آدم برای خودش یکسری پیشفرضها دارد که با خودش همه جا میبرد، یعنی مثلا نشسته دارد چای میخورد یا دارد سوار هواپیما میشود؛ فیلم میبیند؛ موقع دستشویی رفتن؛ موقع معاشرت؛ معاشقه و هرجا که هست؛ هرکار که میکند؛ همه جا انگار یک (پیش)آگاهیِ «اخلاقی»ِ فرورفته در عمق، از خودش دارد و در مورد من (و احتمالا خیلی از شما) این «پیشآگاهی» این است که «با همهی این حرفها آدم بدی نیستم».
حالا اگر بخواهیم یک صورتبندی ابتدایی از معیار«خوب بودن» یا «بد نبودن» بدهیم اینطور میشود:
الف. آدم خوب آدمی است که خوبی میکند.
ب. آدم خوب آدمی است که بدی نمیکند.
خُب واضح است و قبلا هم کسانی گفتهاند که «الف» نادرست است. (من خودم در ژان ژاک روسو خواندهام اگر اشتباه نکنم)، به عبارتی جانیترین انسان روی زمین هم بالاخره کارهای خوبی در زندگیاش میکند، معیاریاید «بدی نکردن» باشد: «آدمی که بدی نمیکند آدم خوبیاست.»
من تا مدتها روی این معیارِ دوم بودم و خودم را هم کمابیش آدم بدی نمیدانستم. یعنی موقع کندوکاو دربارهی خودم (که گاهی پیش میآید بهرحال) میدیدم تصمیمهایی که میگیرم بر اساس اصل عدمِ آزار دیگری و بدی نکردن است. گاهی هم پافشاری براین اصل هزینههایی داشته و دارد که خب آدم میپردازد چون به آن پیشآگاهی از بد نبودنش برای بقا احتیاج دارد. این پیشآگاهی هرجا که باشد هر کاری که میکند باید دست نخورده آن پشت باقی مانده باشد. اما اواخر اتفاقهایی و بازنگریهایی در آن اتفاقها باعث شده دربارهی این نظر، مردد شوم. دیدم بعضی از کارهایم با هر معیاری کارهای «بد»ی است و نمیشود آن را به هیچ طریق توجیه کرد اما چطور با این وجود در این پیشاگاهی خللی وارد نشده؟ چطور است من که قاعدتا با تعریف دوم باید آدم بدی باشم، حسی از اینکه یک آدم بد است که بعنوان مثال دارد الان این چیزها رامینویسد، ندارم؟
این را که میپرسم خودم متوجهام سازوکارِ دفاعیای است که فعال شده تا به نحوی از آن حسِ یکپارچهی بد نبودنم (که برای زنده ماندن بهش احتیاج دارم) محافظت کند؛ یعنی حتی همین فکرهایی که دارم اینجا مینویسدم نوعی ترفند تدافعیِ مغز من است تا ویروسهایی را که میخواهند پیشآگاهیم از «خوب بودن» را متزلزل (یا بیمار) کنند، در بدو ورود از بین ببرد. این را میدانم ولی باز مایلام سازوکارِ این عکسالعمل دفاعی را بهتربشناسم. اگر فریب میخورم مغزم چگونه فریبم میدهد؟ آیا ناخودآگاه علیرغم اینکه هشیارانه مورد «ب» را بعنوان معیار خوبی پذیرفتهام، معیار «الف» را در سنجش خودم بکار میبرم؟ یعنی هر وقت قرار است خدشهای بر پیشآگاهیام از «خوب بودن خودم» وارد شود، معیارعوض میشود و بهم میگوید: «نگاه کن آنجا و فلان و بهمان جا، برای اینکه کسی آزار نبیند چه هزینهای دادی، نگاه کن برای اینکه منصف باشی و تقلب نکنی چه فرصتهایی از دستت رفته، این رنجهای تو گواهی است بر اینکه آدم خوبی هستی» و خب آدم دوست دارد این دروغ را باور کند اگرچه میداند این معیار درست نیست و جانیان هم گاهی اصولی دارند، چیزهایی را رعایت میکنند و هزینههایی دادهاند.
من میتوانستم همینجا این نوشته (و همچنین کنکاشم را بیرون ازاین نوشته) خاتمه دهم اما فکر میکنم هنوز قانعکننده نیست؛ یعنی درست است که آدم روکش اخلاقی بر آنچه «خواست» او است میکشد اما انقدر هم این داستان نمیتواند ساده باشد. دستِکم دوست دارم فکر کنم خودم انقدر ساده نیستم که با این کیفیت فریب بخورم؛ بخصوص که با این توجیهات (هرچقدر هم در زمانهایی تسکیندهنده)، باید پاسخ داد وقتی خودِ «بدی» آنجا است و زل میزند به آدم چطور میتواند این نگاه خیره را تاب بیاورد یا به عبارتی، چطور در لحظهای که خالصانه باور داد کار بدی کرده یا دارد میکند، بلافاصله به موقعیتِ آرامبخشِ قبلی بازمیگردد؟ به نظرم سازوکاری دیگر در کار است؛ آن را این پایین برای شما هم مینویسم شاید شما هم تجربهاش کرده باشید:
هرگاه متوجه میشوم زیر نگاه خیرهای قرار گرفتهام که بد بودنم را در سکوت مثل یک ورد آرام و دائمی تکرار میکند، از مقایسه استفاده میکنم؛ به خودم میگویم بله، این توجیهناپذیر است ولی بدیهای بزرگتری هم هست؛ من در مقایسه با فلانی و بهمانی و حتی خودِ آن فردی که در حقش بدی کردهام، منصفترو بهتر بودهام. میخواهم اسم این شیوهی سنگربندی اخلاقی را بگذارم «سازوکارِ دفاعی شادمهر عقیلی» که سالها پیش خوانده بود: «من آدمِ خوبی بودم، بخاطر تو بد شدم» وخب، فکر میکنم بخش دوماش همان موقع هم تعارفی بود که نباید جدیاش میگرفتیم و اگر قرار بود صادقانهتر و بیتوجه به قافیه خوانده شود؛ باید یک چیزی در این مایهها میشد: «من آدم خوبی بودم وهستم چون که تو آدم بدی بودی.»
بنابراین معیار «جیم» (بعد از الف و ب که آن بالا معرفی شد) اینطور میشود: «من بدم ولی بدِ بهتری هستم. «بدِ بهتر» در مقایسه با «بدِ بدتر» میتواند و قاعدتا باید«خوب» محسوب شود» به این ترتیب میشود به این نتیجه رسید که من آدمِ بدی نیستم و میتوانم بلند شوم و یک چای دیگر برای خودم بریزم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر