نمایش در پنج پرده
بازیگران:
فشار: مرد. بین 30 تا 40 ساله
فغان: مرد. در همان حدود
دلبر: زن. در همان حدود.
جانان: مرد. در همان حدود.
عکاس: نامشخص.
پرولتاریا: نامشخص.
پرده اول
عکاس: [فقط صدایش میآید]چقدر همه جا ساکته. کاش بتونم از این سکوت چیز تازهای درست کنم. مثل اولین صدا در جهان. مثل اولین قدم کودک. اوه. این چه نیروییه که درونم حس میکنم. اوه. اوه اوه اوه. اووی.
جانان: تو هم شنیدی؟
دلبر: چی رو؟
جانان: یکی داشت حرف میزد. درباره سکوت و صدا و چیزای معنوی.
دلبر: اوخی. الهامه؟
جانان: نه من الان شش ماهه با الهام کات کردم.
دلبر: برو ننهتو خر کن.
جانان: به ننهم چه ربطی داره.
دلبر: همتون یه جور گهاید.
جانان: اگه اون اس ام اسه رو میگی قدیمیه. موبایلم مشکل داره تاریخا رو عوضی ثبت میکنه.
دلبر:خودتو لو دادی. من فکر کردم شعر داره بهت الهام میشه. ولی هم شلتنبونی هم زود خودتو لو میدی. گمشو برو بیرون.
جانان: میدونم بابا. داشتم مشوخی میکردم. اره فکر کنم الهام باشه.
عکاس: الهام نیستم. چه میدونم. شایدم باشم.
دلبربه حالت قهر بیرون میرود و جانان چند لحظه بعد میدود دنبالش.
[پرده]
پرده دوم
پرولتاریا: اقا ببخشید. الو. صدا میاد؟ میگم چیزه. اگه صدامو میشنوین پلک بزنید. نه یه جوری پلک بزنید که با پلک زدن معمولی فرق داشته باشه. الو.
فشار: چه همه چی ساکته.
فغان: یه صدایی میاد میشنومش قشنگ
فشار: کاش من گوش تو رو داشتم.
فغان: تو گوشت خوبه خودتو دست کم میگیری.
فشار: نه. اخه اونطوری که تو میشنوی.
فغان: دیگه اونجوریام نیست.
فشار: چرا. همینه. همه بهت حسودی میکنن.
فغان. نگو اینجور. تو هم خوبی.
فشار: راس میگی؟
فغان: آره بابا:
پرولتاریا: الو(داد میزند). الو...
[پرده]
پرده سوم
عکاس: من صداتو میشنوم
پرولتاریا: بامنی؟
عکاس: آره. بیا وایسا اینجا.
پرولتاریا: اینجا؟
عکاس: نه. یه کم نزدیک تر. حالا بیلتو بگیر بالا. بالاتر. بابا یه جور بگیر انگار پرچمه. اوکی. خوبه. نگهش دار تا من بگم این دختره بیاد کنارت.
دلبر: مطمئنی گفت برم کنار این؟ یه جوریه ها.
جانان: نه خوبه. به الهام شک نکن.
دلبر: ولی جان من. گفتم جان من ها. اون اس ام اس قدیمی بود؟
جانان: به من شک داری؟
دلبر: راستش بیشتر به الهام شک دارم. تو هم گور بابات. ما هنوز برکآپیم. هر غلطی میخوای بکن.
عکاس: خانوم حرف نزن. حالا کنار پرولتاریا راه برو. سرتو بگیر بالا. به بیلش نگاه نکن. اصلا بهش نگاه نکن. اوکی خوبه.
[پرده]
پرده چهارم
فشار: به نظرت صحنه عجیب نی؟
فغان: چی میبینی؟
فشار: نمیدونم. ولی احساس میکنم دارم صحنه رو میبینم.
فغان: شیرجه بزن.
فشار: چی؟
فغان: حرف نزن. شیرجه بزن.
فشار: کجا شیرجه بزنم؟
فغان: وسط همون صحنه که میبینی.
فشار: همینجوری بیهوا؟
(فغان فشار را هول میدهد. بعد خودش میپرد. مثل آموزش چتر بازی)
عکاس: همینه.
[پرده]
پرده پنجم
عکاس: آقای جانان و خانوم دلبر. سرکار پرولتاریا. یه لحظه بیحرکت لطفا.
(در این لحظه فشار و بعد فغان میافتند وسط صحنه)
(همه میگویند آخ و پخش زمین میشوند).
فغان: فشار خوبی دادا؟
فشار: آره خوبم. عجب صحنه ای بود. تو نابغهای به خدا.
فغان: خدا که وجود نداره. ولی مرسی.
دلبر: فکر کنم انگشتم ضرب دیده.
جانان: انگشت منم. احساس میکنم خون اومده.
(انگشتهایشان را بالا میگیرند. خونیاست واقعا)
دلبر: ولی زخم نشده که.
جانان: آره خدا روشکر. بخیر گذشت.
دلبر: یه حسی دارم.
جانان: منم.
(همدیگر را بغل میکنند)
جانان: بیا دوباره شروع کنیم.
دلبر: اه. باشه. خیلی ساپورتیو بودی تو اون صحنه.
(دوباره همدیگر را بغل میکنند).
فشار: دادا پام خون اومده.
فغان: این که کفشته.
فشار: خوب از لای کفش زده بیرون
فغان: خلی تو؟ پای منم لابد خون اومده پس.
فشار: ائه دادا خاک تو سرم. پاهامون خونی شده. نمازو چکار کنم؟
فغان: بابا ما که دیگه مسلمون نیستیم. نماز نمیخونیم. ما کمونیست و به طریق اولی آتئیستیم.
فشار: هی یادم میره. خاک توسرم. تو یادم بنداز دادا.
فغان: باشه. ولی خودتم دقت کن.
(همدیگر را مردانه به سبک همرزمان جنگ در آغوش میکشند)
نور پروژکتور جابجا میشود و میرود روی پرولتاریا که خونین افتاده وسط صحنه. فشار و فعان. دلبر و جانان در آعوش هم آرام گرفتهاند. عکاس دستهایش میآید در دایره دید. یک دوربین قدیمی گرفته بین دستانش. دوربین فلاش میزند. یک عکس فوری ازش بیرون میآید. عکاس عکس را درمیآورد بعد زیر عکس مینویسد:
فشنپرولتاریا: عکس شماره 145668907
نتیجه: رضایت بخش. مناسب برای همه سنین.
(طبیعتا کپشن عکس را بلند میخواند. چون بالاخره این یک تئاتر است و نمیشود نمای درشت از عکس گرفت تا تماشاگران نوشته را خودشان بخوانند)
[پرده]