- . فقط یکی لطفا .من فقط یک دلیل می خواهم که بدانم چرا نباید خودکشی کنم.
- . فقط یکی لطفا .من فقط یک دلیل می خوام که بدانم چرا نباید خودکشی کنم. قبل از آوردن این دلیل می خواهم به چند نکته توجه کنید :
میوه دوست ندارم،نه گیلاس نه انگور نه هیچ موجود مزخرف دیگه ای که حدس می زنید خوردنش احساس خوب زنده بودن را در من بیدار کند. آرمان سیاسی ندارم . در لحظاتی بدم نمی آید سیدعلی خان یا محمود خان را از بدترین جای ممکن به درختی چیزی آویزان کنند یا دست کم یک جوری که نمی دانم چجوری است حماقت ها و رذالت هایشان را جوری جلوی چشمشان بگیرم که بتوانند ببیند،اما این لحظات زودگذر است .خیلی زودگذر. آرمان ادبی و هنری ندارم . فارغ از اینکه استعدادی دارم یا نه چندان برایم مهم نیست که صد دسال دیگر کسی چیزی از من بخواند یا ببیند.همچنین داشتن هر نوع آرمان ادبی هنری را در این زمانه بدترین نوع حماقت(یا دست کم از بدترین انواع حماقت) می دانم .تحمل تشکیل دادن خانواده ، بچه آوردن و دیدن قهقهه های کودکان که معلوم نیست در سرشان چه فکر زذیلانه ای خوابیده برایم مشکل و حتی محال است .به هیچ چیز ماورایی اعتقاد ندارم . نه خدا ، نه شیطان نه جامعه ی بی طبقه ی آینده و نه "مردم" ...
-.دلیل خاصی نمی توانم اقامه کنم . تشریف ببرید خودتان را بکشید .
- چشم .
-بروید دیگر .
-خوب چند لحظه صبر کنید این سیگار تمام شود، بعد می روم .
- در راه بکشید لطفا . بروید .تعداد زیادی ادم منتظرند که این صندلی خالی شود.
-تعداد زیادی آدم؟
-بله . تعداد زیادی آدم اهل زندگی که مثل شما خوشی زیر دلشان نزده .به خیلی چیزها اعتقاد دارند و می خواهند بخاطر اعتقاداتشان زندگی کنند .
- آها . و من روی صندلی انها نشسته ام ؟
- بله . همین که شما بروید خانم منشی نفر بعدی را صدا می کند . همه مثل شما نیستند . خودشان را عقل کل نمی دانند . می خواهند با جهان خودشان سازگار شوند . می خواهند خوشبختی های کوچک را تجربه کنند . یکی با همسرش مشکل دارد یکی از پس پسر تین ایجرش بر نمی آید . یکی می خواهد کمی آرامتر شود تا زنش را کتک نزند و زنش هم مهریه را اجرا نگذارد . یکی نگران اینده ی بچه اش است و می خواهد بداند آیا اینکه او شبها دندان قروچه می کند باعث می شود که در آینده زنش را کتک بزند یانه و ...
- خیلی خوب . من خودم را نمی کشم .
- چرا ؟
- چون نمی خواهم صندلی را برای این احمقها خالی کنم . چون نمی خواهم باعث شوم شما هر پنج دقیقه کار یک نفر را راه بیندازید.
- که چه ؟
- فرض کنید من آشغالی هستم که راه این جوی متعفن را بند آورده .آب کم کم جمع می شود و سر ریز می کند . شاید هم سیل شود و به این بساط کثافتکارانه خاتمه دهد . مثلا آدمهای خسته از انتظار به منشی شما در اتاق انتظار تجاوز کنند یا شما را از آنجایی که قرار بود رییس جمهور محبوب آویزان شود آویزان کنند . .با رفتنم و مردنم کار شما بیشتر از آنکه بشود تحمل کرد راه می افتد .
- خیلی خوب . خودتان را نکشید .
- نمی کشم .مطمئن باشید. جا را برای شما رذل ها خالی نمی کنم .
(در این لحظه آقای "خودکش" با عصبانیتی که شاید در نگاه اول ساختگی به نظر برسد از مطب خارج می شود . دکتر عرق گردنش را پاک می کند . لبخندی می زند و منشی را صدا می زند. منشی با نگاهی نتیجه را می پرسد . دکتر ابروها را بالا می اندازد و نیش اش باز ترمی شود . منشی معنای این ژست را می داند :"یک موفقیت دیگر" او هم لبخندی می زند و بدون اینکه رویش را برگرداند نفر بعدی را صدا می کند. آخر شب وقتی زن دکتر به خواب می رود .دکتر عینکش را به چشم می گذارد و در دفتر یادداشتش می نویسد ." مردک گول تمثیل خودش را خورد ." )
آقا خيلی معرکه اي! به طرز تخمی اي جلوی خودمو ميگيرم که بيشتر کف نکنم! ای ول!
پاسخحذفنتیجه ی اخلاقی: اگر می خواهید بچه غذایش را بخورد بگوئید "اگه نخوری میدم به جوجو ها!"
پاسخحذفمی دونی فرق شما با آقای خودکش چیه؟هیچ فرقی نداری جز اینکه کمی باهوش تری، می دونی که داری گول تمثیل های خودتو می خوری!
پاسخحذفخیلی بد بود
پاسخحذفگزاره چش شدهمرده!!!!!!!!!!!!!!!!11
پاسخحذفبه البرز:مخلصیمبه رویا :این نتیجه ی آموزشی اش بود . نتیجه ی اخلاقیش اینه که وقتی زن دکتر زودتر از دکتر می خوابه .دکتر هم مجبور می شه تلاطم های روح حساسش رو با منشی مطبش در میون بگذاره :)به دنا:اینکه من گول تمثیل خودکش را نمی خورم دلیل باهوش تر بودنم نیست .چون احتمالا او هم گول تمثیل من را نمیخوره .در واقع هر کسی گول تمثیل خودشو می خوره .به بایا :مرسیبه 4: من اطلاع دقیقی ندارم اما ظاهرا قرار بوده تا اول ماه میلادی مشکل اش برطرف بشود .
پاسخحذفاين مكابيز از قديم الايام يك عادت بدي دارد كه سالي يكي دو بار داستانهايي مي نويسد كه هدفش دست انداختن خواننده است!!! هرچه هم مي گوييم نكن برادرم! دست بردار! مي گويد: بله؛ رفتار خوبي نيست و چند دليل دست اول در محكوم كردن اين عادت خود مي آورد و دوباره سال بعد يك حقه جديد در داستانش سوار مي كند.حالا من چون از قبل آمادگيش را داشتم و از سوي ديگر با توجه به يك پست خيلي جالب (ولي مهجور) از همين جناب مكابيز كه زماني –در گفتمان بود گويا- نوشت (مضمون اينكه): "روانكاوي از كلكهاي قرن بيستم بوده است." مچ رفيقم را مي گيرم و مي گويم:چشمم روشن!راستش اين مقدمه را نوشتم كه بگويم به نظرم داستان –برخلاف روايتي كه مي خوانيم- در واقع در هجو پزشك روانكاوي است كه كلك زدن به طرف مكالمه اش را؛ "موفقيت" به حساب مي آورد. داستان در هجو رابطه "روانكاو- بيمار" (اقتدار- مقهور) است. در هجو كليت گفتمان رواندرماني است كه لااقل تا پيش از فرويد اصلا در پي "شنيدن" صداي جنون نبود و تنها كنترل رفتار يك بيمار رواني را "پيروزي" و موفقيت مي دانست. داستان از نظر من اينطور بود. پزشك روانكاو نقش بسيار منفي و نفرت انگيز را داشت و بيمار نيز نقش قرباني كه جز تاسف و تاثر خاطر نمي توان نثارش كرد. قرباني اي كه با همان پاسخ نخست روانكاو به "سكوت" محكوم شد.اين را هم البته بگويم كه اين خوانش شخصي من بود. ولي به هرحال اينكه "كلكي" در اين داستان مكابيز بود و است؛ شكي ندارم. يقه اش را بگيريد و وادارش كنيد اعتراف و اقرار كند!!!
پاسخحذفچیزی که من نوشتم رو دقیق تر بخون ، منم گفتم که تو هم داری گول تمثیل های خودتو می خوری با این تفاوت که "خودت ازش خبر داری! "
پاسخحذفبه دنا :خوب مسئله اینجا است که شما نوشته اید من باهوشترم .من می گویم اینکه می دانم او گول چه تمثیلی را خورده دلیل باهوش تر بودنم نیست .چون درباره ی تمثیل های خودم به اندازه ی "خودکش" فریب می خورم و لابد ازشان بیخبرم .-----------خوب واقعا فر یب دادن خواننده کار کم ارزشی است .اصولا نویسنده ای که بخواهد چنین جبهه ای را فتح کند و خرده هوشش را به رخ خواننده بکشد نویسنده ی خوبی نیست .چنین کاری ادبیات نیست و نهایتا به درد جفت گیری می خورد یا پز دادن در محافل که انهم در نهایت برای جفت گیری است:) اما درباره ی این نوشته باید بگویم مشخصا من در جبهه ی روانکاو نیستم .اگر واقعا این نوشته را هجو آمیز بد انیم( که به نظر خودم هم هست) هجو روانکاو و کسی که خودش را در معرض روانکاوی قرار می دهد در اولویت قرار دارد.روانکاو ابله بجای اینکه به سئوال اساسی خودکش جواب بدهد و بداند که این سئوالهای خودش هم می تواند باشد در فکر ثبت پیروزی است( و فکر می کنم صحنه ی منشی و نیش باز و عشوه های دکترمابانه ی دکتر به اندازه ی کافی کد برای هجو آمیز بودن شخصیت دکتر گذاشته )...البته کسی هم که پیش روانکاو می رود خودش را برای گول خوردن اماده می کند قابلیت هجو شدن پیدا می کند . گیریم که نداند دقیقا چطور گول خواهد خورد و گول تمثیل خودش را بخورد .خلاصه اینکه من بدون گرفته شدن بقه هم قصدم را اعتراف می کنم . اما اینکه شما می گویید این را باید اعتراف کرد نشان دهنده ی این است که نویسنده(این گناهکار) چندان در نیش زدن موفق عمل نمی کند:(
پاسخحذفسلام. به نظر من هم نقش دکتر خیلی قالبی آمد- درست به همان شکلی که در فیلم های آبکی و داستان های قدیمی می سازند: که دکتر حتماً مرد است و آنهم مردی مو سفید و درشت اندام و مقتدر و همیشه هم پیروز است، درست نماینده ی پدر سالاری غالبی که شخصیت بیمار را به کودکی نابالغ تقلیل می دهد و با رشوه یا تهدید یا فریب دادن موقتاً ساکت اش می کند. اما اگر اینجا نقش دکتر هجو آمیز باشد من که متوجه نشدم، یا هجو ضعیف است و ناموفق و یا منظور نویسنده این نبوده. حتی رفتار منشی هم قالبی بود. عین آگهی هائی که در آنها دکتر همیشه همان پدر پیروزمندی است که در نبردش با بیماری (و بیمار) شکست نمی خورد و منشی هم با او هماهنگی کامل دارد. اتفاقا در داستانی که من در وبلاگم گذاشته ام این مثلث دکتر-بیمار-کادر پزشکی نقد شده است که شاید موفق تر از این داستان باشد.با قصدی کاملاً پاک و نیت کمک کردن می گویم که نه، به نظر من نویسنده (ی بیگناه!) زیاد در نیش زدن موفق نبوده است. اما مکابیز عزیز از جفت گیری نوشته بودید، یاد مکتب "نئو داروینیسم" افتادم که در دهه ی اخیر در آمریکا خیلی گل کرده است. این مکتب که می کوشد تمام انگیزه های انسان را در همه ی رفتارهای زیستی اش از جمله در پدید آوردن علم و فلسفه و هنر به evolution ربط بدهد می گوید که هنر به عنوان یک رفتار تکاملی به این دلیل پدید آمده است که هنرمند از آن مثل پرهای طاووس برای جذب جنس مخالف استفاده کند و در واقع دقیقاً انگیزه اش همان جفت یابی است! البته این علمی است وزین و کاملاً رسمی و پذیرفته شده، نه این که مزخرف ببافد ها. من خلاصه اش را گفتم - و تقریبا به زبان عامیانه- چون اینجا نمی شود مفصل گفت. اما می خواهم یک مقاله در این باره ترجمه کنم بگذارم توی وبلاگم . در اینترنت هم با جستجو کردن evolutionary science, evolution of art می شود مقالاتی در این باره یافت.
پاسخحذفسلام ,بعد از مدتها امدم امیدوارم خوب باشی و همه چیز رو براه باشه !راستی جالب بود اقائی که خودش و گول زد!
پاسخحذفشما وبلاگ نويس ها چرا انقدر ك×× و شر مي گيد؟----------------مکابیز : جناب غریبه :لطفا از کلماتی که عرفا رکیک محسوب می شوند در کامنتگیر این وبلاگ استفاده نکنید .
