من همیشه از فکرِ درد کشیدنِ حیوانات شرمنده میشوم؛ بس که رنج کشیدنشان فاقد درام است؛ به من یادآوری میکند «بقا» برای«رنج» احترام خاصی قائل نیست و آن کسی که به نحوی ابراز ضعف کند، به رقبای قویتر از خودش پیام خطرناکی میفرستد. نزدیکترین تجربهی من از درد کشیدنِ غیردراماتیک در دنیای انسانی، داییِ نسبتا کلاهبردارم بود که بخاطر افسردگی کارش به بیمارستان کشید. کلاهبردار، فیلسوف و شاعر و نیمه روشنفکر و کارمندِ میانرتبهی بانک نیست که برایش حرف زدن از افسردگی علیرغم دشواریهایش ممکن باشد یا در نهایت با آن بعنوان یک ویژگیِ شخصیتی کنار بیاید؛ کلاهبردار مجبور است و منطقا باید همیشه فاقد هرگونه دروننگری باشد و افسردگی که خم شدنِ عمیق و آزاردهنده بر خود است، (جدا از تفسیرهای روانپزشکی) برای کلاهبردار مثل این است که یک گوزن شاخش را از دست بدهد. (یا مثالهایی از این دست؛ بهرحال باید قبول کنید من زیستشناسِ تکاملی نیستم و مثالهایم در این زمینه در نهایت عامیانه است). دیدنِ داییِ کلاهبردارِ افسردهام بیش از هر چیز مرا به یاد گربهای انداخت که پانزده سال یش میشناختم و یک پایش در تصادفی آسیب دیده بود و در کتمانی دائمی، درد داشت.
چند وقت پیش داشتم فکر میکردم این وضعیتی که دارم از کجا میآید؟ (به شوخی معمولا به دیالوگ هامون اشاره میشود، از مهشید؟ از کارم؟ که خب شوخی مناسبی است اما نشان میدهد سی سال پیش هم آدم میانسالی موقعِ نوشتن فیلمنامه داشته کمابیش به همین چیزها فکر میکرده؛ به اینکه چی شد که اینطور شد و الخ). بهرحال داشتم فکر میکردم چی شد که اینطور شد؛ چرا یک زندگی عادی که در آن بدون مجیزگویی، بدون ابراز سرسپردگی و بدون تلاش برای پل زدن، واسطهتراشی، تحمیق خلق، تحمیق خود و از این قبیل، بتوان گذران روزمره کرد، انقدر برای من دشوار شده؟ یعنی همه اینطورند؟ همه که خب معلوم است که نه، اما چقدر (چند درصد مثلا) سه چهار سال قبل از چهلسالگیشان اینقدر معلقاند میان زمین و آسمان و مطلقا بیگانه با هرآنچه پیرامونشان میگذرد؟
بعد به این نتیجه رسیدم این حرفها چرند است. (و همچنان روی همان نتیجهام) آدم همین که میتواند نفس بکشد؛ همینکه از گرسنگی و سرما و نبود امکانات اولیه پزشکی (مثل آنتیبیوتیک و واکسیناسیون) نمیمیرد از بسیاری دیگروضع بهتری دارد و این حسِ دلسوزی برای انزوا اصولا اختراعی بیهوده (اختراعاتی نظیر کفش لامپدار و رادیوی آبپاش) است که باعث شود آدم از تجربهی ناتوانی و شکستهایی که مربوط به فقدان مهارتهای اولیه در زمینه بقا است، یک چیزِ ایجابیِ قابل احترام بسازد و به درد کشیدن[اش] جنبهی دراماتیک بدهد. «جامعه» قدر تو را نمیداند یا مثلا از تو میخواهد مجیزگو و اهل بخیه باشی؟ خب این سختتر از دشواریهایی نیست که اجدادت با آنها سروکله زدهاند؛ آنها از طاعون و یخبندان و هجوم مغول و قحطی و آنفولانزاهای همهگیر و آتشفشان جان به در بردهاند؛ این حس تو هم چیزی نیست جز حس کسی که دارد همراه جمعیت از گدازهها فرار میکند و کمکم میبیند در حال عقب افتادن است و پشت پاهایش از نزدیکی گدازهها به طرزی ناامید کننده گرم میشود و توقع دارد دستکم یکی از خیل جمعیت جلویی برگردد نگاهش کند؛ اما آنها همه دارند فرار میکنند و برگشتن و به عقب نگاه کردن -همانطور که در اسطورهای ترین و کهنترین داستانهای بشری خواندهایم- کاری است خلاف همهی موازین تکاملی و در نتیجه خلاف موازین عقلی. بله با کمی فکر کردن دیدم اگرچه حیوانات به اصطلاحِ بشریِ ما نجیبانه درد میکشند؛ درواقع عاقلانه و در تنها شکل درستش -بهتنهایی- درد میکشند. اگر عقل را قوهی درکِ درستِ نسبتها و موقعیتها تلقی کنیم، حیوانات به غریزه عاقلاند؛ پس میدانند در ابراز همدردی تسکینی نیست. اختراعاتِ بیهوده هرچقدر همه ادم به آنها مفتخر باشد بیهودهاند و بازنده، فقط بازنده است و هیچ چیز (منجمله احترام تماشاگران طرفدار بازی منصفانه) را (در دراز مدت) به دست نخواهد آورد.
بعد به این نتیجه رسیدم این حرفها چرند است. (و همچنان روی همان نتیجهام) آدم همین که میتواند نفس بکشد؛ همینکه از گرسنگی و سرما و نبود امکانات اولیه پزشکی (مثل آنتیبیوتیک و واکسیناسیون) نمیمیرد از بسیاری دیگروضع بهتری دارد و این حسِ دلسوزی برای انزوا اصولا اختراعی بیهوده (اختراعاتی نظیر کفش لامپدار و رادیوی آبپاش) است که باعث شود آدم از تجربهی ناتوانی و شکستهایی که مربوط به فقدان مهارتهای اولیه در زمینه بقا است، یک چیزِ ایجابیِ قابل احترام بسازد و به درد کشیدن[اش] جنبهی دراماتیک بدهد. «جامعه» قدر تو را نمیداند یا مثلا از تو میخواهد مجیزگو و اهل بخیه باشی؟ خب این سختتر از دشواریهایی نیست که اجدادت با آنها سروکله زدهاند؛ آنها از طاعون و یخبندان و هجوم مغول و قحطی و آنفولانزاهای همهگیر و آتشفشان جان به در بردهاند؛ این حس تو هم چیزی نیست جز حس کسی که دارد همراه جمعیت از گدازهها فرار میکند و کمکم میبیند در حال عقب افتادن است و پشت پاهایش از نزدیکی گدازهها به طرزی ناامید کننده گرم میشود و توقع دارد دستکم یکی از خیل جمعیت جلویی برگردد نگاهش کند؛ اما آنها همه دارند فرار میکنند و برگشتن و به عقب نگاه کردن -همانطور که در اسطورهای ترین و کهنترین داستانهای بشری خواندهایم- کاری است خلاف همهی موازین تکاملی و در نتیجه خلاف موازین عقلی. بله با کمی فکر کردن دیدم اگرچه حیوانات به اصطلاحِ بشریِ ما نجیبانه درد میکشند؛ درواقع عاقلانه و در تنها شکل درستش -بهتنهایی- درد میکشند. اگر عقل را قوهی درکِ درستِ نسبتها و موقعیتها تلقی کنیم، حیوانات به غریزه عاقلاند؛ پس میدانند در ابراز همدردی تسکینی نیست. اختراعاتِ بیهوده هرچقدر همه ادم به آنها مفتخر باشد بیهودهاند و بازنده، فقط بازنده است و هیچ چیز (منجمله احترام تماشاگران طرفدار بازی منصفانه) را (در دراز مدت) به دست نخواهد آورد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر