tag:blogger.com,1999:blog-9187640916494386731.post6516096150285617702..comments2024-02-06T22:13:01.346+03:30Comments on سفر به انتهای شب: فشنپرولتاریا (با حضور قطعی فغان و فشار، دلبر و جانانان)zenohttp://www.blogger.com/profile/08417709184437635225noreply@blogger.comBlogger4125tag:blogger.com,1999:blog-9187640916494386731.post-88532060403294050202015-03-28T23:46:44.879+04:302015-03-28T23:46:44.879+04:30سلام؛
دوست دارم این نوشته رو بخونید: http://edrism...سلام؛<br />دوست دارم این نوشته رو بخونید: http://edrism.tk/579<br />لطفا فقط بخونیدش و اگه نظری داشتید بگید، درباره ی علت اینکه دوست دارم بخونیدش، هیچ حدسی نزنید! (چون اولا خودم هم از علتش مطمئن نیستم، و ثانیا احتمالا حدستون اشتباه خواهد بود!)<br />این پیام برای 4 نفر غیر از شما هم ارسال شده.<br />متشکرمادریسhttp://edrism.irnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-9187640916494386731.post-71514735523012877532015-03-17T11:13:21.744+03:302015-03-17T11:13:21.744+03:30هیچی نمیگم فقط جملهی آخر خودت رو برای خودت تکرار ...هیچی نمیگم فقط جملهی آخر خودت رو برای خودت تکرار میکنم مطمئنم پژواکش برات آشناست: "قطعا کاری نکردن بهتر از تبدیل کردن سیاست به عرصهی رستگاری شخصی -از جمله وبلاگ نوشتن- است" همون دیشب اینو برات نوشتم (البته نه با همین واژهها) اما تهش از خیرش گذشتم. جالبه که الان دارم این جمله رو خطاب به خودم میخونم. <br />با این وجود ادامه بده. بیصدا مشغول خوندنم. فقط خواهشاً عذاب وجدان طبقاتیت رو به وبلاگت اینجکت نکن. ما هم به عنوانِ مخاطبت حقی داریم و تو هم از اوناش نیستی که وبلاگ نویسی برات صرفاً یه کار شخصی باشه که چند و چونش به هیچ کسی از جمله مخاطبات ربطی نداشته باشه... در ضمن اگه منظوری از لفظ پرولتاریا نداشتی خب اسم کارکترت رو میذاشتی چه میدونم مثلاً قباد یا بهمن یا اصلاً بهمن قبادی. چه کاریه آخه؟<br /><br />موفق باشی<br />امضاء<br />سینه سوخته؛ قلبِ خون چکان بر کف؛ فریاد زنندهی زیر آبها؛ خودزن؛ هر چی...Anonymousnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-9187640916494386731.post-3986747359478999132015-03-17T05:14:19.440+03:302015-03-17T05:14:19.440+03:30این نمایشنامه نیست واقعا. یه جور متلکه با کاربری م...این نمایشنامه نیست واقعا. یه جور متلکه با کاربری محدود. بدون کوچکترین جاه طلبی ادبی. <br />در حد فهم دلبر و جانان و فشار و فغان.<br />پرولتاریا هم اسم خاص است. من دیگر از این اصطلاح در معنای مارکسیستیش استفاده نمیکنم مگر اینکه در خود متن توضیح بدهم منظورم چیست.<br />-----------<br />ناشناس: من به اندازه شما نا امید نیستم. خودزنی هم مشکل را حل نمیکند و بطور قطع منتظر کسی نیستم تا بیاید مرا بشوید. اینکه چه باید کرد بحثش مفصل میتواند باشد ولی پاسخ چه نباید کرد روشنتر است. با خودزنی و فریاد زیر آب و سخن گفتن با چاه و سینهسوختگی و قلب خونچکان کف دست کاری پیشنمیرود. همچنین قطعا کاری نکردن بهتر از تبدیل کردن سیاست به عرصهی رستگاری شخصی است. <br />zenohttps://www.blogger.com/profile/08417709184437635225noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-9187640916494386731.post-17729506528091578172015-03-17T01:49:04.904+03:302015-03-17T01:49:04.904+03:30خب! حالا فک می کنی چیزی بیشتر از عکاسی که خلق کردی...خب! حالا فک می کنی چیزی بیشتر از عکاسی که خلق کردی (اگه بشه گفت البته) هستی؟ یا ترجیح می دی جناب جانان باشی؟ شک دارم این دومی رو البته؛ شایدم باشی اما قطعاً دوست نداری باشی چون عذاب وجدان طبقاتیت بهت اجازه نمیده (این عذاب وجدان طبقاتی رو از توی متنهای خودت به صورت ناخودآگاه دزدیدم؟ نمیدونم). ولی در هر صورت فشار و فغان نمیخوای باشی درسته؟ باشه! اوکی، این نمایشنامهی تخمیِ توئه و اینجا هم وبلاگِ نسبتاً قابلِ تحملِ تو. واقعاً به من هیچ ربطی نداره. منتها رفیق، از من میشنوی این راهش نیست. حتا خودبهگادهی و قاطیِ پرولترها خود را فرض کردن هم راهش نیست. میدونی بدبختیِ ماها اینه که اصولاً هیچ راهی جلو پامون نیست. نه راهِ پس و نه راهِ پیش، ما حتا فرو هم نمیریم، ما اصلاً نمیریم! متوجه عرایضم که هستی؟<br />سالها علوم اجتماعی یا سیاسی یا هنر خوندن؛ خوردن مارکس با سُسِ برشت و بنیامین! شیاف کردن بُل و سلین با روغنِ فروید و لاکان! خدمتِ ژیژک و آگامبن هم که توی چند پست قبل خودت رسیده بودی و لازم به ذکر مجدد نیست؛ کافه های تخمی و دود سیگار؛ پریدن با طیف وسیعی از جاکشایی که منتها علیه چپ رو با دست راست خدا و انبیاء در مجموع پیوند میزنن و در آخر هم هیچ... تهِ تهش میرسی به الهام، دلبر، شعر، وبلاگ، نمایشنامه نوشتن (به جای رویای آمریکاییِ داشتن یه خونه تو کرج و یه پراید قسطی، رویایِ برشتی خیلی مصفاتره، نیست؟) اما لامصب تا میای یه خورده به الهام و زندگی کارمندی و خوردن نونِ غیریارانهای طبق نرخِ مصوبِ بازارِ آزاد عادت کنی یهو یه چیزی از زیر خروارها لایه و پیچخوردگی و غشا و سلول و نورون و دندریتِ دستگاه مرکزیِ سلسله اعصابت بیرون میزنه که پفیوز تو داری غرق میشی، حالیت هست؟ بعد با خودت میگی: خب الهام که هست، شعرامم که دوزار نمیارزن، نمایشنامه هم که با گلدرشت بازیایی مثل تعریف یک شخصیت با عنوانِ پرولتاریا (اونم بدون ذکر جنسیت) به درد همون چارتا خوانندهی درِ پیتِ وبلاگم میخورن (که احیاناً خودمم جزئشونم -منظور نگارنده این کامنت میباشد-)، پس من چیام؟ مارکس و لنین (که یا لعنت الله علیهم اجمعینه یا فرشتهایه که بیرون رفت و دیو استالین جاش دراومد؛ -اینجا رو مثل پرسشنامه خودت پُر کن-) رو چه کنم؟ آدورنو و لاکلائو و نگری رو کجایِ رودهی بزرگم جا بدم؟ تناقض دموکراسی با عدالت به شیوهی ارتودکس رو چطوری درز بگیرم؟ با بحران سوسیال دموکراسی و آیندهی نئولیبرالیسم چطوری کنار بیام! ای وای دیدی حداقل دستمزد رو امسال هم فقط 20 تومن بالا بردن مادرجندهها؟ بعد خیلی زیرپوستیتر ادامه میدی که: حالا من و این همه آدمِ درب و داغون که فشار میدن اما فقط خودشونو و ناله میکنن فقط واسه خودشون، چه کار باید بکنیم؟ و با لفظی کاملاً رساتر: من الان دقیقاً چه گهی باید بخورم؟<br />میبینی جناب آقایی وبلاگ نویس! ماها فقط مسافرِ انتهایِ کونِ فاشیسم و دربهدریِ فکری هستیم. باور کن فشار و فغان از ما آدم تر هستن. حداقل از من آدم ترن. ولی حالِ اون تیپی بودن رو هم نداریم... جانان بودن هم که تاریخ مصرف داره... خب لامصب حداقل بیا خودمون اون عکاسه نباشیم. همهی حرفِ من همینه؛ کاری که داریم میکنیم، حتا با نقدِ اون عکاسه...<br />میدونی، شاید بهتره فکر کنیم که ما در زمانی بد و در یک مکان و موقعیتِ بسیار بدتر داریم زندگی میکنیم و تمام مشکل فقط همینه، اما خودت خوب میدونی که اینم یه فریب بیش نیست. چون ما حقیقتاً هیچ گهی نیستیم (باور کن با تأکید روی خودم دارم میگم).<br />وای خیلی موقعیته ابزوردیه که کامنت نویسِ ناشناسِ یه وبلاگ نویسِ ناشناس باشی که خوب میدونی هر دو بد جوری ریدن و دارن داد میزنن چرا یکی نمیاد منو (یا احیاناً ما رو) بشوره؟ خیلی بده، واقعاً بده...<br />برم بخوابم بهتره. ببخشید واقعاً نمیدونم چرا برات نوشتم. میتونی کلاً ایگنور کنی. Anonymousnoreply@blogger.com