۱۳۸۵/۱/۱۴

پرنده های زیبای الهی

به وبلاگ سیگار پیچ نگاه می کردم که دیدم یک روز به مهلت ارسال آثار برای مسابقه ی سیگار پیچ شان مانده ....
به وبلاگ سیگار پیچ نگاه می کردم که دیدم یک روز به مهلت ارسال آثار برای مسابقه ی سیگار پیچ شان مانده . شرایط مسابقه کمی عجیب بود و البته من هم رعایتش نکردم . می توانید شرایط مسایقه و همچنین نمونه داستانهایی که در وبلاگ گذاشته شده را در همان لینک سیگارپیچ ببینید .داستان من را هم که به دلایلی احتمال دارد در آن وبلاگ نیاید همینجا بخوانید .


پرنده های زیبای الهی


دختر تکه سیمی از کیف کوچک آرایش اش بیرون آورد و نشان پسر داد .پسر گفت "کلفته " دختر یک تکه سیم دیگر بیرون آورد . داد دست پسر و زل زد توی چشمهاش .پسر پسر نشست کف بالون . سیم را نگه داشت روی شعله ی فندکی که رنگ به رنگ می شد . دختر هم نشست کنارش . دو تا لوله ی کاغذی دهنشان بود ومعقول تریاک می کشیدند .نمی دانیم . شاید هم دلشان می خواست فکر کنند آن دود مختصر از لوله های  کاغذی شان رد می شود و میرود توی ریه یا هرجای دیگری که ادم نشئه می کند. باد میزد و گاز فندک داشت تمام می شد .نه نباتی دم دست بود نه فلاسک شان چای داشت .صدای زیری شبیه صدای سوت سماور وقتی که قوری را یک جوری خاصی رویش گذاشته باشی از اولی که داشتند ارتفاع می گرفتند به گوش می رسید و عیش ناقص و رو به زوال شان را منقض می کرد . پسر انگار که طاقت اش تمام شده باشد خم شد و یک جوری که دختر باورش شود تعجب کرده بلند گفت «اوه ...اینو ببین » بعد دستش را دراز کرد و یک مرد کچل و ریشدار را بالا کشید . دکتر علی رضا آزمندیان بود و صدایش دیگر به کلی گرفته بود و همه ی فشاری که به گلویش برای فریاد زدن می اورد منجر به ساخت همان صدای سوت نوستالژیک سماور می شد. یک شاخه گل رز که البته هیچ گلبرگی به تن اش نمانده بود توی دست راستش یود که گیرش داد به جیب کت ش و دستهایش را به هم کوبید . نفسی تازه کرد و جیغ کشید «به به ! دو انسان زیبای خدا . دو عزیز دل خدا . می دانستم کائنات صدایم را می شنود! »دختر بلند شد . روسری اش را درست کرد . بعد طوری که یک لحظه دل استاد به هوایی فرو ریخت خم شد و مچ پاهایش را گرفت . پسر هم از پشت سر ، گردن استاد را چسبید . در یک لحظه بلندش کردند و دو سه بار تابش دادند و پرتش کردند پایین . صدای عجیب سوت سما ور تا مخ استاد روی زمین پخش شود به گوش می رسید و هوس یک جرعه چایی نبات داغ را در اعماق جان دو پرنده ی زیبای الهی  زنده می کرد  . شعله ی فندک خیلی نحیف شده بود و دیگر کفاف سرخ کردن سیم را نمی داد . نشستند و تا همان هم از دستشان نرفته سیگارهایشان را روشن کردند . سیگارها نیمه بود که بلند شدند و گذاشتند باد بخورد توی صورتشان . چند تا پرنده از آن دورها صداهای عجیب و غریبی بیرون می دادند .پسر گفت «این دیگه چه صدای احمقانه ایه ؟» دختر گفت «چمیدونم» 

۱۰ نظر:

  1. می خواستید گفته باشید خشونت یک رویه ی مضحک دارد، یا فقط می خواستید خشونت را بگویید؟ حالا هرکدام! شما حتی اعتیاد را هم نگفتید (یعنی حتی ترسناکی خشونت را هم).

    پاسخحذف
  2. { _ قصه بايد «مثل بچه ي آدم» چيزي را تعريف كند . خودتان چيزي را بخواهيد براي دوست يا بچه ي تان تعريف كنيد مثل پياز پوسته پوسته اش مي كنيد ؟ كاري كه اين جادوگرهاي رئاليست مي كنند؟! مگر مرض داريد چيزي را كه مي توانيد مثل بچه ي آدم تعريف كنيد مثل جادوگرها تعريف كنيد ؟}شرط البته ايرادي ندارد و نمي گويم كه بايد قصه را مثل پيازي پوسته پوسته تعريف كرد. اما مقايسه كنيد برداشت صحيح اين يكي را با تلقي معمول بيشتر آنهاي ديگر.

    پاسخحذف
  3. ابتدا به این خبر توجه کنید " ۹۹ در صد مترجمان ایرانی با دستور زبان فارسی بیگانه‌اند! "مدت ها فکر می کردم ، چرا و چه طور ، نثر داستان نویس های ما تا این اندازه اشتباه و پرت و غلط اندر غلط است. به خصوص کسانی که بر شاه راه اطلاعاتی داستان های شان را منتشر می کنند و علاقه مندان پر شوری هستند که متاسفانه فارسی نویسی شان با ارفاق نمره ی یک و نیم می گیرد.بعد به نظرم رسید خب این یک دلیل درشت و پر رنگ می تواند داشته باشد. اکثر این داستان نویس ها - با پیش وند " شبه " - اهل خواندن ترجمه هستند. مثلن خواندن ترجمه ای از براتیگان برای شان واجب تر و حیاتی تر است تا خواندن تاریخ بیهقی مثلن. یا مقالات شمس . مقالات مولانا. گلستان سعدی. یا دیگر متون با ارزش به لحاظ زبان فارسی. و از آن جایی که مترجم ها قریب به یقین شان خود در فهم و درک و نوشتن زبان فارسی مشکل دارند ، این مشکل را تام و تمام منتقل می کنند به مخاطبان خود.بعد طفلی مخاطب می آید داستان - احتمالن باز با همان پیش وند " شبه " - بنویسد و چیزی را که یاد گرفته ، پس می دهد.و نتیجه می شود این که اگر داستان پردازی و تخیلی هم فی المثل هست نثر ضعیف و سخیف داستان را بی ارزش می کند.حالا همین ایراد در این داستان - " شبه " - هم به چشم می خورد. جملاتی را می خوانی که لااقل در زبان فارسی مفهوم نیست. شاید بشود سراغ چنین جملاتی را در ترجمه های بهمانی و فلانی گرفت اما خب....مثلن توجه کنید."صدای زیری شبیه صدای سوت سماور وقتی که قوری را یک جوری خاصی رویش گذاشته باشی از اولی که داشتند ارتفاع می گرفتند به گوش می رسید "یا این یکی" بعد طوری که یک لحظه دل استاد به هوایی فرو ریخت خم شد"و یا از همه غریب تر و قابل بررسی تر این است" صدای عجیب سوت سما ور تا مخ استاد روی زمین پخش شود به گوش می رسید "

    پاسخحذف
  4. جناب شهرام صولتی یک پرسش از شما دارم . می شود کمی درباره نقش مفاهیم اساسی در سنجش یک اثر ادبی : قالب و معنا روشنگری کنید . معیار ارزشمند خواندن یک اثر ادبی از دیدگاه شما چیست ؟!پ.ن : بی اندازه برایم جالب است دیدگاه شما را درباره نویسنده ای چون سلین بدانم . با توجه به این شبه وسواسی که بر روی زبان نشان می دهید . نثر عامیانه و انحصاری سلین را چگونه ارزیابی می کنید ؟! و یا ارزیابی شما از آثار سورئالیست ها ( اینها که دیگر پیوندی با ترجمه ندارند , هر آنچه هست کارکرد خود زبان است در عرصه ارزش یابی ادبی ) هر چند پاسخ این پرسش نیز بدون شک در روشنگری شما از پرسش نخست جای خواهد گرفت .

    پاسخحذف
  5. خب مسابقه اي كه در كار نيست. اما اينهم داستانكي است كه خيلي هم با آن بي ربط نيست و سعي كرده تا بعضي شرايطش را ملاحظه كند. روي همين هم مي گذارمش توي وبلاگ مكابيز. (ليتيوم)آقاي «ميم» توي بالن نشسته بود كه يكهو پاي چپش را از روي پاي راستش برداشت و انگشت دوم دست راستش را از توي سوراخ دماغش بيرون كشيد. آن پايين، جلوي در ِ خانه اش خانم «ميم» را ديد كه ميني ژوپ قرمزي تن اش كرده و با يك جوانك فكلي گرم صحبت است. دلش جوشيد و از جايش پريد و سنگين ترين كيسه ي شني را كه دم دستش ديد برداشت و مغز خانم «ميم» را نشانه گرفت. اما قبل از اين كه فرصت ول كردن كيسه را پيدا كند خانم «ميم» جوانك را برده بود تو و در را بسته بود. اين بود كه برگشت سرجايش و دوباره پاي چپش را انداخت روي پاي راستش و انگشت دوم دست راستش را كرد توي سوراخ دماغش و رفت توي فكر.خانم «ميم» را ديد كه كنار جوانك فكلي روي تخت دو نفري شان لميده و دارد عكس قاب گرفته ي آقاي «ميم» را روي ديوار نشانش مي دهد و ريسه مي رود.:« سوراخ راست دماغش از سوراخ چپش گشادتره، بس كه اون انگشت وامونده شو مي تپونه اون تو. چشمهاشم كه تا به تاس. هميشه ي خدام گوشه شون پَخ داره، انگار مي كني مگس ريده. حالا باز خوبه اين عكسشه اكبير. همچنين كه اون دهن صاب مرده شو باز مي كنه هر كي ندونه حتم مي كنه در ِ مبال وا مونده. اون خال كوفتي ِ رو چونه ش ام يك موهايي داره قد ميخ طويله... »بالن داشت اوج مي گرفت كه آقاي «ميم» ديگر طاقت نياورد و با خودش گفت كه اگر دستش به آن پائين مي رسيد مي رفت قاب عكس اش را از روي ديوار برمي داشت و در همين وقت بود كه با احساس تكان سختي چشمهايش را از هم باز كرد. خانم «ميم» را ديد كه همانطور كه تكانش مي دهد هوار مي كشد:« باز چي داره با خودت زر زر مي كني؟ صد دفعه گفتم اون قرصهاي ليتيومو سر ِ وقت اش كوفت كن!»

    پاسخحذف
  6. از وبلاگ ایرج به این جا رسیدم. وبلاگ با ارزشی دارید. بهتون لینک می دم.

    پاسخحذف
  7. از پی افکارمیدوم همچون دودمی پرم از بام خانه میروم تا کرانی دوراین شعر رو خاطرم نیست کجا خوندم.اما وقتی نوشته مکابیز رو می خوندم تمام مدت هواسم به این بود .

    پاسخحذف
  8. مکابیز! جان من، مگر با فندک می شود سیم سرخ کرد؟!! آن هم در هوای آزاد؟!!صدالبته فضای داستانت را طوری ساخته ای که اتفاقات نه چندان معقول هم درش ممکن باشد. ولی به هرحال این ایراد ملانقطی را بهانه ای کردم تا سلامی داده باشم. یا حق!

    پاسخحذف
  9. بایای عزیز : ظاهرا شما فراموش کرده اید . قبلا هم به این وبلاگ آمده اید و کامنت هم گذاشته اید "در حاشیه ی مضحکه ی مصیبت خوانی " ... بهرحال از لطف تان نسبت به این وبلاگ و اضافه کردن لینک ممنونم .------والله ایرج جان ، اگر فندک اتمی باشد ، بله ! ( از همانها که آتش اش رنگ به رنگ می شود و این زوج عاشق ازش استفاده می کردند) ...البته در هوای آزاد آنهم توی بالون !؟ خدا می داند که نمی شود . اینها هم نمی تواستند دودی دربیاورند و دلشان خوش بود دیگر بندگان خدا . عرض سلام و ارادت متقابل ...

    پاسخحذف
  10. سلام دوست عزیزوبلاگ خیلی جالبی داری .اینو بدون تعارف میگم.اگر با تبادل لینک موافق هستی .لطفا در قسمت نظرات وبلاگم بنویس.اسم وبلاگ من پذیرائی(در باره موسیقی) هست .همیشه موفق باشی.

    پاسخحذف