گاهی گمان میکنم چیزهایی برایم روشن است، مثلا میدانم چرا کلاهقرمزی ناگهان تبدیل شد به یکجوراسطورهی فرهنگ معاصر ایران. اما در بیشتر مواقع حسّام این است که اینها اهمیتی ندارد. تقریبا تمام چیزهای واقعی، چیزهای زنده و گرم و خوندار، در سطحی دیگر در جریان است و من کسی هستم که روی سطحِ سردِ شیشهی تلویزیون دست میکشم به امید آنکه بتوانم آدمهای پشت شیشه را لمس کنم .
حین نوشتن این یادم افتاد زمانی (در کودکی، کودکیِ واقعی که زمانی قبل از مدرسه رفتن وجود داشت) بحث، بین من و چند بچه دیگر این بود که آدمها (مشخصا خانم مجری برنامهی کودک) تحت چه شرایطی ممکن است از صفحهی تلویزیون بیفتند بیرون؟ کاملا منطقی به نظر میرسید که اگرچه دشوار اما تحت شرایطی، ممکن باشد. همیشه سعید یا بچهی دیگری هم بود که خاطرهای با واسطه داشت از اتفاقی که فرضیهی غریب صحبت ما را تایید میکرد: خانم مجری آمده بود بیرون و دوست یا آشنای سعید شهادت میداد که این اتفاق افتاده است. در همین گفتگو بود که صحبت مرگ هم مطرح شد. در یک روز گرم که مگس هم زیاد بود و از این رو تابستان باید بوده باشد ما روی راهروی موکت شده (از همان موکتهای پرزجمعکن دههی شصت هجری) نشسته بودیم و سعید یا بچهی دیگری که معمولا مواجهات بزرگسالانهتر از ما داشت و من برای پرهیز از پیچیدگی او را سعید صدا میزنم، گفت خواهرِ دوستاش بعد از عروسی مرده است. برای من به وضوح مرگ مفهومی آشنا بود و تا حدودی ترسناک، اما نمیتوانستم از پیری منفکاش کنم: آدمها پیر میشوند، خیلی پیر میشوند و بعد میمیرند؛ بحثی هم ندارد. همچنین عروس و عروسی در ذهنم بطرزی غیرقابل شک کردن گرهخورده با جوانی و بخاطر همین گیج شده بودم. به این نتیجه رسیدم که سعید گاهی دروغ میگوید: یا عروسی دروغ است یا مرگ. بهرحال دورانی بود که بیرون آمدن مجری از صفحهی تلویزیون منطقیتر از مرگ تازهعروس به نظر میرسید.
باری میگفتم اغلب تصورم از موقعیت خودم این است که به سطح شیشهایِ تلویزیون به امید لمس کردن آدمها و زندگی واقعی جاری در بدنشان دست میکشم، اما نه بر سطح خارجی شیشه- آنطور که با شنیدنش انتظار دارید- بلکه بر سطحِ داخلیاش و از درون. خروج و تماس واقعی هم شاید فقط در ذهن یک کودک چهار پنج ساله ممکن باشد؛ امکانی که مشخصا نمیتوان و نباید به آن امید بست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر