ترس و گفتگو
در یکی از نمازجمعههای بعد از انتخابات هفتاد و شش، آیتالله
جنتی خطاب به مستمعین گفته بود نگران نباشید، حسن بیاید و حسین بیاید آقا هست. (نقل به مضمون)؛ این
حرف تا مدتها به نظر من پیامِ اشتباهی بود که در زمان نامناسب ارسال شده بود.
چطور میشود که انتخاباتی آنهمه پرشور و پر از امید را با این پیامِ محافظهکارانه
خراب کنیم؟ اما مشکل این بود که من از جایگاه فردِ برنده این پیام را میخواندم و
پیامِ عدمِ تغییرش آزارم میداد. درواقع این پیام، برای ما پیامِ ضدِ امید بود.
اما میتوان این را از زاویهی دیگری هم دیدید. این پیام نه به امیدواران که به
ترسیدهها ارسال شده بود. از این منظر این پیام برای بخشی از جامعه نقطهی ارجاعی
را که با موجِ بنیانفکنِ پیروزیِ خاتمی نابود شده بود، احیا میکرد و آن بخش از
جامعه را در گفتگو با حکومت نگاه میداشت و به آنها میگفت نترسید چون همه چیز را
نباختهاید. به نظر من این میتواند تفاوتِ رفتارِ هواداران جنبش سبز را با کسانی
که امروز آنها را اصولگرا میخوانیم توضیح بدهد. آنها بعد از هفتاد و شش و هفتاد و
هشت و نود و دو و برجامِ نود و چهار، به اعتراض خیابانی نیامدند چون همچنان نقطهی
ارجاعی برای باقی ماندن در گفتگو با حکومت داشتند: شخصِ رهبر.
از همین
موضع میخواهم یک پرسش را طرح کنم و به آن پاسخ بدهم. اما قبل از پاسخدهی تاکید
میکنم که من در پاسخ، این فرض را که بخشی از مردم (در هر طرف) احمق و مزدور و
رانتخور و غربزده و ساندیسخورند، کنار میگذارم. این حرفها پاسخ نیست بلکه روشی است برای شانهخالی کردن از پاسخدهی
(مثل آن کسی که مردمِ تهران را به دلیل سبکِ
زندگیِ غربی از دست رفته میبیند). این فرض با آنچه من از سیاست میفهمم منافات دارد.
فرضی که اگر آن را بپذیریم، کنشِ سیاسی را
به سمتِ تروریسم هول دادهایم. تروریسم چیزی نیست جز اعلام ورشکستگی از کنشِ
سیاسی؛ چرا که اگر مردم از بیخ و بن فاسد و احمق باشند ما صرفا باید برویم کلهگندههای
طرف مقابل را به امیدِ تضعیف شدنشان به قتل برسانیم. بنابراین این فرض علاوه بر
تن زدن از پاسخ، پیامِدهای خطرناکی دارد که هر گروه سیاسیای مجبور است به
پیامدهای آن بیاندیشد. سئوال را طرح میکنم:
در بحثهایی که دربارهی هشتاد و هشت، میان موافقان و مخافان در میگیرد
معمولا بعد از چند جمله (اگر طرفین تا حدودی اهل گفتگو باشند) بحث میرسد به موضوع
«تقلب». بحثهایی که پیرامون تقلب در میگیرد معمولا به بحثهای فرسایشی تبدیل میشود
که با عصبانیت یا خستگی یکی از طرفین نیمهکاره میماند. یعنی الان که سال هزار و
سیصد و نود و پنج است و بیش از شش سال از ماجرا گذشته، علیرغم اینهمه بحث، یک قدم هم جلو
نرفتهایم. اشکالِ کار کجا است؟
جنبش سبز (یا هر طور که آن را مینامید) یک کنش
سیاسی عادیِ مبتنی بر محاسبه نبود. یک رویدادِ هویتبخش بود که اگرچه سابقهی چندساله
داشت، اسمی پیدا نکرده بود. اگر از من بپرسند که چه چیز، این هویت را تاسیس
کرده بود خواهم گفت «ترس»؛ امید، مدتی بعد (با آغاز تبلیغات انتخاباتی) آمد و خیلی
زود هم بعد از انتخابات کمرنگ شد. آنچه پیش و پس از انتخابات برجسته بود همین ترس
بود. ترسی که از قضای روزگار و البته به دلیل قابلیتهای فردی ِ فردِ مورد نظر، در
آن سالها در شمایل محمود احمدینژاد متجسد شده بود. ترسِ از حذف شدن و از دست دادن
تمامِ امکاناتی که زندگی را برای بخشی از شهروندان تحملپذیر میکرد. اینکه آیا
این ترس واقعی بود یا نه، مورد بحث نیست. چیزی که میخواهم اینجا بر آن تاکید کنم
این است که این ترس، حتی فارغ از شمایل احمدینژاد موجود بود. یعنی هم فارغ از اینکه
احمدینژاد ترسناک بود یا نه بخشی از شهروندان از چیزی که او تجسدش بود، میترسیدند، هم آن چیز بیرون از احمدینژاد همچنان وجود داشت. چیزی که انگیزهی اصلیِ شهروندان برای
ترک کردن خانههای امنشان و آمدن به خیابانی بود که روز به روز نا امنتر میشد
همین ترس بود. سخت نیست فهمِ اینکه طرف مقابل (حکومت) هم همین ترس را داشته باشد و
چون قدرت نظامی دارد، واکنشاش را هر بار آسیبرسانتر و خشنتر کند. در اینجا دو
گروه داریم که هم به شدت ترسیدهاند و هم میدانند یک گام به عقب رفتن هرگز فقط یک
گام نخواهد بود و منجر به برداشتنِ گامهای بعدی رو به عقب و در نهایت نابودی
خواهد شد. این ترس را در جملات موسوی که میگفت قرار است شیوهی دیگری از زیست
سیاسی را به ما تحمیل کنند و من تسلیم این صحنهآراییِ خطرناک نخواهم شد، میشود
ردیابی کرد. به این ترتیب حکومت و منتقدان وارد دایرهی بسته از تشدیدِ ترس شدند که
هر چه آن طرف بیشتر خشونت میکرد این طرف بیشتر میترسید و شعارهایش حذفیتر میشد
و هر چه اینطرف شعارهایش حذفیتر میشد آن طرف را بیشتر ترس بر میداشت که با
نیروهایی طرفاند که اگر گامی به عقب بگذارند کل موجودیت نظام (و افرادش را طبعا)
تهدید میکنند.
مخالفانِ جنبش سبز احتمالا میگویند این ترس
اغراقشده و ناشی از کمتحملیِ سیاسی است. چطور آنها هفتاد و شش و هفتاد و هشت و
هشتاد و دو و نود و دو، انتخابات را میبازند و به خیابان نمیریزند؟ پاسخ این سئوال
در همان جملهای است که در ابتدای همین نوشته از آیتالله جنتی نقل کردم: آنها میدانستند
حسن بیاید و حسین برود بهرحال «آقا» هست. این باعث میشود که بعد از یک شکست جدیِ
سیاسی (ورای بحثِ تقلب یا عدم تقلب) همه چیز را از دست رفته نبینند. زیست سیاسی در
دموکراسی اینچنین ممکن میشود. اکثریت اردهی سیاسیشان را چیره کنند و اقلیت از
حذفِ کامل نترسند. نقطهی ارجاعی برای در گفتگو ماندنِ همه باقی بماند. مواقعی که طرفداران
سنتیِ نظام در اقلیت قرارمیگیرند این اتفاق بطور طبیعی میافتد. اقلیت نقطهی
ارجاعی برای در گفتگو ماندن دارد، اما وقتی این اتفاق برعکس میافتد محتمل است که
طرف بازنده زیر میز بزند یا اصلا میز را ترک کند. اگر این را نفهمیم مجبوریم گروه
زیادی از مردم را جیرهخوار غرب یا فریبخورده یا بیجنبه بدانیم. پذیرفتن چنین
فرضی البته برای تنبلهای فکری خوب است و آسایشِ موقتی فراهم میکند اما پاسخ واقعی نیست.
تا اینجای نوشته صرفا خوانش من بود از واقعه،
اما چگونه میشود برای گروهی که شخص رهبر نقطهی ارجاعشان نیست، سپری در مقابل
ترس ساخت؟ یک پاسخ میتواند این باشد که رهبر رفتارِ سیاسیاش را تغییر بدهد و
رهبرِهمه، و نه یک گروهِ خاص باشد. این پاسخ اما یک مسئله را نادیده میگیرد. رهبر
نمیتواند تمامِ پشتوانهی اجتماعیاش را برای اینکه مخالفاناش امیدوار بمانند،
ریسک کند .او مجبور است و البته وظیفه دارد مراقب ترس کسانی باشد که بطور سنتی
هوادار او هستند. در روزهای بعد از برجام، بخشی از این بدنهی اجتماعی به مرزِ دور
شدن از این نقطهی ارجاع نزدیک شدند. یعنی بخش پرشورتر طرفدارِ مقاومتِ هستهای به
مرزهایی نزدیک شدند که در طول بیش از دو دهه رهبریِ آیتالله خامنه ای از آن دور مانده
بودند. وقتی رهبر از دینداریِ ظریف دفاع کرد این فاصله به اوج خودش رسید و زمزمههایی
در انتقاد از رهبری از طرف کسانی شنیده شد که همواره آخرین سنگر مقاومتِ خود رهبر
بودند. بنابراین آزادیِ عمل رهبر بینهایت نیست. در واقع اینکه ما از رهبر با هر
چقدر از توانایی و حسنِ نیت (بعنوان نمایندهی نیروهایی واقعا موجود) بخواهیم نقشِ
نقطهی ارجاع هر دو طرف را بازی کند مثل این است که گمان کنیم اتومبیل با چراغ راهنمایش
به چپ یا راست حرکت میکند. یعنی عامل حرکت را با نشانهی حرکت خلط کردهایم. تنها در شکلی رهبر میتواند نقطهی ارجاع هر دو
گروه عمدهی سیاسی باشد که هر دو گروه در زمین واقعیِ قبلا به اشتراکی حداقلی
رسیده باشند. بعد از آن رهبر میتواند بعنوان نمادِ این نقطهی مشترک، نقش ایفا
کند. با تغییر رهبر هم این مشکل حل نمیشود. صرفا ممکن است رهبر بعدی نمایندهی
گروه مقابل شود یا بدتر از آن نمایندهی هیچ گروهی نباشد. بنابراین رهبر هر کسی که
باشد و هر قابلیتی که داشته باشد نیروهای اجتماعی نمیتوانند همهی مسئولیت ایجاد
نقطهی مشترک گفتگو را به دوش او بیندازند. آنها باید بتوانند فارغ از رهبر نقطهی
ارجاع مشترکی برای ماندن در گفتگو پیدا کنند. هیچ فردی نمیتواند در شرایطی که این
نقطهی ارجاع در بیرون وجود ندارد، نقشِ
رهبرِ همه را بازی کند.
پس چاره
چیست؟ شاید بتوان نقاط ارجاع دیگری یافت و اگر نباشد، باید و چارهای نداریم جز
اینکه آن را بسازیم. اگرنه ترس، دیر یا زود بعد از یک شکستِ انتخاباتی یا سیاسی
آنچنان شدید میشود که دوباره روبروی هم میایستیم. وقتی موسوی میگفت پیروزی ما
آن چیزی نیست که در آن کسی شکست بخورد متوجه ترسِ طرفِ مقابل بود. در واقع هنوز هم
برای من شکفتانگیز است که چطور توانسته بود در آن شرایط بحرانی مسئله را بفهمد؛ اما چنانکه در عمل دیدیم این هشدار یا شعارِ اخلاقی عملا کمکی به کم شدنِ ترس
نکرد. ترس تنها در صورتی کم میشود که هر دو گروه بدانند وقتی باختند، جایی برای پناه
گرفتن در آن دارند. «ایران» باید و میتواند همین جا باشد. از این نظر به رسمیت
شناختن تفاوتها، قدردانی از پلساز ها و در گفتگو ماندن با ایران و طردِ هر آنکسی
که میخواهد کسان دیگری را از خارج، به میز گفتو بیاورد، تنها شکلِ درستِ آنچیزی
است که بعضی اسمش را میگذارند امنیت ملی و بعضی به آن میگویند دموکراسی.
همچنین هر شکلی از دادخواهی، دلجویی از قربانیان
و واکاوی گذشته هم تنها در این شکل ممکن یا دستکم مؤثرمیشود. اگرنه ما در این دایرهی باطلی که
یکدیگر را بخاطر گذشته و حسابهای تسویه نشده دشمن بدانیم یا تواب کنیم باقی خواهیم
ماند. اینکه عدهای گفتگو از گذشته را به یک مکانیسمِ اعتراف برای بخشایش یا تخلیهی روانی تقلیل میدهند و دائم از همه میخواهند
گناهان گذشته شان را بپذیرند ناشی از این است که متوجه نیستند تنها در موقعیتی
میشود از گذشته به نحو مؤثر حرف زد، که اتاق امنی برای حرف زدن از آن وجود داشته
باشد. باید یک ایرانِ امن و پذیرا بعنوان نقطهی ارجاع برای همه وجود داشته باشد که بتوانیم هم
در آن و هم با ارجاع به آن، حرف بزنیم. در شرایطی که ترس، بالفعل است و هر گروهی
مجبور است برای بقا بجنگد اعتراف به گناهان، تنها به تعویضِ ِگروه برای بقا منجر
میشود. فارغ از اینکه شکلِ نمایشیِ آن چه باشد (گریان رو به دوربین یا پریشان در
کوچه و خیابان). نه دردی از قربانیان دوا میکند نه کمکی به کمتر کردن شکاف میکند.
ترسِ بالفعل، گفتگو از گذشته را به خواست اعتراف یا میلِ به توبه تبدیل میکند و
این همان موقعیتی است که امرِ سیاسیِ گفتگو را به بازیِ حقیقت یا شهامت تقلیل میدهد. موقعیتی
که این مجموعه یادداشتها با واکاوی آن آغاز شد و همینجا هم به پایان میرسد.
میل به بلعیدنِ طرفِ مقابل (قسمت دوم)
شرم و شرافت و اینجور چیزها (قسمت اول)
میل به بلعیدنِ طرفِ مقابل (قسمت دوم)
شرم و شرافت و اینجور چیزها (قسمت اول)