پاسخحذفبه رویا : سلام . راستش خیلی باید آدم اهل تساهلی باشیم که به چیزی که من نوشته ام بگوییم داستان .شخصیت ها که همه قالبی هستند . ماجرا هم که اتفاق نمی افتد .هیچ لایه ی پنهانی هم وجود ندارد که در طول روایت بالا بیاید .بنابراین این را در نگاه اول باید صرفا بعنوان یک نوشته ی وبلاگی که یک مسئله (تمثیل)را طرح می کند خواند...در مرحله ی بعد یک هجو( گیریم ناموفق) از روانکاو و بیمار و منشی و زنش (مربع عشقی:))است .در مورد مکتب نئوداروینیسم منتظر ترجمه ی مقاله تان هستم . اما بطورکلی چندان با مکاتبی که سعی در کشف انگیزه های کلی برای بشر دارند میانه ندارم .این انگ علمی بودن و وزین بودن هم که روانشناسی (بطور کلی) قرن بیستم سعی می کند برای خودش دست و پا کند نهایتا چیزی شبیه همان "کارشناسی" است که برای بستن دهانها است . فرض کنید کسی با دلایل کاملا "علمی" ثابت کرد که همه ی انگیزه های بشر برای همه ی اعمالش جفت گیری است . ایا من حق ندارم بعنوان یک آدم غیرکارشناس همه ی این بساط را نادیده بگیرم و بپرسم "که چی؟" اینها که نوشتم نشان می داد که بدون پیش زمینه به سراغ مقاله تان نخواهم رفت :)-----------به افسانه :خوش اومدی .انشالله که اوضاع احوال روبراهه ...
پاسخحذفمکابیز عزیز برای داستان بودن یک نوشته نیازی به ماجرا، شخصیت سازی یا لایه ی پنهانی نیست! مثالش کارهای ویرجینیا وولف مثل خیزابها که هیچ کدام از این ها را ندارد و داستان (رمان) هم هست. یا رمان های کورت ونه گات مثل زمان لرزه.من از شما داستان خوب هم خوانده ام. راجع به علم هم به طور کلی موافقم... با همه چیز باید با نظر انتقادی برخورد کرد به نظر من.
پاسخحذفبه نظر من خیزابها لایه پنهانی دارد که به تدریج برملا می شود ( می شود اسمش را گذاشت مکاشفه ی گذر زمان یا عکسی از گذشته که به تدریج ظاهر می شود یا هرچه شما می پسندید)اما واقعیت این است که به تدریج آدم را درگیر پیامهای حسی اش می کند .شخصیت پردازی هم (گیریم که عامدانه بصورت خیلی محو) دیده می شود . عجیب است که می گویید هیچ کدام از اینها را ندارد! داستانهایی هم که از وونه گات خوانده ام هم شخصیت پردازی دارند و هم لایه پنهان و حتی در بعضی اوقات درام و کشف پایانی ( مثل پری های تیتان)البته زمان لرزه را نخوانده ام و نمی دانم چطور می شود هیچ کدام از اینها را نداشته باشد .مثال بهتر شاید داستان باغ گذر دوراس بود که نه شخصیت پردازی آنچنانی دارد و نه درام پیش می رود و نه لایه ای نهان دارد که بر ملا شود که البته شخصا متوجه اهمیت این "داستان "نمی شوم . شاید اهمیتش صرفا در "تجربه" باشد.
پاسخحذفنمی دانم از شخصیت پردازی چه معنی ای را در نظر دارید، اما این واژه را به خصوص در ادبیات رئالیستی برای ساختن شخصیت های نزدیک به حقیقی به کار می برند. ادبیات پست مدرن به شخصیت پردازی اعتقاد ندارد. وونه گات در زمان لرزه فقط روایت می کند، کارش با شخصیت سازی خیلی متفاوت است. در هر صورت داستان هائی وجود دارند که چنین نمی کنند.
پاسخحذفابتدا درباره ی وونه گات بگویم که واقعا نمی فهمم چرا به او(بخصوص به او) پست مدرن می گویند.بهرحال به نظر من اینگونه تقسیم بندی ها به خودی خود مفهوم نیست . شخصیت پردازی هم -دست کم با کلیتی که من از این واژه در ذهن دارم - خدا می داند که ابدا منحصر به ادبیات رئالیستی نیست . شما نادیای برتون را در نظر بگیرید .مسلما با هیچ کلکی نمی توان آن را یک رمان رئالیستی خواند. به نظرتان شخصیت پردازی ندارد ؟ خود نادیا و دایره هایی که برتون به تدریج دور او ترسیم می کند از او شخصیتی چنان متمایز می سازد که من حتی در آثار بالزاک سراغ ندارم .اما موضوع این است که من نگفته ام شخصیت پردازی لازمه ی یک داستان است . بسیاری از داستانها را می توانم به یاد بیاورم ( همین الان داستانی از رب گریه به ذهنم رسید) که ابدا با شخصیت ها سرو کار ندارند . اما موضوع این است که این حقیر معتقد است یک داستان باید "چیزی" داشته باشد . اگر نمی خواهد پیامهای حسی اش را از طریق ترسیم یک شخصیت منتقل کند دست کم تاثیرش را از طریق دیگری ( مثلا همان مکاشفه در خیزابها) منتقل کند. من به حرف ژید معتقدم که ادبیات با "تاثیر" معنی دارد . این تاثیر هم لازم است که از طریق یک شگرد منتقل شود . من این شگردها را همینطوری سردستی "شخصیت پردازی ، کشش دراماتیک و مکاشفه "نام بردم . مسلما چیزهای دیگری هم هست و گاهی هم یک داستان می تواند همراه با بوجود آوردن خودش شگردی تازه ای بوجود بیاورد .شگردی که قبلا سراغ نداشته ایم
پاسخحذفسلام. من که نگفتم ونه گات پست مدرن است! من هم از تقسیم بندی ها زیاد سر در نمی آورم. بحثی که راجع به تأثیر شروع کرده اید می تواند خیلی گسترده باشد، باید درست و حسابی به آن پرداخت. (من هم آنقدرها برای این کار سواد ندارم!)
پاسخحذفباز هم سلام. یک موضوع در مورد نوشته ی غیاثی به فکرم رسید. در اروپا، رمان و داستان کوتاه را زاده ی اروپا می دانند و بنابراین معتقدند که اصولاً رمان در سبک باید پیرو شیوه های اروپائی باشد. می بینیم که میلان کوندرا و اورهان پاموک هم تأکید می کنند بر این که کارشان ادامه ی رمان اروپائی است. اما همان طور که در فوتبال که زاده ی اروپاست، آمریکای لاتینی ها سبک نوئی در بازی ایجاد کردند، آمریکای لاتین در رمان و داستان کوتاه هم مرکز دومی شد در جهان، با سبک های خاص خودش و مرکزیت اروپا را از بین برد. من فوتبال را به عنوان امری شدنی مثال زدم نه به عنوان امری فرهنگی- و آنچه باعث شد این مسئله به فکرم برسد دیدگاه شما بود که گفته بودید غیاثی از دیدی استعماری به قضیه نگاه می کند. فکر می کنم از این جهت حق با شما باشد. بنابراین شاید مسئله را این جوری مطرح کنیم درست تر باشد: نویسندگان ایرانی حرف تازه ای در ادبیات نداشته اند تا به حال. هدایت تنها کسی بود که کارش آنقدر برجسته بود که به ادبیات اروپائی چیزی اضافه کند و صرفاً دنباله رو نباشد. اما خوب این کار ساده ای نیست! مختصر می نویسم اما به نظرم موضوع فکر کردن را دارد.
پاسخحذفوقتی که همه برای این نزد پزشک می روند که گول بخورند توقع دارید پزشک چه کند؟نان ملت را چرا آجر می کنید.همه راضیند هم پزشک هم بیمار و هم منشی و هم...در بخش یک بیمار سرطانی بود که دیگر تقریبا جایی از بدنش نمانده بود که متاستاز نداده باشد(اکثر بافت هایش سرطانی شده بود) تمام موهایش ریخته و صورتش بیشتر به لواشک شباهت داشت تا چهره یک انسان 22-3 ساله به استاد گفتم چرا با این دردی که دارد راحتش نمی کنید؟کلی در مورد اخلاق پزشکی صحبت کرد و موعظه و در انتها گفت اکثر کار ما این است که امید بدهیم. کار ما روانی هم هست گفتم استاد این که به فردا نمی رسد گفت خودش می خواهد و ما هم به او امید می دهیم در ضمن فراموش نکن که مرگ و زندگی به دست خداست و باز کلی سخنرانی در مورد سوگندنامه بقراط و...و من ماندم و این سوال که ما طبیب می شویم یا یک سری شیاد که ملت را سرکیسه می کنند آن هم به هر طریقی و یاد صحبت استاد فیزیولوژی افتادم: 90% بیماری ها به طور فیزیولوژیک بهبود می یابند باقی با دخالت پزشکان بدتر می شود:)یک سخن جالبی هم نقل می کرد از استادشان: مردم در ایران سه کار می کنند: نان می خورند سوار اتوبوس(جدیدا مترو) می شوند و به پزشک می روند. کار دیگری در وسعشان نیست.
پاسخحذف