نشسته بودم کنار مادربزرگم حرفی نداشتیم که بلند شد از طبقه بالای کابینت استکان کمرباریک قجرنشان ویژهی مهمانش را بردارد و از زیر دامنش، یک کلهی کوچک مشکی یک لحظه پیدا شد و به من لبخند زد. وقتی برگشت نشست میدانستم زندگی مثل قبل نمیشود. گفتم بیا، لحظهای که منتظرش بودی، لحظهای که میتواند مثل یک خط قاطع، تا اینجای زندگی هردمبیلات را هر طور که گذشته، به جمعبندی برساند و اعلام کند معنایی اگر باشد در باقی زندگیت به آن خواهی سید و اگر نباشد و نرسی هم جای نگرانی نیست. چون دیگر رسما دیوانه محسوب میشوی و دیوانگی خودش شکلی از رسیدن است. (منظورم شکل واضح و قطعی دیوانگی است، نه آن مدل دیوانگی که همه در قرار اول بهش اعتراف میکنند: «من خیلی دوست دارم همراه چاییام خربزه بخورم. دیوونهام نه؟»؛ « هاها بگذار بگم چی شد. کتونی سبزارو روز نامزدی فرید پوشیدم، باهاشون راحت بودم. لباسمم دیده بودی که، حریر یاسی بود. ولی خب عوضش خیلی راحت بود. دیوونهام نه؟»، «من آیفون 8 میخواااام و بگذار بهت بگم، این هیچ تضادی با اینکه دیووونهام نداره». نه. اگرچه جالب نیست آدم داخل پرانتزِ توضیح، جواب نقل قول فرضیِ از آدمهای فرضیِ ساختهی متنِ خودش را بدهد، اجازه بدهید قبل از هرچیز بگویم «خیر، شما دیوانه نیستید. عاقلترین و حسابگرترینهای جمع مایید که همه چیز را با هم بُردهاید. هم مزایا و مواهب یک زندگی از سر حسابگری خود یا پدران و مادران محترم، هم برچسب یلخی و شلختهی بیتوجه که ممکن بود تسکیندهندهی زخمِ بازندهها باشد. این است که بازندههای این مسیر علاوه بر باخت، باید صلیب جدیت را هم بردوششان حمل کنند. مجبورند حمل کنند چون شما حسابگرها علاوه بر همه چی، صندلیهای شوخطبعی و باری به هرجهتی را موقعی که بازندهها داشتند با ترس و لرز پولهایشان را جمع میزند ببینند به اجاره خانه میرسد یانه، یکجا پیشخرید کردهاید»؛ اینجا پاسخم به نقلقولهای فرضی از مدعیان دیوانگی به پایان میرسد و بر میگردیم به هدف پرانتز که گفتن این بود که: نه، منظور این جنس دیوانگی نیست. منظورآن مدلی است که آدم زیر دامن مادربزرگش کلهای کوچک و شیطانی میبنید که به او با دهان بدون لباش لبخند میزند: واقعی و باجزییات و چروکهای ریز دور چشم و دهان و بوی عجیبی از دهانش متصاعد میشود که جتما نتیجهی غذایی است که چند ساعت قبل خورده و ترکیبی بوده از چیزهای مشمئزکنندهی هنوز زنده و جسدهای در حال تجزیه در معدهی اجازه بدهید بگویم، شیطانیاش).
بله دیوانگی شکلی از رسیدن است. داستانهای زیادی هست که جزییات زندگی یک آدم را، جزییات بیاهمیت زندگی یک آدم را ردیف میکند تا برسد به لحظهی موفقیت او. به جایی که معنای زندگی را پیدا میکند. حالا از استیو جابز گرفته تا پیکاسو تا خبرنگاری که تروریستها سرش را میبرند یا کارمند یک سازمان امنیتی که اطلاعات را چون حق مردم آمریکا و جهان است که بدانند، درز میدهد. آدمهایی که کسی شدهاند و معلوم بوده چه کارهاند، بدون آن لحظهی پایانی که برند معنیاش را پیدا میکند این جزییات حوصلهسربر است و کسی بهش علاقه ندارد. مگر آنکه صاحب یک برند دیگری آنها را نگاشته یا ساخته باشد. آدمی که جایزه ادبی و سینمایی معتبری گرفته باشد و سری در سرهای دنیای فرهنگ داشته باشد؛ یا حتی بخواهد سری در سرها پیدا کند و در نیمهی مسیر باشد؛ شاید گفتنش درست نباشد اما اغلب لازم است که کمی هم از نظر تیپ و قیافه و سر و وضع خوب باشد یعنی اگر جذابیتی در قهرمانش نیست، شخص خودش با جذابیتِ شخصی به نحوی تعادل را برقرار کند. سهراب شهیدثالثی کیارستمیای جیم جارموشی کسی باشد خلاصه. او میتواند زندگی بیهدف و پرجزییات یک نفر را تعریف کند؛ چون در چنین داستانی هدف اصلی خود مؤلف است؛ معنا آنجا ساخته میشود و منتقدین خواهند گفت «ما در این اثر با زندگی یک کارمند بیمهی عادی و روزمرگی بیفراز و فرودش آشنا میشویم و فلانی(مؤلف) توانسته، ما را با عمق تراژیک روزمرهی ادمهای عادی در حومهی شهری پرت افتاده آشنا کند». در غیر اینصورت وظیفهی خود قهرمانِ فیلم یا داستان است که به آن جزییات با موفقیت تجاری یا صنعتی یا هنری و معنوی خودش با رسیدن لحظهی موعود (اعم از مرگ قهرمانانه تا احیای برند اپل) معنا بددهد. به همین ترتیب آن جزییات با نقطهگذاری نهایی معنا پیدا میکنند و چیزی میشوند که وانمود میکنند قبل از آن نقطهگذاری هم بودهاند. همهی اینها را گفتم که توضیح دهم چرا خود دیوانگی و فروپاشی کامل روانی هم میتواند شکلی از این رسیدن باشد. جایی که قهرمان داستان دیگر بیخیال حفظ آنچه حفظ ناکردنی است میشود و از نظر ذهنی فرو میپاشد. مثال زیاد است. از دستهی دلقکهای سلین تا طوبی و معنای شب و بوف کور خودمان یا مثلا فیلم پی و فیلم اینک آخرالزمان و حالا که حرف آخرالزمان شد اصلا خود جنگ آخرالزمان یوسا که پر از شخصیتهایی است که رستگاریشان با پیوستن به جنون منتشر شده در فضا رقم میخورد. آدم همینطور بنشیند و کمی فکر کند کلی داستان یادش میآید که حکایت آدمهایی است که در نهایت، بیخیال زندگی مبتنی بر حفظ عقل شدهاند و ترجیح دادهاند دیگر دست و پا نزنند و بزنند به دل دیوانگی. البته سینما مدیوم مناسبی برای ترسیم این موقعیت نیست. در ادبیات داستانی اگر فکر کنیم همیشه مثالهای بهتری پیدا میکنیم.). در این داستانها لحظهای معنا بخش به چزییاتِ بیمعنا همان لحظهی دیوانگی است. انگار دیوانه شدن موفقیتی باشد در اندازهی احیای برند اپل، یا به توفیق تجاری رسانیِ برندِ کوبیسم و الخ. به همین دلیل بود که آنجا آن بالا(ی متن) بعد از مواجهه با کله، به خودم گفتم «بیا! لحظهای که منتظرش بودی». چون میدانستم دیدن این کله میتواند نقطهی مناسبی برای معنی بخشی به همهی زندگی باری به هرجهتم باشد. چون (میدانم دارم شورش را در میآورم و دوبار قبل از این هم گفتهام) دیوانگی شکلی از رسیدن است.
