tag:blogger.com,1999:blog-9187640916494386731.post3530036937217406620..comments2024-02-06T22:13:01.346+03:30Comments on سفر به انتهای شب: چه ساده می شود دیوانه شدzenohttp://www.blogger.com/profile/08417709184437635225noreply@blogger.comBlogger7125tag:blogger.com,1999:blog-9187640916494386731.post-798222910900021892011-08-06T22:33:57.117+04:302011-08-06T22:33:57.117+04:30من این نوشته را بعد از یک سال و اندی خواندم. نوشته...من این نوشته را بعد از یک سال و اندی خواندم. نوشته جالب و ماندگاری است. فقط دو نقد سریع دارم که البته بقیه کامنت ها هم اشاره کرده اند. من با استفاده از کلمه ابژه کاملا مخالفم چون در بین فارسی زبان ها هیچ معنیی نمی دهد چه برسد به ابژه نسلی! همان پیشنهاد "نماد هویت نسل" خیلی با معنی تر است. به گمان همین پیچیده و گنگ نویسی از نمادهای هویت روشن فکران نسل ماست که نسل بعدی بهش خواهد خندید.<br /><br />دوم: ساختار نوشته بعد از سه بخش اول به هم می ریزد و مسیر استدلال به هم می خورد. حتی جملات متناقض گفته می شود. نظر من با نظر Sid در این باره یکی است. به نظر این نوشته خیلی بهتر از اینها می شد تمام بشود. <br /><br />بازهم ممنونم از نوشته ات.رامینhttp://weblog.raminia.comnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-9187640916494386731.post-552357425205476022010-04-07T13:45:15.751+04:302010-04-07T13:45:15.751+04:30با درود بر یاران قدیم
من تا اونجایی که یادم میاد ه...با درود بر یاران قدیم<br />من تا اونجایی که یادم میاد هیچ وقت چیزی به دیوار اتاقم نزدم.تنها چیزی که به دیوار اتاقم بوده رنگ دیوار بوده.<br />هیچ وقت این قسمت از شخصیت خودم را درک نکردم.یعنی چرا مثل بقیه پوستر فلان خواننده و یا فوتبالیست را به در دیوار نمی زنم.Gilgameshhttp://gozareforum.comnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-9187640916494386731.post-72916244904903639052010-03-31T17:31:11.973+04:302010-03-31T17:31:11.973+04:30نزدیک بودن من و شما آنقدر وابسته به سن و سال نیست....نزدیک بودن من و شما آنقدر وابسته به سن و سال نیست. من متولد سال 59 هستم ولی اگر 54 یا 64 هم بودم فرقی نمی کرد.ابژه ی نسلی اصطلاح من نیست. اما آنرا کارآمد می دانم. به همین دلیل که در هر کس معنی خاصی را بیدار می کند و همه تقریبا متوجه می شوند منظور چیست. اما از آنجا که اصولا نسل به سادگی قابل ردیابی نیست و مثلا من گاهی با دوست بیست ساله ام بیستر از دوست همسن خودم احساس نزدیکی فکری می کنم شما را توجه می دهم بجای اینکه ابژه ی نسلی را با سن شناسنامه ی اطرافیانتان بسنجید با این بسنجید که چقدر در شما حس متعلق بودن به نسل پدر مادر ها را در شما بیدار می کنند. ممکن است یکی در دهه هفتاد عمرش تلاش کند حامل ابژه ی نسلی باشد (تلاش سارتر برای همراهی با دانشجویان معترض 68) نمونه بدی نیست. ولی ظاهرا دیگر دورانش گذشته بود. برایش کاغذ نوشتند که حرفتو بزن و برو...حسی که سارتر در ان لحظه القا کرده بود علی رغم اینکه همیشه می خواست با اخرین مدل تحولات همراه باشد این بود که متعلق به نسل قبل است.zenohttps://www.blogger.com/profile/08417709184437635225noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-9187640916494386731.post-15364722360541080992010-03-31T12:30:34.418+04:302010-03-31T12:30:34.418+04:30سلام.
من وبلاگ شما رو پیوسته میخونم و نگاه تحلیلی...سلام.<br />من وبلاگ شما رو پیوسته میخونم و نگاه تحلیلیتون رو به مسایل دوست دارم. ولی هنوز درست متوجه نشدم شما چند سالتونه و وقتی از ابژههای نسلی (به جای کلمهی ابژه اگر بگوییم نماد هویتی دقیقتر نیست؟) حرف میزنید چقدر مثلن به من که بیست و چهار سالمه نزدیکه. به هر حال حدس میزنم باید چیزی حدود سی و خردهای سن داشته باشید. از این داستان اختلاف سن و نسل که بگذریم، من فکر میکنم شاید یکی دیگه از ابژههای نسلیِ نسل من «خود رو متفاوت با دیگران دیدنه». یعنی همون «من فرق میکنم»، «من استثناام». یا شایدم این خیلی عمومیت نداشته باشه و فقط منم که خودم رو متفاوت میبینم. که این جملهی آخر باز نمونهی همون استثنا دیدن خوده :یفرحانhttps://www.blogger.com/profile/00501092508026659801noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-9187640916494386731.post-47594496371061789012010-03-31T01:09:07.610+04:302010-03-31T01:09:07.610+04:30مکابیز.
به ایرج : سلام. راستش من نمی دانم ابژه ی ...مکابیز. <br />به ایرج : سلام. راستش من نمی دانم ابژه ی نسلی دقیقا از کجا می آید. به نظرم رسانه ها بیش از آنکه سازنده اش باشند تشدید کننده اش هستند. موضع نوشته روانکاوی ذهنیت جمعی است که نتیجه اش این می شود که کنش ها و واکنش های همزمان گروهی از ادمیان به واقعه ای خارجی می تواند ذهنیت شان را عوض کند. بعنوان مثال مسابقه ی فوتبال تیم ملی در سالی که استرالیا را برد و به جام جهانی رفت یک رویدادی بود که ظاهرا ورزشی محسوب می شد . اما در آنها سالها نوعی از وطن پرستی سرخوشانه را در ذهنیت بسیاری از ایرانیان احیا کرد. واقعا رسانه ها در شکل گیری این ذهنیت نقشی نداشتند یا لااقل نقش مستقیمی نداشتند. بنابراین من هم در صدد ریشه یابی بر نیامدم. فقط مطمئنم مسئله عمیق تر از مدیا است اگرچه مدیا می تواند نقش تشدید کننده داشته باشد. مثال سیگاری که زدم مثال دقیقی نبود اما بهرحال دم دست بود. چیزی هم بود که خودم تبلیغش را کرده بودم و خواهم کرد و رفع شبهه می کرد از کسانی که گمان می کنند قصدم دست انداختن یک وبلاگ نویس تنها است. اصولا این شیوه ی وبلاگ نویسی ایده های مختلفی را مطرح می کند و حک و اصلاحش را به عهده ی خواننده می گذارد. بخاطر همین از تناقض گویی هم در امان نمی ماند.ما هم دلمان را خوش می کنیم به اینکه خواننده ی دقیقی مثل شما بازخوانی اش کند و یک روایت معقول تر از ان بسازد.<br />----------------<br />به سید : اول بگویم که اشاره ام به وبلاگ خودم شوخی بود. کمی بی مزه اما بالاخره نمی شد نوشته را بدون متلک پرانی به پایان ببرم. نه من خودم حامل ابژه های نسلی ام هستم. سعی می کنم با تجربه کردن اسیرش نباشم اما واقعا معلوم نیست که به چه میزان موفق شده ام. انها که از کنار ابژه های نسلی می گذرند و نسبتی با آن برقرار نمی کنند ما نیستیم. من به شدت به زمانه ام وابسته ام . همانطور که در لباس پوشیدن کلاه مخملی و دستمال یزدی استفاده نمی کنم در وبلاگ نوشتن هم همینطور هستم. در مورد بندهای اخر که حکم های نسبتا منطقی بندهای قبلش را حذف می کرد حق با شما است. این شیوه ای است که در نوشتن انلاین به دست می اید. ادم از تبدیل نوشته اش به یک نوشته ی سنگین رنگین می ترسد و سعی می کند دوباره بهش فکر کند و تناقضی در آن می نشیند. نمی گویم این عامدانه است و مثلا ضعف محسوب نمی شود. می گم این یک شیوه است. شیوه ی خوبی هم شاید نباشد. اما از حکم های کلی و مطلقی که در پنج بند اول دادم ترسیدم و سعی کردم دست کم برای خودم یک سوراخ در مقوا ایجاد کنم. برای نفس کشیدن یا در رفتن. <br />------------------<br />به میعاد: سلام رفیق. اقا خوشحالم که چیزی ازت خواندم. ایمیلم را متاسفانه به سختی چک می کنم. سالهای خاطره انگیزی بود ان اسالها و من هم فراموشش نمی کنم. اما زخمی مرام و معرفت و شکسته نفسی ات می کنی ما را. سال نو برای تو هم مبارک باشد. چاکریمzenohttps://www.blogger.com/profile/08417709184437635225noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-9187640916494386731.post-3518447062998196752010-03-30T21:32:20.710+04:302010-03-30T21:32:20.710+04:30سلام
نوشته ي خيلي خوبي بود. لااقل براي من -كه هموا...سلام<br />نوشته ي خيلي خوبي بود. لااقل براي من -كه همواره متون مكابيزي را از موضع درك و همدلي مي خوانم- اصلا اتهام زننده به چشم نيامد.<br />ولي دو نكته:<br />- اين ابژه هاي نسلي (كه آنطور كه من درك كردم شايد بتوان نامشان را مد فكري زمانه) خواند؛ از كجا مي آيند؟! من با وجود بدبيني فوق تصورم به "رسانه"؛ نمي خواهم باور كنم ساخته و پرداخته شدن اينها صرفا توسط مديا انجام مي گيرد. خيلي خام و سردستي بگويم كه شايد اين ابژه ها در واقع برآيند تجربيات آدميان يك دوران باشند. چون مسلما مي پذيري كه هرچند بنده و حضرتعالي با والدينمان و همچنين فرزندانمان (يا فرزندان برادر و خواهرمان) در يك زمان زندگي مي كنيم؛ نوع تجربياتي كه به دست مي آوريم با ايشان متفاوت است. يعني حيطه ي زندگي ما و ايشان چنان از هم جدا است كه تجربياتمان متفاوت مي شود. مي گويم اي بسا بتوان گفت كه هر حيطه ي زندگي اقتضاي تجربيات خاص خود را دارد و برآيند اين تجربيات است كه آن ابژه هاي نسلي را مي سازد. اين البته به ارزش و ناب بودن تجربه ي فردي نيست. ولي به هرحال خالي از حقيقت هم نمي تواند به حساب آيد.<br />- نكته ي دوم هم پاسخ به دعوت حضرتعالي: <br />من شخصا به تنبلي و بي حوصله گي خود افتخار چنداني نمي كنم. ولي قبولش كرده ام و پذيرفته ام كه چنين آدمي هستم ديگر.<br />سيگار كه البته امري است علي حده و به گمانم فراتر از نسلها و بلكه قرون باشد و احتمالا خواهد بود.<br />اما اگر نقطه ي افتراق بين نسل خود و نسل پيش از خود را بخواهم به عنوان يك ابژه ي نسلي در نظر بگيرم. تصور مي كنم "ترس از باور آوردن" مشخصه ي آدمياني بود كه با هم بزرگ شديم. در اغلب مكالماتي كه داشتيم؛ نسل پيش از خود را به زودباوري و ساده گي دست مي انداختيم. آنهايي كه محل كار و تحصيل خود در اروپا را رها كردند و به تهران آمدند تا تظاهرات عاشوراي 57 را به تن خود شلوغتر كنند. اما اين نسل (كه شايد بتوان نسل دومي دانستشان) اگر اهل "باور" نبود؛ شديدا خرافاتي بود. به هاشمي رفسنجاني راي مي داد تا بلكه مملكت را به دوران پيش از خميني بازگرداند. بازار آزاد و تعديل اقتصادي را تبليغ مي كرد بلكه تهران شبيه لوس آنجلس شود. خلاصه جماعتي بود كه از شدت نااميدي؛ كوته فكر شده بود. هنوز هم اغلب (با تاكيد بر اين واژه ي اغلب جهت پرهيز از گروهبندي آدميان) آثاري كه از ايشان در حوزه ي زبان فارسي مشاهده مي شود؛ در مسير خرافات ( اگر نگويم حماقت) است.ايرجnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-9187640916494386731.post-42325401370463936752010-03-30T11:06:25.929+04:302010-03-30T11:06:25.929+04:30با اینکه به نظرم هم موضوع بسیار جالب آمد هم تحلیل،...با اینکه به نظرم هم موضوع بسیار جالب آمد هم تحلیل، اما فکر می کنم ایرادهای منطقی به این بحث وجود دارد. اگر براساس ستاره گذاری ها متن را قسمت بندی کنیم. قسمت اول ارائه یک نمونه است از مجموعه چیزهایی که قرار است مورد مشاهده و تحلیل قرار بگیرد. این قسمت نشان می دهد که ایده ی اولیه ی نوشتن این پست از کجا آمده است (که البته برای منِ خواننده اندکی بار منفی داشت نسبت به وبلاگی که معرفی شد). قسمت دوم و پنجم انگیزه از بحث را بیان می کند که جالب و ملموس و منطقی است. قسمت چهارم معرفی وبلاگ هایی موسوم به تن نویس به عنوان فضای مشاهده است.آن چه مشاهده شده، ظهور وبلاگ هایی بوده که به طرز معجزه آسایی درِ اتاق هایی را به روی ما باز کرده اند که پیش از این بسته بوده است. خوب این جا کنش واکنش به خوبی پیدا شده است، باز کردن در اتاقی که نسل قبل تلاشش در بسته ماندن آن بوده است. پس شما به عنوان نویسنده در کشف یک نمونه از بروز یک ابژه نسلی موفق بوده اید.<br />اما ایرادهای ماجرا کجاست؟ ایرادها در قسمت پنج و شش نوشته است. آن جا که "ژست های که ما با سیگار می گیرم" و "میل مفرطمان به یاغی نشان دادن و فراموشکاری" یک هو و بدون ارائه منطق و مثالی به عنوان ابژه نسلی معرفی می شوند و "وبلاگ های موسوم به تن نویس" به "تبلیغ سک.س بدون وابستگی عاطفی" تقلیل پیدا می کند.<br />و در قسمت ششم به نظرم کاملا روند و منطق بحث گم می شود و اتفاقا حرفی که دقیق بوده نادقیق می شود. در دو سه خط، ابژه های نسلی از کنش و واکنش به نسل والدین در طی استقلال شخصیت، تبدیل به چیزهایی می شود که "ما دوست داریم دیگران گمان کنند به آن معتقدیم" نه برای استقلال شخصیت که برای این که " امروزی، خواستنی، روشنفکر و باهوش به نظر برسیم" و سپس تبدیل به یک موقعیت جبری می شوند. یعنی در این قسمت بار منفی زیادی القا می شود نسبت به کلیت پدیده ی مورد بحث که به نظرم طبق تعریف بار منفی ندارد، تا مورد جزئی آن یعنی همان وبلاگ های موسوم به تن نویس نیز بار منفی بگیرد.<br />و در پاراگراف آخر (اگر من درست متوجه شده باشم) دو گروه معرفی می شوند که از کنار این جبر نسلی گذشته اند، یکی نوابغ و دیوانه ها و دیگری گروهی که در کلونی هایشان (مثل فضای مجازی) می مانند و وبلاگ خودتان را به عنوان مثال معرفی کرده اید. (البته من دقیق متوجه نشدم که این جا وبلاگ شما به عنوان نمونه ای که زیر بار جبر ابژه نسلی نرفته معرفی شده یا به عنوان نمونه ای که زیر بارش رفته و امروزی و جذاب شده است، ولی برداشت خودم این بود که به عنوان نمونه ای از گروه دومی که از کنار ابژه ی نسلی گذشته اند معرفی شده است.)Anonymoushttps://www.blogger.com/profile/18283929084031032014noreply@blogger.com