضور همون تیمهای محلی که گفتی، رقابت نابرابری خواهد بود.عیب اصلی ماجرا برای من گذاشتن برچسب بالاترین در لیمبو هست که خوشم نمیاد از اینکار. دلیل خاصی هم ندارم. ولی خوب از این به بعد بطور پارتیزانی لینکهای خودی رو حمایت می کنم فقط یه جوری باید ساعتهامون رو با هم میزون کنیم که بدونیم کی چه لینکی گذاشته و ...
پاسخحذفازموسیس:نه آقا ...لازم نیست برچسب را برای ثبت نام در وبلاگت بگذاری.من منتظر فرصتم که بر چسب را بر دارم.این کار توسط من کاملا دلبخواه و از روی خیر خواهی انجام شده.ضمن اینکه حد مجاز برای ورود به صفحه ی ده لزوما ده رای نیست.با شش یا هفت رای هم می تواند بعضی موضوعات را به صفحه ی اول فرستاد.نکته ی اخر اینکه احتیاجی به تنظیم زمان نیست.از روی لینک پروفایل می توان لینک های ارسال شده توسط هر شخص را پی گیری کرد.اما نکته ی بعد از آخر را هم عرض کنم و مرخص شوم.رای دهندگان به لینک های من در شکم مامان هایشان هستند هنوز.روزی خواهد امد که ملیونها رای دهنده لینک های معرفی شده توسط من را به بالاترین نقطه ی بالاترین می چسبانند.-----------------------------------ایرج جان خوب شما خبر ندادید که شنیده اید.اگرنه حواسم به آن موضوع بود. من چیزهایی می نویسم.از دوستان دیگر هم دعوت می کنم در این گفتگو شرکت کنند. اما قبل از ورود به بحث می خواهم از دوستان خواهش کنم در اینجا به این بحث که چرا نامجو موفق شده نبپردازند چه این روزها همه در این زمینه می نویسند که به گمان من دلیلش ضعف در مواجه ی مستقیم با اثر(هنری) است.خلاصه سئوال این نیست که چرا یخ نامجو گرفته .بلکه سئوال این است.ایا موسیقی نامجو واجد کیفیت و ارزش یک یک اثر (هنری) خوب هست یا نه .نکته ی ی دیگر اینکه منظور من در اینجا از موسیقی بطور خاص موسیقی همراه با کلام است.من چند خصوصیت را در کار نامجو برجسته می دانم.ابتدا از خصوصیت های کمتر مورد علاقه ی خودم شروع می کنم
پاسخحذفتکنیک : این شاید هنوز ضعیف ترین بخش کار نامجو باشد.عجله و سردستی بودن از بعضی قطعات می بارد.اما من معتقدم این بخش بخاطر وجود استعدادهای بالقوه در نامجو(صدای توانا و اعتقادش به در راه بودن و شعوری که در اثارش هویدا است)روز به روز بهترمی شود.همچنین نمی توانیم از کسی که تا پنج آلبوم بدون هیچ بازگشت مالی ای به کارش ادامه داده توقع صرف وقت بیشتر داشته باشیم.من که کمابیش ترتیب زمانی آثار نامجو را پی گرفته ام به این نتیجه رسیده ام او از این نظر رو به پیشرفت است.شاید به همین دلیل است که ترانه ی زلف بر باد علی رغم آنهمه تفاوت لحن از نوعی یکدستی برخوردار است که بهرحال یک توفیق تکنیکی است.حنجره :نامجو واقعا از حنجره ی منحصر به فردی برخوردار است.حنجره ای که می تواند طیف حیرت اوری از اصوات را کمابیش به همان نحوی که مد نظر خواننده است تولید کند.این حنجره به گواهی یکی از دوستان من که با آواز سنتی ایرانی آشنا است حتی در میان اساتید بسیار پر سابقه ی آواز کم نظیر است. طنز:جنس طنز نامجو طنز مورد علاقه ی من است.طنزی ویرانگر و بی مهار.طنزی که حتی قواعد خودش را هم به سخره می گیرد.به این ترتیب اگر تا قبل از نامجو تنها گروه کیوسک و فرا (از راک فارسی) و مقدار زیادی رپ خوان بی استعداد در موسیقی و شعر،به طنز در کلام و موسیقی پرداخته بودند نامجو توانست چندین قدم هم بعد از انها بردارد.طنز نامجو(جز در بخش هایی از ترانه ی عقاید نوکانتی و دیازپام ده)اجتماعی نیست.به عبارتی کدی برای انتقاد اجتماعی به دست نمی دهد.این طنز انتزاعی طنز مورد علاقه ی من است.طنزی که قواعد سخره گری را از درون خودش می جوید (مثل پانوشت هایی که هدایت بر پانوشت می زد و اسمش را می گذاشت صنعت پانوشت برپانوشت !) طنزی که داعیه ای جز پوچ بودن و مسخره بودن یک وضعیت انتزاعی ندارد و هدفش نقد یک موقعیت اجتماعی نیست.شاید تنها ترانه و اهنگ پشه از گروه فرا تا حدی به چنین طنزی نزدیک می شود.اگرنه بقیه ی طنزی که در موسیقی کلامی فارسی هست اگر هم موفق باشد در جهت اهداف اجتماعی سیاسی است.
پاسخحذفجادوی کلمات :در این زمینه نامجو گاهی موفق و گاهی نا موفق است.آنجا که موفق است(مثل زلف بر باد)واقعا عالی است.این غزل حافظ را من پیش از نامجو خوانده بودم.هیچگاه فکر نمی کردم در آن اینهمه گلایه،خشم،عصبیت،التماس و عشق و طلب توجه و عشوه گری باشد.ان را کمابیش با لحن یکسان(مثل موسیقی سنتی فارسی)می خواندم.اما کار نامجو بی نظیر بود.انتخاب این ترانه و آشکار کردن اینهمه ظرفیت های نهفته ی آن فقط کار یک هنرمند-کیمیاگر می تواند باشد.همچنین است نوبهاری(که به گمانم غزلی از سعدی است)و نامجو در انجا نشان داده انجا که با حزن و امید ملایمی سر و کار دارد عربده نمی زند.همچنین است ترانه ی همراه شو عزیز که با توجه به سابقه ای که شنیده ام این ترانه در مبارزات سیاسی داشته با جدیت بی سابقه ای در نزد نامجو خوانده شده.ترنج به گمانم تلفیقی از حافظ و شعر خواجو است.من قبل از ان با شعرش اشنا نبودم.اما هر چه به ذهنم فشار می اورم که آن را طور دیگری در ذهنم باز سرایی کنم نمی توانم.انگار که این غزل از ازل همینطور خوانده شده و تا ابد هم بااید همینطور خوانده شود.موسیقی سنتی فارسی علی رغم ارزشهایش واقعا به شعر لطمه میزد.لحنش را به شعر حقنه می کرد.اما نامجو با استفاده از ظرفیت های همین موسیقی و البته تلفیق گری موفق اش توانسته رابطه ای تازه با شعر کلاسیک برقرار کند. و کلمات فارسی را صیقل بدهد.
پاسخحذفبه این ترتیب است که من طنز نامجو را از رده ی طنز بهترین قطعات وغ وغ ساهاب می دانم.طنزی واقعا وحشی که همه چیز را در هم می شکند.هیچ کدی برای تحلیل باقی نمی گذارد(مثلا اگر جایی احساس می کنی در عقاید نوکانتی دارد اجتماعی سیاسی حرف میزند بلافاصله همین کد را هم مخدوش می کند و می گوید"شرور من دیگه واس چی می جویی"که کاملا بی معنی است)من همیشه به دنبال چنین طنز یا هجوی در هنر فارسی می گشتم و جز در وغ وغ ساهاب و بخشی از کارهای بهرام صادقی پیدایش نکرده بودم.ان نمایشنامه های یک پرده ای و دو پرده ای هم که می نوشتم تلاش برای رسیدن به چنین طنزی بود که خب،آنچنان موفق نبود.تاثیر:از نظر من موسیقی نامجو توانایی تاثیر گذاری حسی را دارد.این بخشی است که به تجربه ی زیستی مخاطب واگذار می شود.به نظر من مثلا جبر جغرافیایی را هر کسی نمی فهمد.کسی که اضمحلال را از زندگی در اسیا(فردیدی هایدگری که نگاه کنیم باید بگوییم آسیای هر کس با دیگری فرق می کند)حس نکرده باشد و برای رفع خشکی دهان و پذیرش سیگار صبحها چای ننوشیده باشد درک نمی کند.من شخصا تحت تاثیر تبلیغات با نامجو مواجه نشدم.تاثیر نامجو بود که من را با خودش برد.این تاثیر همانطور که عرض کردم به اشتراک تجربه ی زیستی بر می گردد.به همین ترتیب قریب الوقوع بهرام صادقی بر هر کسی تاثیر نمی گذارد.من در اینجا فقط می توانم که کسانی که به من اعتماد نسبی دارند قول بدهم که بعضی ترانه های نامجو مثل بعضی داستانهای صادقی اکنده از تجربه ی زیست ادمهای جدا افتاده در این بخش از جهان است.به این ترتیب تاثیر دیازپام ده بر من فقط خنده نبود.ان ترانه ی علی رغم هجو بی مهارش اقعا ترانه ی تلخی است از وضعیت جفنگی که در ان به سر می بریم.
پاسخحذفتکنیک موسیقیایی نامجو اتفاقا به عقیده من مهمترین بخش کار اوست، اگر تکنیک را "پیچدگی ساختاری" تعریف بکنیم بله، شاید بتوان گفت "هنوز جای کار دارد"، ولی به عقیده من همین که شما در یک کورس مشخص اول یک قطعه را با درامز جای بدهید بعد درست در همان کورس، همان قطعه را با دف و تنبک بزنید می شود اوج حد متصور برای "تلفیق". این فقط "عوض کردن سازها" نیست، برطبق گام بندی موسیقی چنین کاری مثل این می ماند که شما همزمان با یک دهان دو صدا را در بیاورید !مشکل موسیقی سنتی ما اینست که مخاطب عام نمی تواند با آن ارتباط برقرار بکند(مثل خود من)، لطفا مکابیز(یا هر دوست دیگری)برای من توضیح بدهد دقيقا چه منظوري از تکنیک دارد؟ در موسيقي سنتي ما می دانیم که رديفهاي آوازي آن تک ضرب است(يعني دكلمه آوازي ِ يك شعر قافيه دار تا بي نهايت!)همصدايي، دادن كورسهاي درست و حسابي و تمام تكنيكهاي خوانندگي كه موسيقي ِ آوازي را "زيبا" مي كند در موسيقي سنتي ناممكن است. جایی برای سولوی محض یا استفاده از افکتهای صوتی ندارد، اگر شما بخواهید با دو تار تک نوازی بکنید تمام سازهای دیگر باید "منتظر" بشوند ! مانوری که مثلا می توان با "بوزوکی" در موسیقی یونانی داد، با كمانچه يا سه تار در ایران اگرهم ممکن باشد دست آخر کار "جذاب" از آب در نمی آید(مثلا نگاه بکنید به کارهای مهران مهرنيا). نامجو توانسته با استفاده گسترده از "تلفيق" در اين موسيقي جاني دوباره بدمد، من خيال مي كنم "ايرج" عزيز هرچقدر كمتر به "اشعار" او و هرچه بيشتر به "موسيقي" او گوش بكند شايد بهتر باشد(شخصا تصور مي كنم كارهاي بيشتر تحسين شده او مزخرفتر از همه هستند). اينرا هم به ياد داشته باشيد، چنين كاري در موسيقي ايراني كاملا بيسابقه است، و موفقيت كامل "اولين تجربه" از هر جهت، به خوديخود درخور ستايش است.
پاسخحذفمنظور من از تکنیک کیفیت صدای خروجی از سازها و همچنین تلفیق این صداها است.به نظرم نامجو نوازنده ی زیاد خوبی نیست و قرار هم نیست باشد.اما بسیاری از ترک هایی که از او شنیده ایم حاصل نوازندگی خود او است که طبیعتا برای اجرای کنسرت بد نیست.اما کیفیتش در ضبط خوب در نمی اید(یا نیامده)همچنین گمان می کنم نوعی اشفتگی نا به دلخواه که حاصل تنظیم سردستی است در بعضی ترک ها وجود دارد که صرفا نبوغ خواننده و شعوری که در کل اثر جاری است باعث می شود که ازاردهنده نباشد.ضمنا اضافه کنم من برای تکنیک(به همین منظوری که توضیح دادم و نه آنچه مورد نظر شما است)اولویت و اهمیت چندانی قائل نیستم و به همین دلیل بعنوان اولیل خصیه ان را اوردم.اگر مثلا بگوییم ونگوک از نظر تکنیک طراحی ضعیف بود یا چمیدانم بتهون انگشت هایش را غلط روی پیانو می گذاشت.----------در مورد موسیقی سنتی این ایراد نیست به نظرم.اینکه خواننده ی عام نمی تواند رابطه برقرار کند.اگر ایراد باشد به موسیقی کلاسیک غربی هم وارد است.اما ایراد موسیقی اوازای ایران به نظر من این است که کلمه را قدر نمی داند و اخته اش می کند.همچنین لحنی یک نواخت دارد که اگرچه در بسیاری از لحظات نیاز ما را برآورده می کند(به تعبیر مانی مثل مایع ولرمی که در سوز سرما در آن غوطه ور می شویم) اما توقع ما را از جامعیت یک هنر(بیان همه ی عواطف)برآورده نمی کند.بهرحال این ایراد را به قطب دیگر هنر سنتی ایران(خوشنویسی نستعلیق)هم می توان گرفت.شما با این خط هر چه کنید نمی توانید اضطراب یا ترس را به مخاطب منتقل کنید.با این جمله هم به شدت موافقم :"نامجو توانسته با استفاده گسترده از "تلفيق" در اين موسيقي جاني دوباره بدمد."و همچنین توصیه تان درباره ی توجه به خود موسیقی هم به نظرم توصیه ی درستی است و چیزی است که در مواجهه با نامجو از ان غفلت می شود و خوشحالم که شما به آن توجه کرده اید.
پاسخحذفتوجه من بر خلاف توصيه ي جناب غلومي بيش از موسيقي در يك ترانه به نحوه ي بيان شعر در ترانه و موقعیت کلام در برابر صوت در اجرا است. من شخصا نسبت به هنر بودن موسيقي محض چندان خوشبين نيستم. نمي گويم موسيقي محض هيچگاه هنر نيست. اما موسيقي را بسيار از زبان بيشتر مستعد اسطوره زده شدن مي بينم. چرا كه زبان و كلام با داشتن تباري مشترك در ذهن همه ي آدميان؛ با انصراف از معنا و روي آوردن به مفهوم پردازي مي تواند آسانتر نقد شود و در واقع حاشيه ي امنيت كلام بي معنا كه صرفا به جهت دست درازي در شخصيت آدميان پرداخته شده است بسيار كمتر از موسيقي است كه به گونه اي مستقيم و بي نياز به مخزني شبيه "زبان" بر مخاطب خود تاثير مي نهد.به اين ترتيب من موسيقي همراه با كلام را قطعا بر موسيقي محض ترجيح مي دهم و آن موسيقي همراه با كلامي را نيز مي پسندم كه در آن موسيقي در خدمت كلام و موثرتر كردن معاني مندرج در آن باشد.از اين نظر است كه آنچه خانم رويا صدر در نقد خود بر نامجو به عنوان نقطه ي ضعف مطرح كرده است (برتري اصوات حنجره بر اصوات آلات موسيقي) در ديد من يك نقطه ي قوت است. صداي نامجو صدايي قوي است كه موسيقي را تحت سلطه مي گيرد و خواه ناخواه توجه شنونده را بيش از ضرباهنگ به كلامي كه خوانده مي شود جلب مي كند. كارهاي نامجو تا جاييكه من ديده ام از اين لحاظ حسن ديگري هم دارند و آن اينكه نه تنها موسيقي ترانه بلكه همچنين موسيقي خود شعر (وزن) را نيز در رتبه ي اهميت چندم مي گذارد. وقتي به كاري از نامجو گوش مي دهيم او كلام را گاه كاملا بر خلاف جهت موسيقي نواخته شده ادا مي كند. در نقطه ي اوج ضرباهنگ لحنش ملايم مي شود و در نقطه اي كه – با توجه به ضرباهنگ ترانه- انتظار زمزمه داريم فرياد مي كشد. فريادي كه با درونمايه ي معنايي شعر همراه است نه با وزن آن. نمونه ي خوب چنين كاري را در ترانه ي "ترنج" من ديدم. "گفتم منم غريبي از شهر آشنايي" را من نخستين بار كه ترانه را گوش مي دادم انتظار داشتم با لحني در فراز بشنوم. اما نامجو آن را در فرود خواند و خوب هم كرد چرا كه درونمايه ي شعر طلب فرياد نمي كند.....
پاسخحذف...در همين زمينه نكته ي ديگري كه جلب توجه مي كند كنار زدن و جايگزين كردن اصوات موسيقي با آواي انساني در بعضي ترانه ها (مانند آنچه در "عدد" يا ديازپام ده و همچنين در ابتداي زلف بر باد مي شنويم) است. اين شايد هميشه خوب و زيبا نباشد. اما براي من جذاب بود (دهن كجي آدمي به ابزار؟!)به اين ترتيب يكي از مشخصات –مطلوب از نظر من- كار نامجو "اصالت بخشيدن به كلام در قياس با موسيقي" و همچنين "اصالت بخشيدن به آواي انساني در قياس با اصوات ابزاري" بوده است.صداي نامجو نقطه ي قوت ديگر او است. وسعت صداي او به او اجازه مي دهد كه لحن ترانه را به هرشكل كه مايل است تغيير دهد. اين البته هرچند نقطه ي قوتي بالقوه است. اما متاسفانه شخصا از روش او در اين زمينه دلخوش نيستم.همچنانكه مكابيز اشاره كرد صدا و نوع اداي كلمات نامجو بر مخاطب بسيار تاثيرگذار است. اين تاثير ناشي از شعور درك زبان فارسي را نبايد تيغي دانست كه بتواند در دست زنگي مست نيز قرار گيرد. شناخت عميق از ماهيت زبان و واژگان حتي اگر غريزي باشد به آن آگاهي سليم مي انجامد كه جز تاثير مثبت بر خواننده نگذارد. اما نقاط ضعف كار نامجو از نظر من بيش از هرچيز به همان نكته اي بازمي گردد كه مكابيز آن را به عنوان نقطه ي قوت مطرح كرده است. يعني به كار بردن –گاه بي جهت- هجو.مثلا در ديازپام ده (عدد) او كلام بسيار آبرومندي چون "ببين احاطه كرده است عدد فكر خلق را" در كنار "ببين كه بشكنند جاي شيشه تلق را" نهاده است. اين نوع طنز دلچسب من نيست. اين مبتذل ساختن كلام حامل حقيقت است. اين هجو را من نمي توانم طنز بنامم. يك سخني از نيچه نقل شده كه مضمونش اين است: "خواردارندگان بزرگ برپادارندگان بزرگ هستند." آنكه طنز را به كار مي گيرد؛ بايد توجه داشته باشد كه طنز به عنوان نقد متبسم موظف است "سنجشگر" باشد. يعني خطي باشد ميان بد و نيك. نه آنكه همه چيز را به يك چوب براند. هجوي كه خود عشق را در كنار زنجموره و ضجه هاي حقيرانه به يكسان هدف قرار دهد (درياي خزر گردم) هرقدر از نظر تكنيك جذاب باشد از ديد من ديگر خاصيت طنز ندارد. ديگر سنجشگر نيست و بيش از غايت پيروي نتيجه است.
پاسخحذفجناب ایرج با برداشت شما از موسیقی مخالفم، وانگهی استدلالی برضد آن ندارم، ابتدا باید دید آیا می توان به تعریفی جامع از هنر رسید، تا بعد ببینیم آیا صحبت کردن درباره چیستی هنری موسیقی درست است یا نه. وانگهی می توانیم بگوییم قائل شدن رسالت برای هنر یعنی نفی ذات ٍ درونی آن به عنوان موجودیتی مستقل که خود آن پیامی از مفهوم است. صدور این حکم که "هنر باید حاوی مفاهیم باشد"(و از اینهم بدتر، حتی تعیین محدوده برای گستره این مفاهیم)یعنی قالبگیری آن، و قالبگیری هنر یعنی تعارض آشکار با ذات ناسازگار آن. یعنی بیان این باور که هنر ابزار برانگیختن چیزی مشترک(عواطف)میان نوع انسان نیست و نیازمند پیوند بیرونی برای کسب این هدف. شعر یک سبک هنری به کلی مستقل از موسیقی است، یعنی کل ساختار آن متفاوت و جداست، وقتی یک شعر به روی یک "آهنگ" قرار می گیرد، یعنی به آن از منظر موسیقی نگاه شده. ممکن است این نگاه هیچ تشابهی با واقعیت آن شعر نداشته باشد، ممکن دقیقا حاوی نکاتی غیر از حتی برضد آن باشد، ادعایی فراتر از آنهم مطرح نیست. اصلی که من می توان در تقابل با موضوعیت محوری شما ارائه بکنم، اینست که "موسیقی کتاب نیست، قرار هم نیست باشد". هنر مستقل از مفهوم بیرونی دارای معنای درونی شمرده می شود، چه کسی از به تصویر کشیدن طبیعت آنطورکه نیست سود می برد؟ چرا باید چیزی به غایت حد ممکن در بطن خود انسانی، برای برقرار کردن رابطه با انسان، به ارزشهای سابجکتیو محتاج باشد؟ "دلیلی" وجود ندارد که ما را به ثنویت قالب و ساختار معتقد بکند(جدا از اینکه در نتیجه هم، چنین راهی ختم می شود به پیوند زدن ارزش و تاثیر). نامجو از این جهت که توانسته قالبی جدید از اشعاری هزار بار خوانده شده ارائه بدهد که برای مخاطب همچنان جذاب، مانوس و پذیرفتنی باشد، به خودی خود ارزشی خلق کرده.
پاسخحذفمکابیز ، ایراد من به وجه تکنیکی قضیه وارد بود. خاستگاه موسیقی و طرب در ایران انسان مدار نیست، نمود آن در طول سالیان دراز دربار شاهان بوده، منظور اینست که ساختار آن اصولا از ابتدا تعلق به خواص داشته. موسیقی وسیله ای برای ارتباط بوده نه غایت، در نوع خراباتی آن ارتباطی الهی دنبال می شده، در انواع طرب برانگیز آن، به رقص واداشتن و ترشح آدرنالین و ... هدف آن بوده و در نوع هنری آن که پیچیده تر و گسترده تر است، درگیر کردن مخاطب در بستر آهنگ هدف بوده. فقدان پویایی بزرگترین مشکل موسیقی سنتی ایران است، مثالش را هم زدم که سولو یا وکال ٍ بی قافیه(2)یا افکت پردازی در آن بسیار دشوار است. ابتری آن در برانگیختن طیفی گسترده از عواطف ماندگار هم(چیزی که شما به آن اشاره کردید)بخشی از این ناتوانی درونی آنست. 1)در اینجا منظور از متافیزیک هرچیزی فراتر از بستر روابط اجتماعی انسان است، که حتی مفاهیم ذهنی را شامل می شود.2)یکی از دلایلی که شعر نو به رغم زیبایی و توانایی آهنگین فراوانش، در موسیقی سنتی راهی دشوار پیمود و آخرهم به جایی نرسید.
پاسخحذفاما نکته جالب اینست که موسیقی او اساسا ادعایی به جز آنچه شما فقدانش را "ضد ارزش" قلمداد کرده اید دارد، کلیت هنر او فراتر از معنا رفته و بنیاد آن را به چالش کشیده : "عشق پانزده سانتی" مفهومی ضدمفهوم است، ریشخند خود عشق است و به رخ کشیدن مبتذلترین تصویر آن(نمود یافته در پانزده سانت ٍ پائین تنه)، به کسانی است که وجوهات الهی و متافیزیکی(1)برای آن قائل می شوند. من با خواندن آخرین نظرات شما و همینطور قرار دادن آنها کنار نوشته های پیشینتان که گفته بودید : "صدای این خواننده خوب است... اشعار او حاوی انسانیت و شرافت است... موسیقی او جذاب است..." و چیزهایی از این قبیل، به خودم اجازه می دهم بگویم موسیقی محسن نامجو را(که طبق بیان صریح خالق آن هرگز قرار نیست چیزی فراتر از "هزلی هنرمندانه" باشد)بد گوِش کرده اید. هنر او در شکستن تمام ساختارهاست، در طی کردن تمام معانی و رد کردن تمام شالوده های استاندارد و بی اعتنایی محض به ارزشهای هنری موجود است، در بطن خود این کار "ارزش و مفهوم" نهفته است، آیا جستجوی همان ساختارها، در اثری که از بیخ و بن ساختارگریز است کاری بیهوده نیست؟ آیا گشتن به دنبال موسیقی تکنیکی و صدای شش دانگ و اشعار اخلاقی، در سبکی که ارزش خود را از استقلال(و حتی شوریدن برضد)این مفاهیم برگرفته اشتباه نیست؟اگر بناست این نوشته ای بر پیام ایرج باشد، اینرا هم پس بگویم که آنچه او "اصالت دادن به صدای انسان به جای ساز" می نامد، من استفاده از صدای انسان در جایگاه یک ساز می شناسم. یعنی محوریت و ارزش دادن به آن تا سرحد برعهده گرفتن بخشی از موسیقی و آن را "تحت" همان بدعت موسیقیایی که در پیام قبل تشریح کردم معرفی می کنم، اینکه هنوز موسیقی نامجو مغلوب کلام است، برای من عمومیت ندارد.
پاسخحذفجناب غلوميسلام.درك من از مقوله ي هنر با آنچه شما فرموديد متفاوت است. من بيشتر با تولستوي و رومن رولان در اين موضوع همدلم كه هنر را جدا از انسان نمي ديدند. فريدون تنكابني از قول رومن رولان نقل مي كند كه : "خوب است بشريت از هنرمند بپرسد: سهم من از هنر تو چيست؟! اگر چيزي براي من نداري؛ گمشو!..." به نظرم هر نوع تعريفي كه از هنر داشته باشيم؛ به عنوان نخستين شرط؛ تعريف ما بايد همين مهمترين نكته را يعني "سهم بشريت از آن" در بر داشته باشد.از نظر من متن هنري ناب در شكل ايده آل آن مي بايد متني باشد فراتر از تاويل. گريزگاه انسان (انسان تنها) باشد از ساز و كارهاي قدرت كه زندگي انساني را تسخير مي كنند. هنر بايد نقطه اي باشد كه روابط و استراتژي هاي قدرت انكار مي شوند و انسان به همراه ميزان انساني خود (زشت/زيبا و نيك/بد) به تامل مي نشيند.اين است كه من در كار نامجو به دنبال سهم خود گشتم. براي من جملات آبرومند و شريفي چون "برادرت شهيد شد؛ عدد بده" يا "ببين احاطه كرده است عدد ذهن خلق را" و .... حكايت از شرافت دغدغه هاي هنرمند مي كنند. اما در كنار اين جملات سليم و هنرمندانه؛ اگر به راستي كار نامجو آنطور كه شما فرموده ايد انكار بشريت باشد و فروكوفتن آدمي به جانوري محض كه عشقش چيزي جز پايين تنه نيست و عظمتش؛ ايثار و گذشت و شهامت و راستي اش همه و همه قابل تمسخر است و .... آنگاه از او خواهم پرسيد : "سهم من از هنر تو چيست؟! همين آب دهاني كه به صورت من انداخته اي و همه ي دستاوردها و بزرگواري هاي تبار انساني مرا امري مضحك قلمداد كرده اي؟!" از هنرمندي كه كارش صرفا انكار هر عظمت شايان ستايشي در انسان است بايد پرسيد كار تو چگونه هنري است كه آدمي را له شده ( و مساوي با آن: جزئي شرطي شده و مقهور از ساختارهاي قدرت) مي خواهد؟! من چنين تلاشي را هرگز "هنر" نخواهم ناميد. نيچه –كه او را هيچ انگار تمام عيار ناميده اند- نيز در تبارشناسي اخلاق خود ميان "نيك/بد" و "خير/شر" تفاوت نهاده بود. خواردارندگان زماني بزرگند كه برپادارندگاني بزرگ باشند.با اينهمه اين كه نوشتم نه نقدي بر نامجو و انكار هنر او (كه همچنان بر نوع شنيدن موسيقي او به سبك خودم اصرار دارم)؛ بلكه بيشتر نقدي بر گفتماني است كه شما -جناب غلومي- ارائه فرموديد و در آن هنر را از رعايت انسان بي نياز دانستيد.
پاسخحذف"هنر بايد نقطه اي باشد كه روابط و استراتژي هاي قدرت انكار مي شوند"چرا باید چنین باشد؟ چطور باید چنین باشد؟ اصولا اگر بنابر ارزش محوری در کاری باشد چرا دیگر "هنر"؟ اثر هنری مانند تمام چیزهای ادراکی دیگر امری است چندوجهی، یعنی میان اثر و تاویل آن رابطه مستقیم و "درونی" هست(درک هنر جزئی از خلق هنر است)، قائل شدن به چنین رابطه ای به معنای "بیرونی" کردن ارزش هنری نیست که شما می فرمائید : "هنر مي بايد متني باشد فراتر از تاويل". کاری نداریم که شما توضیح نمی دهید، چرا باید اینگونه باشد، اما اینهم سخنی است انتزاعی و مبهم، اصولا چیزی فراتر از تاویل مگر متصور است؟(سنجه های شما نیز 100% وابسته به خوانش هستند). به گمان من هنر فقط به قصد بیان چیزهایی غیرقابل ابراز ٍ زبانی، مفاهیمی که زبان انسانی از بیان آنها ناتوان بوده خلق شده. هنری که نامجو ارائه می دهد(اگر بتوانم با بی احتیاطی، آن را پست مدرن نام بدهم)به دنبال اصالت دادن به موجودیت نوعی انسان است، قرار است انسانی بودن هنر را(یعنی از ، در ، به انسان بودن آن را)در قالبی "بسیار" مشخص و فهمیدنی ارائه بکند، اما اینهم در قالب یک "هدف" مشخص و جهتمند بیان نمی شود، بلکه در نفی و هزل ارزشها نمود پیدا می کند. هدف گرایی، غایت باوری و ارزش محوری در هنر چیزی است بی هوده، چراکه آنرا از مفهوم والا و متمایزکننده آن، یعنی برانگیختن مخاطب(که به باور من، تنها معیار موجود برای تشخیص هنر از غیرهنر ، هنر ارزشمند از هنر بی ارزش است)دور می کند و به آن جهت می دهد.
پاسخحذفایرج :- ابتدا یک سئوال مطرح می کنم.چه می شود که ادمی با نیت های خیلی خوب و حرف های خیلی درست یک هنر بد را بوجود می آورد؟.بعنوان مثال چرا ان شعر عباس معروفی که من در یکی از همین پست های این وبلاگ دستش انداختم شعر بدی است.البته نمی خواهم روی مثال متمرکز بشوم.اما بهرحال این سئوال جدی است که چرا بعضی وقت ها(اگر م مثل ژید نگوییم همیشه)نیت های خوب ادبیات(هنر)بد بوجود می آورد؟ گمان نمی کنم روی این نکته ی بدیهی اختلاف نظری داشته باشیم که هنر چیزی فراتر از نیت خوب یا بقول شما شریف است.پس ان چیزی که جدا از نیت هنر را ارزشمند(منظورم ارزش اخلاقی نیست مسلما) می کند چیست؟قبول دارید که یک چیزی(استتیکی) غیر از نیت وجود دارد؟حالا اگر نتوان نیت خاصی را برای یک محصول هنری حدس زد آیا نمی توان از ان لذت برد و با آن محشور بود؟-در بعضی اثار نامجو هزل(من هزل و طنز را یه جای هم بکار می برم و زیاد اختلافش را متوجه نمی شوم یا قبول ندارم)در کنار امر رسمی و سنگین و رنگین زیبا شناسی منحصر بفردی ایجاد می کند.همان که مثلا ما در آثار تارانتینو یا بعضی داستانهای وونه گات با آن روبروییم.در پستی که بعنوان اخرین سلحشور در همین وبلاگ نوشتم گفتم که به عقیده ی من تنها راه پیشرفت هنر در زمانه ای که دیگر راه اوانگاردبودن بسته است و روشهای پیشین هم نه می توانند حیرت بیفکنند نه دنیای تازه ای به ما نشان بدهند، التقاط است به قصد ایجاد یک تاثیر خاص(یا حتی چند تاثیر متناقض)...
پاسخحذف- باور کنید که برای حفظ همین دغدغه های شریف لازم است که بعنوان یک پیام برنامه در اثر هنری نگنجانیمشان(بعنوان مثال یک ترانه ی راک فارسی می شنیدم که به بچه های جردن می گفت به فکر بچه های فقیر باشند)...خوب این قبیل آثار جز اشمئزاز ایجاد نمی کنند.حتی از این یک مرحله فراتر هم (مثلا بعضی ترانه های سیاسی اجتماعی کیوسک)مخاطب اثر هنری را تا حد خواننده ی یک تحلیل هرچند هوشمندانه ی اجتماعی سیاسی کوچک می کنند.در حالیکه قرار نیست هنر جای یک مقاله نویس یا حتی روشنفکر را بگیرد.- من معتقدم همینکه یک اثر هنری بتواند با درگیرکردن ما در دغدغه های متضاد یا حتی متناقض تاثیری ایجاد کند ارزشمند است.هم خود این تاثیر به دلیل لذت خالصی که ایجاد می کند ارزشمند است و هم در مرحله ی بعدی می تواند نوعی حس ازادی در ما بوجود بیاورد(در این باره توضیح خواهم داد)- درباره ی طنز هم همین حرفم را تکرار می کنم .به سلیقه ی من بهترین نوع طنز هم همین طنز وحشی است.طنزی که انگار خود ذهن را نشانه گرفته .نه هیچ عامل بیرونی ای را.دلایلش واقعا پیچیده است و باید درباره اش بحث شود.اما مهمترین دلیلی که به نظرم می رسد حس گشایشی است که این نوع طنز در ما ایجاد می کند.گویی از همه چیزهای رسمی و جدی و همه ی این حرف های خوب و بد فاصله می گیریم.این نوع طنز به معنای واقعی کلمه آزادی بخش است..به این دلیل است که از نظر من قضیه ی اسم و فامیل وغ وغ ساهاب جزو بهترین طنزهایی است که در زبان فارسی نوشته شده.و به همبن ترتیب خیلی خوشحالم که نامجو خیلی به موقع کدهایی را که باعث می شود ما او را پیام رسان حرف های شریف بدانیم نابود می کند و از این طریق آن حس آزادی را باعث می شود.
پاسخحذفمكابيزسلام.من معتقد نيستم دغدغه هاي شريف همواره سازنده ي هنر هستند. اما مسلما يكي از اصولي ترين شرايط "هنري" بودن يك ساخته را حضور شرافت و "رعايت كردن انسان را" مي دانم.بي چنين دغدغه اي هر متن و ساخته اي امري خواهد بود يا موضوع ايدئولوژي و آگاهي كاذب يا موضوع تصرف و بهره.اما اينكه جوهره ي هنر جدا از اصالت بخشيدن به انسان چه چيز يا چيزهايي است از نظر من همان فراتر بودن از تاويل است. اينكه همچون وحي مخاطب خود را هدف قرار دهد و بي واسطه ي استدلال يا منطق (اموري كه به گونه اي يكسان در خدمت راستي و دروغ مي توانند قرار گيرند) اشياء را آنچنانكه هستند به او نشان دهد. احتمالا مقصود جناب غلومي از بيان چيزهاي غير قابل بيان زباني همين باشد. وگرنه مسلما بسياري از والاترين آثار هنري (تراژدي و كلا شعر و ادبيات) در حوزه ي زبان خلق شده اند. آنچه اين ساخته ها را از ديگر متون (حتي روشنفكري) مجزا مي كند همين نشان دادن چيزها به صريحترين و بي واسطه ترين شكل ممكن است. حقيقت امري جدا از زيبايي نيست. بيان صريح و وحي آساي حقيقت قطعا زيبايي را نيز حامل خواهد بود.درباره ي موضوع آثار هجوآميز نامجو نيز من معتقد نيستم بتوان براي هنرمند نسخه نوشت كه چگونه هنري بپردازد. نمي گويم نامجو را سزد كه چنان كند يا نسزد كه چنين كند و .... حرف من ساده و سرراست اين است كه يك كار هرقدر از نظر جذابيت دلربا و قوي باشد؛ اگر غايت آن انكار بزرگواري و حقيقت انسان باشد و به خصوص اگر در اين انكار بماند و بر آن اصرار كند ؛ ديگر هنر نيست. نه تنها به دليل محتوايي كه تهي از "رعايت انسان" بوده است بلكه همچنين به اين دليل كه تكنيك و فرم با محتوا به خصوص در آثاري مبتني بر "زبان" از جوهره اي واحد بهره مند هستند. يعني ديگر چنان متني خصلت "خطاب صريح و زيبا" را نيز نخواهد داشت به اين دليل ساده كه هيچ زيبايي منكر حقيقت نيست......
پاسخحذف....مي توان درباره ي زشتي ها؛ ضعفها و حقارتهايي كه گريبانگير آدميان مي شوند طنز پرداخت و متني هنري خلق كرد. اما نمي توان زشتي و ضعف و حقارت را صفت انسان وانمود و همچنان نام كار خود را طنز نهاد. صرف تاثير از نظر من موجد و گواه هنر نمي تواند باشد. نوشته هاي فوكوياما نيز بر من موثرند و نفرت و اشمئزاز برمي انگيزند. سريالهاي صدا و سيماي ج.ا. نيز بي تاثير نيستند (موجب تهوع و شرمساريند).من تصور مي كنم قدرت و زيبايي كارهاي نامجو بيشتر در كارهايي چون ترنج و نوبهاري نمود دارد تا در اختلاطي كه در درياي خزر گردم شاهد هستيم.يك جمله ي كوتاه نيز به جناب غلومي بگويم.بحث من اين نيست كه كار نامجو يا هر هنرمند ديگر بايد اهدافي انساني را تعقيب كند.سخن از غايت و نهايت مندرج در متن است نه هدفي كه موجب پديد آمدن متن شده است. سخن درباره ي ماهيت كار است. ماهيت كار چه هدفمند (مانند هنر تولستوي) يا فارغ از هدف خاص اخلاقي (مانند كارهاي شكسپير) براي هنري بودن بايد انسان را رعايت كند. گاه مي شود كه كاري هنري براي هدفي خلق مي شود ولي به واسطه ي "هنر" بودن؛ وحيي جز خواسته ي هنرمند بر مخاطب نازل مي سازد نمونه ي كوچك آن نوشته ي خانم رويا در كامنتگير پست "سقط جنين" من و نمونه ي بزرگتر آن آنا كارنيناي تولستوي.نهايت و خلاصه ي سخن من اين است كه هنر در هر شكل و هر نوع بياني نمي تواند؛ ممكن نيست منكر انسان و ارزشهاي بشريت باشد. اين پناهگاه انسان است نه چماق قدرت.
پاسخحذفایرج.سلام.قبل از هر چیز درباره ی یک سوتفاهم بقول رفقا "روشنگری" کنم:)منظور از تاثیر البته هر تاثیری نیست.اگرنه کتک خوردن از قلدر محله یا مرگ نزدیکان هم بر آدم تاثیر می گذارد.منظور تاثیر زیباشناسانه یا تاثیر هنری است که به گمانم علی رغم اینکه تعریف کردنش کار سختی است همه مان کمابیش می دانیم چیست آن تاثیری که هنگام مواجهه با یک نقاشی می گیریم و ...الخ.
پاسخحذفمکابیزسلام. حرف اصلیت یادت نرود، یک نکته در ادامه ی اشاره ای که کردی بگویم:حرف من این است که وقتی من در ادامه ی "یک روز به شیدایی در زلف تو آویزم" (با آن لحن و شیوه ی ادای کلام) آن تکه های "جونم" را می شنوم جا می خورم! و بعد احساس می کنم به من حقه زده اند! این کلک خوردن شاید واقعا خنده ی خود مرا نیز بیانگیزد اما خنده ای از سر بهجت نیست. شاهد اینکه به قول یکی از دوستان (این نامجو طرفدار زیاد دارد ها! تا اسمش را می بری می بینی جوانهای ده پانزده سال پیش هم از او خبر دارند) می گفت که آثار نامجو را با ترس و لرز گوش می دهد چرا که هیچ نمی داند پس از یک شروع ملایم و مطبوع ناگهان ترانه را به کدام دره ی قهقهه ای پرتاب خواهد کرد یا پس از یک فریاد که مشت گره کرده را به یاد می آورد ناگهان شروع به کدام سرخاراندن خواهد کرد! می بینی تاثیر اینچنینی - که مخاطب را درنکشد، همراه نسازد و صرفا او را تا پایان یا لااقل نیمه ی ترانه در تعلیق و حدس زدنهای بی شمار نگاه دارد- از نظر من مطلوب نیست. مثالهایی که زدم (فوکویاما و ....) دقیق نبودند. حتی منصفانه هم نبودند. ولی فکر کنم الان متوجه شده باشی که چرا آثار هجوآمیز نامجو چندان دلم را نبرده است.
پاسخحذفایرج عزیز به عقیده من شما باید به دو سوال(شاید بیشتر چالش تا پرسش)که پیرو نقد شما به نامجو(و اساسا موسیقی)وارد شده را بدهید : اول اینکه چرا به نظر شما حذف مواردی که انسان را از انسان بودن(به عنوان همان موجود نوعی که قبلا گفتم)دور می کند، کاملا مفهومی انسانی نیست؟! آیا به نظر شما صحبت کردن از عشق در مقام چیزی جنسی(=زمینی=انسانی)نوعی ستیز مستقیم با بیگانگی عمیق انسان ایرانی(شایدهم هنر ایرانی)با مفهوم عاشقی نیست؟ شما چطور می توانید چنین "النیشینی" را نادیده بگیرید و فقط به "رابطه قدرت با شخص" و آسیبهای آن بپردازید؟ سوأل دوم اینست که شما چرا فکر می کند هنر خود غایت نیست و "غایت موضوعی" برای آن باید وجود داشته باشد؟ چرا هنر باید حاوی چیزی انسانی باشد، در حالی که خود آن خالصترین چیز انسانی است؟ آیا طبق این رهیافت به موسیقی، بتهوون فاقد ارزش و امینم بزرگترین موسیقی دان عالم نیست؟(توجه داشته باشید که بتهوون برای من فقط یک اسم بزرگ نیست که آنرا برای مچ گیری از شما آورده باشم، به عقیده خودم روح موسیقی او را واقعا درک کرده ام و لحظات بی نظیری را از طریق آن تجربه).
پاسخحذفایرج من نمی دانم شما در آثار نامجو انسان ستیزی و "قدرت" مداری را کجا دیده اید؟ هرچند تعریف شما از انسان و قدرت را البته قبول ندارم و هرچند اعتقاد به مفاهیمی چون "فداکاری، ازخودگذشتگی، بخشش و ..." را ذاتا متعارض با ایندویجوآلیسم محبوب شما می دانم، ولی با همان تعاریف هم آیا "انسانی" کردن مثلا پدیده عشق(به قول سعید قنبری عشق در این مملکت همیشه از سوی عاشقان تحریف شده)با بیان تقبیح شده ترین انواع آن خدمت به قدرت است؟ در کشوری که اساسا پدیده دوست داشتن تحریف شده و عشق جنسی "گناه آلود" و ... تصویر شده(حتی می بینیم که شما هم درگیر آن هستید و از آن تحت عنوان آلودن ارزشهای والای انسانی یاد کردید!)چیزی بجز بازگشت به سرچشمه و اصالت دادن به انسان است؟
پاسخحذف...اما اگر استنباط شما از سخن من (فرضا درباره ي عشق) اين بوده است كه من منكر حضور سكس در عشق انساني هستم يا عشقي را كه در آن سكس مندرج است "آلوده" به شمار مي آورم بايد از بابت بد مطرح كردن سخن خود پوزش بخواهم. سخن من هرگز انكار سكس نبوده است. بلكه انكار "فرو كوفتن عشق به روابط بيولوژيك" بوده است. همچنانكه من منكر گرسنه شدن انسانها و اهميت اقتصاد در زندگي آدميان نيستم. اما در عين حال اگر شخصي –حتي از موضع چپ- بخواهد در اهميت فقر مادي چنان پيش رود كه آدميان را به "جانوراني در جستجوي غذا و جفت" فرو بكاهد سخن او را تقبيح خواهم كرد. چرا كه هرچند گفتمان "اهميت اقتصاد در زندگي انسانها" اصولا گفتماني قابل پذيرش است؛ اما همچنانكه گفتم اين نه نوع گفتمان بلكه شكل حضور آن در روابط زباني است كه معين مي كند اين گفتمان در خدمت استراتژيهاي قدرت است يا در خدمت برپاداشتن حقيقت و چيستي انسانها.(همينجا پرانتزي هم باز كنم: موسيقي بتهوون نيز يك گفتمان است. تا جايي كه در خدمت گستردن تجربيات شخصي مخاطب از جهان باشد هنر است. اما اينكه آيا اين گفتمان خاص همواره چنين نقشي دارد يا نه امري است كه دانش من از موسيقي امكان نفي يا تاييد آن را ندارد)....
پاسخحذفجناب غلومي سلام.اين بحث رو به گسترش دارد. براي جلوگيري از پراكنده گويي سعي مي كنم نكاتي كه بيان فرموده ايد به گونه اي در پاسخ من طرح شوند كه سير بحث چندان از خط خود خارج نشود.درباره ي فردگرايي و ارتباط آن با خصائلي چون ايثار و گذشت و ...من تناقضي نمي بينم.. از نظر من ؛ هر يك از فرديت و "من" انساني خود را نه در خود يا در طبيعت بلكه در حوزه ي زبان خلق مي كنيم و پاس مي داريم. درك يك كودك از ماهيت مستقل خودش زماني دركي انساني مي شود كه او در حد آگاهي از واژه ي "من" به حوزه ي زبان وارد شده باشد. به اين ترتيب فرديت انساني هر شخص با هرچه بيشتر و عميق تر شدن آگاهي زباني او فربه تر و افزون تر مي شود. اين آگاهي زباني چيست؟! من تصور مي كنم آگاهي زباني در شكل راستين و به دور از اسطوره زده گي آن چيزي جز "تجربيات" نمي تواند صورتبندي شود. هرچه زباني تر مي شويم؛ تجربه ي ما از خود و جهانمان افزونتر مي شود و به اين ترتيب انسان تر ؛ آگاه تر و متشخص تر مي شويم. اما اين تجربيات زباني صرفا بيانگر "خود بيولوژيك" ما نيستند. بلكه خود انساني ما را چنان مي سازند و مي پردازند كه در ارتباط با ديگران تعريف و شناخته مي شود. من و شما هويت و چيستي خود را نه فقط بر اساس ژنها و هورمونهاي درون خون خود؛ بلكه همچنين بر اساس تبار و موقعيتهاي بيروني خود؛ دوستان و اقوام خود و كلا آنچه بر ما گذشته است ( و "ديگران" قطعا در آن حضور داشته اند) مي شناسيم.بر اين اساس هرچه زباني تر ( و در نتيجه فردي تر) مي شويم؛به واسطه ي گستردگي هرچه بيشتر جهان شخصيمان رابطه ي هويتي-شخصي ما با ديگران عميقتر خواهد شد. نقطه ي اوج از نظر من جايي است كه از ستم بر "ديگري" همانطور برانگيخته شويم از ستم بر خود. و اين البته در عين استقلال و شخصيت منحصر به فرد هويتي است كه از براي خويش و همچنين هريك از ديگران قائليم. با توجه به آنچه گذشت و اهميتي كه بر شناخت راستين زباني از "خود" قائلم؛ مسلما با شما موافقم كه "اليناسيون"ي كه نسبت به آن هشدار مي دهيد خود خطري است كه فرديت هر شخصي را مي تواند تهديد كند. هر نوع آگاهي كاذب از هر گفتماني كه باشد مي بايد نقد شود. چرا كه قدرت نه گفتمانهاي خاص خود بلكه استراتژيهاي خاص خود را دارد.....
پاسخحذف....بازگرديم به موضوع موسيقي نامجو. من موسيقي او را به دلايلي كه قبلا گفته ام مي پسندم. اما وقتي درباره ي نقاط ضعف آن موسيقي (از ديد خودم) سخن گفتم؛ نگاه من به اين بود كه اين گفتمان (مثالش را در كامنت خطاب به مكابيز آوردم. درياي خزر گردم) چگونه حضوري در روابط زباني بشريت امروز دارد. شخصا بر آنم كه اين در جهت آن نفي اليناسيون مورد نظر شما نبوده است. در جهت بيان عشق در تماميت آن (زبان و طبيعت يا به عبارت مصطلح: روح و جسم) نبوده است. بلكه متاسفانه صرفا در جهت مضحك قلمداد كردن اين رابطه ي متعالي –از نظر من- خوانده شد.پس هرچند موافقم كه تحريف عشق به امري ماورائي و پر ابهام و غيرقابل دسترس ( و در نتيجه محروم ساختن انسان از اين زيبايي و حقيقت سرشار) در حكم آگاهي كاذب است؛ از سوي ديگر نيز گفتمان معكوس آن يعني فروكاستن عشق به رابطه اي غريزي-جانوري را نيز در خدمت همان استراتژي (محروم ساختن آدميزاد از تجربه اي والا در حيطه ي زبان) مي دانم.طرح جنسيت در تبيين انسان نه هنر است و نه ضد هنر. ميان آناكارنينا و داستانهاي اروتيكي كه امروزه اينترنت را فراگرفته اند چقدر تفاوت است؟! صرف تعلق يك متن به يك گفتمان آن را نه هنري مي كند و نه غيرهنري. مهم اين است كه اين متن واجد دو شرط "رعايت انسان" و "بيان همچون وحي" باشد.بر اين اساس چه غايت هنر را "انسان" بدانيم و چه هنر را به عنوان امري به تمامي انساني خود غايت به شمار آوريم؛ در تحليل نهايي به اين نقطه خواهيم رسيد كه "فرديت و تشخص انساني" سنجه اي لازم ( اگرچه نه كافي) براي شناخت متن هنري از غير آن است.
پاسخحذفسلام(درحاشیه بحث جالب و سودمندتان راجع به آثار نامجو و هنر):جناب مکابیز خدا ( به فرض وجود!) ازتان نگذرد که با معرفی وبلاگ این آقای نیک آهنگ کوثر و نوشته هایش حسابی از چشمم انداختینش! من این آقا را فقط با کاریکاتورهایش می شناختم و برای خودش منزلتی داشت!
پاسخحذفبه گمان من، هنر در بیشینه خود چیزی بجز انگیختگی عاطفی از طریق اشیائ نیست، موسیقی هم برطبق این تعریف برای من یعنی "انتقال احساسات". آیا در قطعه "مرغ شیدا" و یا "ترنج" شما فضای "شیفتگی و سرسپردگی" را با تمام وجود خود احساس نمی کنید؟ آیا بیهودگی و "بازندگی" از سراپای قطعه "یک روز از خواب ..."نمی بارد؟ این قطعه مرثیه ای هزل گونه است بر احوال انسانی که فنا شده، اینجا هم طنز است که به هولناکی آن می افزاید. ما می دانیم که نامجو این شرایط را هرگز و هرگز با دست یازیدن به "معنا و کلمه" خلق نمی کند، نغمه های او معمولا یا اشعاری بسیار خام و بی ریخت هستند(که گویا توسط خود او سروده شده اند)یا چامه های کلاسیک هزار بار شنیده شده، پس اگر از آهنگ ترنج احساس سرسپردگی و شیفتگی ساطع می شود مطلقا با هنر خوانندگی و پرداخت موسیقیایی اوست که چنین فضایی ایجاد شده(اوج منحصربفردی و هنر نامجو نیز به گمان من همینست). من هیچ آهنگ دیگری در ایران امروز سراغ ندارم که بتواند به اندازه "بگو بگو" مفهوم و احساس "بی طاقتی و اشتیاق" را در این حد انتقال بدهد، یا تشویش و اضطرابی که در قطعه "تلخی نکند شیرین زغنم"(که اتفاقا فضای متشنج آهنگ و آواز هیچ تشابهی با متن معنای شعر ندارد)نمود دیگری از رسانایی عاطفی در آثار اوست، نامجو در این قطعه یک ساختار درهم از سازها و وکال را با تمپوی بالا روی یک شعر به زعم من شادمانه سوار کرده و از اضداد این دو فضای متفاوت ترکیبی دلنشین آفریده. با درنظر گرفتن این نکته که این نخستین تجربه در این سبک با حداقل امکانات بوده، می توان گزاره "نامجو مهمترین اتفاق موسیقی ایران است" را بازخوانی کرد.
پاسخحذفایرج عزیز سلام.تمام خصایلی که شما آنها را نه فقط متعارض با فردیت انسانی ندانستید بل به نوعی مدعی سازنده بودنشان هم شدید بر مبنای نفی خود و اصالت به دیگران بنا شده، حالا می گویید این نفی خود به هدف والاتر ِ بقای خود ِ دیگری انجام می گیرد و از این جهت ارزشمند است که آنرا دارای وجوهات و معانی غیروابسته به وجود(و به قول سعدی جاودانی، "منی" که نبود آن بود است و از این دست ابوالخیر بازی ها!)می کند، درست فهمیدم؟ اما این پاسخ تناقض طرح شده نیست، وقتی خویشتن فردیت برای اغیار نفی می شود در عمل ارزش وجودی و اصالت ذاتی آنست که نفی شده، حتی اگر دست آخر به اعتلای چیزی تحت عنوان "ذات فرد" هم بیانجامد باز بیهوده و ابتر است چون آن انکار به قوت خود باقی است.این یک نکته، مسئله دوم اینکه ارزشها برمحوریت انسان با ادعای تعالی عینی و ذهنی او ایجاد و پذیرفته شده اند، اگر چه در بستر چه در ساختار تناقضی با این هدف پیدا بکنند، تبدیل به ضد انسانی ترین چیزهای موجود خواهند شد. واقعیت ادری برای من آن است که انسان را، نه ارزشهایی از قبیل عشق، فداکاری، نوعدوستی، همیاری، گذشت و ... که وجود ارگانیک او تبدیل به شخص می کند. اگرنه، شما چطور می توانید انسان بودن یک عقب افتاده ذهنی را اثبات بکنید؟ هنر هم باید نمودی از ادراک انسانی باشد نه ارزشهای برآمده از آن زیرا درک شخص جزئی از وجود ارگانیک اوست. عشق زمینی که توسط الهیون تئوریزه می شود به اندازه همان عشق الهی متافیزیکی است، یعنی برضد عشق حقیقی(=برآمده از کشش جنسی)بروز می کند. اولا که ارگانیک بودن عشق تنها در یک صورت می تواند باعث فروکوفتن آن بشود آنهم قائل شدن وجوهات "متعالی" و خارج از بستر روابط میان دو شخص انسانی برای آن است. ثانیا ریشخندآمیز بودن هم می تواند وجهی از خصایل انسانی باشد که در کنار مابقی آنها تناسب بقیه را موجب می شود و همواره دارای بار نیهیلستی که ابتدا به نظر می رسد نیست، فرضا اگر چنین هم باشد تا وقتی ما نقصانی درونی برای آن پیدا نکرده ایم چه ایرادی می توان از آن گرفت بجز : "من این را نمی پسندم" ؟!
پاسخحذفجناب غلوميسلام.به نظرم طي اين بحث به نقطه ي بنيادين اختلاف نظرمان رسيده ايم.اگر درست فهميده باشم؛ شما به "وجود ارگانيك انسان" اصالت مي دهيد و از اين جهت هر خصلتي كه منافع اين ساختار بيولوژيك را در پاي هر چيز ديگر قرباني كند منافي فردگرايي مي بينيد. همچنين همين درك شما است كه موجب مي شود تعبير و تبيين "عشق" به عنوان واقعه اي تماما ارگانيك به نظر شما كاملا درست باشد و هرگونه تفسير ديگري كه عشق را چيزي جز "سكس محض" بداند از نظر شما –احتمالا توسط عقايد ماوراء الطبيعه- تحريف شده است.هان؟! همين است ديگر؟!خوب اما اين همه را شما جز اين است كه در محيط زبان تجربه و تدقيق كرده و نتيجه گرفته ايد؟ جز اين است كه در محيط زبان است كه شما انسان را آنگونه كه فرموديد تصور مي كنيد؟ جز اين است كه تقريبا همه ي آگاهيهاي شما –از هر نوع كه باشد- در محيط زبان شكل گرفته اند؟! و نهايتا جز اين است كه شما –آنگونه كه هستيد و خود را تصور مي كنيد و از براي خود هويت قائليد- ساخته ي همين آگاهيهاي زباني هستيد؟! آيا ميان آنچه كه امروز هستيد (به عنوان يك فرد و ديگر هيچ) و آنچه در يك ماهه گي بوديد جز پاره اي تواناييهاي جسمي و جنسي هيچ تفاوت خاص ديگري نمي شناسيد؟!اين پرسشها اگر پاسخ منفي از شما دريافت كنند؛ بايد بگويم به نقطه ي اختلاف در پيشفرضهاي نخستين رسيده ايم و ادامه ي بحث به نظر ممكن نمي رسد. اما اگر به پرسشهاي بالا پاسخ مثبت بدهيد؛ آنوقت است كه از شما خواهم خواست يكبار ديگر معناي واژه ي "من" را نزد خود مرور فرماييد. آيا اين "من" يك موجود تماما ارگانيك است و لاغير؟! يا احيانا مي پذيريد كه ماهيت "من" انساني موضوعي است ساخته در متن زبان؟!...
پاسخحذفسلام. ذات انسانی که از آن به عنوان عضوی ارگانیک از جهان هستی صحبت می کنم در این رابطه که شما مطرح کردید به دفتری می ماند که در آن چیزی نوشته می شود(=ذهنی که کسب اگاهی می کند). در یک دفتر فرمول ریاضی می نویسند، در دیگری ادبیات و در دفتری هم مطالب پزشکی، اما ذات "دفتر بودن دفتر" یکی است. پرسیده اید : " آيا ميان آنچه كه امروز هستيد و آنچه در يك ماهه گي بوديد جز پاره اي تواناييهاي جسمي و جنسي هيچ تفاوت خاص ديگري نمي شناسيد؟!" چرا ، اما تمام این تفاوتها در نظر من از جنس همان رابطه دفتر و محتویات آنست. صادقانه بگویم متوجه تناقض میان دو سوال آخر نمی شوم، من تصور می کنم "من" یک مفهوم ذهنی برآمده از تضاد با "دیگران" است، همچنین واحدی زبانی است برای ذات ارگانیک انسانی ٍ هر شخص. فردیت نیز برای من نقاط انفصال، تمایز و برجستگی ٍ این "من" است با "من های" دیگر. پ.ن:نه جهان هستی، نه ذات ارگانیک، نه من و فردیت و نه آگاهی را نمی توانم به عنوان مفاهیمی فلسفی بکار ببرم، چون از تعریف آنها مستقل از عناصر زبانی عاجزم. در نتیجه وقتی از این چیزها یاد می کنم نگاهی "جامعه شناختی" به آنها دارم.
پاسخحذفجناب غلومی،نوشته ای که در زیر می آورم بخش دوم کامنت قبلی جناب ایرج است که به دلایل بلاگفایی دریافت نشده بود.اگر مایل بودید با در نظر گرفتن این نوشته پاسخ تان را تکمیل کنید:"...از نظر من؛ ماهيت "فرد انساني" يك ماهيت دو وجهي ( و البته مطلقا تفكيك ناپذير) است. "انسان" در معناي كلي آن نه "جانوري 46 كروموزومي و ديگر هيچ" است و نه "روحي مبهم و فارغ از غرايز و محدوديتهاي جسمي". انسان آن جانور 46 كروموزومي (=آدمي) است كه فرديت خود را در حيطه ي زبان شناخته و گسترش داده باشد. اشكال شما درباره ي افراد عقب افتاده ي ذهني از ديد من چنين پاسخ مي گيرد كه : انسانيت اين دسته از "آدميان" در حد گستره ي حوزه ي زباني ايشان است. نه فقط آدميان عقب افتاده؛ بلكه همچنين آدميان نرمال نيز از نظر من در انسانيت برابر نيستند. حدود انسانيت ما را ميزان آگاهيهاي ما و تجربيات شخصي ما مي سازند. هرچه گستره ي جهان شخصي ما وسيعتر شود؛ انسانيت ما رشد يافته است. ما امروز بيشتر انسانيم تا در دوران كودكيمان... اما اينها البته به معناي محروميت افراد عقب افتاده يا كودكان از حقوق ابتدايي بشري نيست. در واقع حقوق ارگانيكي همچون حق حيات و ... نه زاده ي انسانيت بلكه حاصل آدمي بودنند. حقوق انساني حقوقي غيرارگانيك همچون حق حاكميت بر سرنوشت هستند كه درباره ي آدميان كمتر حاضر در حوزه ي زبان (همچون كودكان ) رعايت نمي شوند و قرار هم نيست رعايت شوند."
پاسخحذفایرج خان هرچقدر سعی کردم نتوانستم با مفهوم "انسانی انسان تر" شما ارتباط برقرار بکنم. فقط سوالی که برایم پیش آمد را مطرح می کنم به عنوان شلیکی به پایان بحث برایم جالب است بدانم چطور این احکام را صادر می کنید، یعنی مبنای استدلالی آنها چیست؟ احکامی مثل "انسانيت ما را ميزان آگاهيهاي ما و تجربيات شخصي ما مي سازند" و یا "اينها البته به معناي محروميت افراد عقب افتاده يا كودكان از حقوق ابتدايي بشري نيست" ؟!
پاسخحذف