چای را که خوردیم من مردد شده بودم. آیا فقط در زندگی همین کله را خواهم دید؟ آن هم فقط زیر دامن؟ جای دیگری هم او را خواهم دید؟ آیا اشکال دیگری از هیولا هم در جاهای دیگر زندگیام ظاهر میشود؟ اگر فقط همین کله باشد و اگر فقط آن را زیر دامن مادربزرگم ببینم چه؟ دارم زندگیم را میکنم ماهی یکبار (یا خانهی پر دوبار) به مادربزرگم سر میزنم. همهاش باید چشم بدوانم کله را ببینم. تازه مادربزرگم هم باید دامن پوشیده باشد و هم باید یک طوری بلند شود که کله، فرصت کند از زیر دامنش آنطور شیطانی بیرون بیاید. ممکن است یک ماه مادربزرگم کلا شلوار بپوشد. ممکن است دامنش آنقدر بلند باشد که جا برای رخنماییِ کله نماند. ممکن است برود مسافرت؟ دیوانه که نباید اینطور حسابگرانه خودش را بیاندازد دنبال مواجهه با مدرکِ دیوانگیاش. میدانم فکر جالبی نیست. ولی اگر مادربزرگم بمیرد چه؟ اگر کله هم با او از بین برود؟ این چه شکل مزخرفی از دیوانگی است که باید انقدر برای حفظ اش مراقب و حسابگر باشم؟ چه فرقی دارد با دیگر نگرانیهای سمج و مبتذل روزمرهام اصلا؟ دراقع فقط یک کله به چیزهایی که باید حسابشان را نگه دارم اضافه شده، و خب خبر بد اینکه درست فکر میکردم. حالا بیشتر مادربزرگم را میبینم. دائم طفلک را به طرق مختلف میفرستم دنبال چیزهایی که در طبقات بالایی کابینت است. ازش میخواهم تابلوی رو دیوار را کج و راست کند خودم دور از دیوار دوزانو مینشینم و وانمود میکنم از پایین دارم تعادلِ قاب را چک میکنم و بطور کلی به شدت نگران تعادل و توازنِ تابلو ام. میفرستمش روی نردبان چون لامپ خانهاش بنظرم نیاز به عوض شدن دارد: «مردم فکر میکنند باید لامپ حتما بسورزد که عوضش کنند» و مادربزرگم متعجب میگوید مگر همینطور نیست؟ با تاکید کارشناسانه میگویم «نه. لامپ را باید قبل از سوختن عوض کرد». فکر میکند یک کمی زده به سرم. خب برو لامپ را عوض کن؟ « نه من سرگیجه میگیرم» میفرستمش بالای نردبان. معلوم است که میداند کارهایم طبیعی نیست. چیزهای بدتری را در زندگی پشت سر گذاشته و یک نوهی وسواسی نگرانش نمیکند. میرود بالا و آها، کله، خودش را نشان میدهد و لبخندی به هم میزنیم. جز این چیزی تغییر نکرده و همه چیز به بیمعنایی و کسالتباری قبل است که خودش از هر کلهی سیاهی که از زیر دامن مادربزرگ آدم بیرون بیاید ترسناکتر است؛ به معنای منفیاش طبعا. اصلا اگر یک آدم فهیم میخواست یک داستان ترسناک ماوراءالطبیعی تعریف کند، (مثلا کافکا را فرض کنید دادهاند یکی از این فیلمهای ترسناک کلیشهای تسخیر و احضار را بسازد.) احتمالا روند فیلم برعکس معمول میشد. اولِ فیلم همه چیز خوب و خوش است و اجنه و ارواح خبیث راه به راه خودشان را نشان میدهند و شخصیتها را دفرمه و سلاخی و دیوانه میکنند و بعد کم کم عاملِ ترس وارد میشود: حضور ارواح کم میشود و شبحِ واقعا ترسناک کسالت (رویم نشد بنویسم بیمعنایی)، سرش را میکند در زندگی قهرمانان فیلم. پایان خوش برای چنین فیلمی میتواند لحظهای باشد که هیولاها برمیگردند و در یک پایان کافکاییِ واقعا ترسناک، هیچ هیولایی دیگر هیچ جا نیست و قهرمان لقمهی صبحانه در دست دارد میدود که به اتوبوس شش و نیم صبح برسد.
از حالم در این روزها بخواهید، مثل کسی که منتظر است پارتنرش به او پشنهاد ازدواج بدهد، دائم چشمم انتظارم که رابطهام با کله، گستردهتر شود. خودش را جای دیگری نشان بدهد یا دست کم زیر دامنهای دیگری هم ظاهر شود. حملهای چیزی کند و الخ. اما کله، مثل دوست پسر یا دوست دختری که از شرایط فعلی و ملاقاتهای حسابگرانه و محدود راضی است، ماهی یکی دوبار لبخندی بهم میزند و حتی بنظرم مواظب است بیشتر از این جلو نرویم. اگر بیش از دوبار در ماه به مادربزرگم سربزنم و هردوبارش هم او دامن پوشیده باشد و موقعیت ایستادنش هم مناسب رخ نمودن کله باشد، خودش را نشان نمیدهد. در حالیکه میدانم آنجا است اما میماند توی دامن تا من حدم را بدانم. من هم اگرچه راضی نیستیم اما برخلاف همهی شواهد، هنوز کاملا قطع امید نکردهام. کم وبیش مثل باقی موارد در زندگی.